افسر جوشن دیلمی و پادوسپانیان

استندار کیکاوس

استندار کیکاوس پور هزار اسپ (حکومت ۵۳۵ الی ۵۷۲)

در شرح حال هزاراسپ یکم  که او  با خواهر بزرگ امید رودباری ، اولین جانشین حسن صباح مزاوجت نمود و از این زن بود که کیکاوس زاده شد . کیکاوس که از برادر خود شهرنوش گریخته و به شاه غازی پناه آورده بود ، پس از مرگ بزرگ امید در ۲۶ جمادی الآخر ۵۳۲ه.ق با کمک شاه غازی به حکومت دیلمستان رسید و خراج آن نواحی که برابر سی هزار دینار بود و به «خزانۀ عامرۀ استندار می رسانیدند» بر او مسلم گشت و این سه سال پیش از مرگ برادرش شهرنوش واقع گردید .

منطقه دیلمستان - عکس هوایی از گوگل

منطقه دیلمستان – عکس هوایی از گوگل

اینک سرگذشت او به تفضیل :

استندار کیکاوس برادر شهر نوش «مردی بود مردانه و رفیع قدر . در این میان این ملوک از او یگانه تر کسی نه و خواهرزاده کیا بزرگ امید دیلمان بود .و در ایام حکومت شهرنوش ، کیکاوس پیش شاه غازی رستم ملازم بودی و شاه غازی را دائم با ملاحده غزا بودی ، تا حدی که یک نوبت به رودبار سلسکوه هجده هزار ملحد را گردن بزد و چند بار مناره از سر ایشان بساخت . سبب درآن بود که سلطان سنجر از او پسری درخواست کرد که پیش او باشد . شاه غازی از آن سبب که برادرش تاج الملوک آنجا در هری بود چاره ندید مگر آنکه پسرخود ، گرده بازو با هزار مرد به مرو فرستاد و خورشیدبن ابوالقاسم را به ممطیر به اتابکی تعیین کرد . و این گرده بازو جوانی بود که در همۀ عالم پادشاه زاده ای به صورت او نبود . تمامت اهل خراسان به نظارۀ حسن و ملاحت می آمدند و چند نفر زنان شیفتۀ حسن او شده بودند . روزی از گرمابه بیرون آمده در مسلخ نشسته بود ، در سرخس ، دو ملحد فرصت یافتند و او را با کارد زده شهید کردند و او را با مشهد علی بن موسی الرضا علیه الصلوه و السلام آوردند و دفن کردند و قبه ای ساخته چند پاره دیه وقف آن مقام کردند . از این جهت شاه غازی رستم یک لحظه از جهاد ملاحده نیاسودی و چند نوبت به الموت تاختن زد و در ایام او هیچ سر از الموت به در نتوانستی کرد.»

اعزام گرده بازو به مرو و کشته شدن او در سرخس به دست دو تن از فدائیان اسماعیلی باید به سال ۵۳۴ ه.ق که آغاز فرمانروائی شاه غازی است ، در زمان محمد پسر بزرگ امید رودباری (۲۶ جمادی الآخر ۵۳۲- ربیع الاول ۵۵۷ه.ق)واقع شده باشد و چون کیکاوس در زمان حکومت برادرش شهرنوش ملازم شاه غازی بود و شاه غازی پس از درگذشت کیا بزرگ امید ( که داماد شاه غازی بود) حکومت دیلمستان را به او (کیکاوس) که ضمناً خواهر زاده بزرگ امید بود تفویض داشت می توان یقین کرد که کیکاوس پیش از رسیدن به فرمانروائی رویان پیوسته سرگرم جنگ با اسمعیلیان و سرکوبی آنان بوده است . اولیاء الله می نویسد :

کیکاوس در دیلمستان حاکم شد و همه روزه با ملاحده غزا می کرد و چندین قلعه که ایشان داشتند مستخلص گردانید و به زخم شمشیر کیکاوس ، تمامت مازندران و رویان از تعرض ملاحده اَمن شد و ملاحده را قدرت نبود که از دست او یک من تخم در ولایت بکارند و در هیچ مقامی ده خانه آبادان نکردند که کیکاوس آن را نفرمود سوختن و از او مردانه تر و اسفاهیئی تر حاکمی در رویان نبود که همچون شاه غازی رستم استظهار داشت . به احتمال قوی نامۀ خشم آمیز شاه غازی به کیاکور محمدبن بزرگ امید جانشین دوم حسن صباح نیز باید در سال ۵۳۵ ه.ق نوشته شده و به الموت رسیده باشد .

قلعه الموت - عکس از گوگل

قلعه الموت – عکس از گوگل

کیکاوس مدتی در رویان با تمکین تمام نشسته بود و با شاه غازی رستم هیچ مخالفت نکرد . عاقبت آن موافقت به مخالفت انجامید و در آن میانه وقایع بسیار حادث شد . سبب مخالفت کیکاوس با شاه غازی چنین بود :

پس از گرفتار شدن سلطان سنجر سلجوقی (۲۴ ذی الحجه ۵۱۱-۵۵۲ه.ق) بدست غزان آتسز ،  خوارزمشاه (۵۲۱- ۵۵۱ه.ق) قاصد فرستاد از شاه غازی ممد درخواست کرد تا با غزان مصاف کند…. شاه غازی ….. سی هزار سوار و پیاده جمع کرد از گیل و دیلم و رویان و لارجان و دماوند و قطران و کبودجامه و استرآباد ، روی به دهستان نهاد . غزان پیش او فرستادند که سلطان اتسز در مقام هزاراسف به سی فرسنگ خوارزم بگذشت . تو زحمت مکش تا حدود نیشابور به تو مسلم می داریم زحمت ما مده و به سلامت تا حدود نیشابور به تو مسلم می داریم زحمت ما مده و به سلامت باز گرد . اصفهبد شاه غازی به سخن ایشان التفات نکرد و گفت من به نیت غزا آمده ام و باز نمی گردم . برفت تا که به مصاف پیوستند . استندار کیکاوس و لارجان مرزبان ، آن روز با تمامت حشم رویان و قصران و دماوند بر میسرۀ لشکر بودند . به عاقبت غزان غالب شدند و هزیمت بر اهل طبرستان افتاد و هزار مرد از ایشان بیرون آمد ، باقی همه تلف شدند . بزرگان هر یکی به طرفی بیرون رفتند .

دیگر باره اهل طبرستان اتفاق کردند و دوازده هزار مرد جمع گشته روی به خراسان نهادند . در راه خبر رسید که مؤید آیبه (از سرداران سلاطین سلجوقی و امیرخراسان) سلطان سنجر را از میان لشکر بدزدید و برتخت نشاند و غزان با ماوراءالنهر شدند . ملک شاه غازی با اهل طبرستان به پایان قلعه مهره بن و منصوره کوه رفت و هشت ماه محاصره می داد تا مستخلص گردانید . در وقت محاصرۀ قلعه این جماعت در زحمت بودند . فخرالدوله گرشاسف کبود جامه بنابر آنکه زن پسر(پسر زن) تاج الملوک بود . پیوسته با شاه غازی رستم کدورت در دل داشت و او را با استندار کیکاوس اتحاد بود . روزی در آن محاصره آمد و گفت ، ملک شاه غازی طمع در ملک خراسان کرد . تو حاکم رویان زمینی و من حاکم کشواره ام . همه روزه زحمت ما می دهد . ما از دست بیگار او بستوه آمده ایم و طاقت ما برسید . یک روز از عیش پادشاهی خود ما را تمتعی نیست . عاقبت یا در لشکر کشته شویم یا به دست ترکان گرفتار آئیم . اگر کار او به مراد است ملک ما زیادت نمی شود و اگر او را خللی می رسد خرابی ماست .  چه لازم است که در چنین سر وقتی ، ما تنعم و پادشاهی خود رها کنیم و در دنبال او افتاده به شورۀ دهستان شمشیر زنیم . او را این همه لشکر کشی به واسطۀ ما دو کس میسر است . اگر من با او آن طرف کشواره مخالفت کنم و تو اینطرف رویان دست بر او دراز کنی او هرگز از کوهستان بیرون نتواند آمدن و به ضرورت او را با ساری و آن نواحی بباید ساخت . و آنچه امکان داشت در این باب تقریر کرد و استندار پرسید که صلاح چیست . فخرالدوله گفت ، صلاح در آن است که تو آمل و آن نواحی به دست فروگیری و من استرآباد به تصرف خود گیرم و از هر دو طرف او را زحمت دهیم و خود را از زحمت او خلاص کنیم . استندار کیکاوس با قاضی سروم که قاضی رویان بود در این باب مشاورت کرد و این سروم آن است که بدو مثل زنند که «سرومی داوری» قاضی او را رخصت داد و در این باب او را تحریض کرد . فخرالدوله گرشاسف و استندار کیکاوس در این باب عهد کردند . چون مراجعت کردند فخرالدوله گرشاسف استرآباد را غارت کرد و با گلپایگان شد و استندار کیکاوس به آمل درآمد و به قریۀ خراط کلاته ، کوشک شاه غازی را بسوزانید . حشم آمل با او به جنگ پیوستند و مصاف کردند تا منهزم گشت و به رویان رفت . ملک شاه غازی به بیرون تمیشه حشم فرستاد و گلپایگان را بسوخت و چند کس را از معروفان آنجا گردن فرمود زدن و فرزند و قبایل فخرالدوله گرشاسف را به غارت برده به ساری آوردند و فخرالدوله گرشاسف بگریخت و به قلعه جهینه شد . ملک شاه غازی پسر خود علاءالدوله حسن را (که بعدها از سال ۵۵۸ تا ۵۶۷ ه.ق جانشین او گردید) با معارف مازندران و لشکر بسیار به رویان فرستاد و فرمود تا استندار را به دست نیاورید ، باز نگردید . علاءالدوله لشکر کشید و به رویان آمد .

منطقه رویان - عکس از گوگل

منطقه رویان – عکس از گوگل

استندار کیکاوس با لشکر آراسته پیش آمد و به سر داوی رجه کمین ساختند و از یمین و یسار بر لشکر مازندران زدند . علاءالدوله حسن را با تمامت لشکر بشکستند و مبارزالدین ترجاسف (سپهسالار علاءالوله حسن) را به شمشیر زدند ، چنانکه چشم و روی بتراشید و تا آخر عمر همچنان اشتر مانده بود و اصفهبد خورشید ممطیر را به دستگیر بگرفتند و گویند که خورشید با استندار یکی بود و برای او جاسوسی می کرد. سبب آنکه ملک شاه غازی رستم سپهسالاری از ساری تا آمل از او باز گرفته بود و با برادرش قارن تا به رویان داده ، از آن جهت که او اتابک گرده بازو بود که در سرخس ملاحده کشته بودند . در آن قضیه او گریخته بود . او نیز با ملک غدر کرد و پشت بداد تا که دستگیر شد هیچکس باز نگردید مگر گیلی ، گیلانشاه نام که هر سال هفتصد دینارسرخ جامگی ملک شاه غازی رستم می خورد ، بازگشت و در پیش علاءالدوله حسن به مصاف بایستاد تا که او را پاره پاره کردند . گیلی دیگر بود او را “ددارگیل” می گفتند . علاءالدوله حسن را در پیش داشت و چند موضع بازگردید و جنگ می کرد تا که به دریا کنار به در افتاد و به اندک مردم او را در کشتی نشاند و به گیلان برد به خانۀ سلطانشاه گیل فرود آورد . و این لشکر بدین معتبر چنان متفرق شدند که به روزگاری به هم رسیدند و کیکاوس به نوعی این مردم را بشکست که با شاه غازی رستم هیچکس از پادشاهان مثل این حرکت نکرده بود .

پس از این شکست که در ۵۵۷ ه.ق واقع شد ، شاه غازی بر حسن و سرداران او که باقی مانده بودند خشم گرفت . آنان را از سوار شدن بر اسب مانع شد و گفت : اگر بدانم که یکسال پای در رکاب کرده اند یا سلاح در دست گرفته اند …. همه را بفرمایم آویخت .

شاه غازی که به علت ابتلای به نقرس از راه رفتن بازمانده بود و او را در محفه بدوش می بردند برآن شد که با همان حال شخصاً فرماندهی سپاه را بعهده گرفته به جنگ برود . اول به دیلمان شد و بعد از چند روز به کلار آمد و از آنجا به کوره شیرد درآمد و از کوره شیرد به کجور پیوست و آتش در ولایت نهاد . چنانکه خشک و تر نگذاشت که نسوخت و از آنجا به سرداوی رجه آمد . استندار کیکاوس برهمان طریق که با علاءالدوله حسن کرده بود با جمله سوار و پیاده به راه آمد و کمین ها ساخت و مصاف پیوست تا کار سخت شد . لشکر روب به هزیمت نهادند . اصفهبد پرسید اینجا چه افتاده است . گفتند لشکر شکسته شد گفت تخت مرا بر زمین نهید . تخت بیاوردند و بنهادند و بنشست و گفت موزه و رانین من را بگیرید . مردم گفتند چه خواهی کردن . گفت ای فلانیان شما همه به هزیمت بروید که من اینجا نشسته ام تا کیکاوس بیاید و مرا بگیرد .. با این تدبیر لشکر او باز گشتند و شکست در سپاه استندار کیکاوس افتاد . استندار کس فرستاد نزد شاه غازی که بگوید : آمدی و هرچه دلت خواست کردی و خوشدل شدی اکنون هیچ جای صلح است . شاه غازی با بی اعتنایی پاسخ گفت و اسیران را به آمل آورد و در بوریا بسته سوزانید .

کجور-عکس هوایی از گوگل

منطقه کجور-عکس هوایی از گوگل

استندار خود از کرده پشیمان شد و اهالی او را ملامت می کردند که چرا به دشمنی شاه غازی گرائیده و باعث کشته شدن نفوس و خرابی ولایت شده است . بر قاضی سروم که او را برانگیخته و بدین کار ترغیب نموده بود خشم گرفت و گفت : می دانی که تو مرا چه فرمودی . اصفهبد مازندران خویش من است . من از برادر گریخته پیاده پناه به او دادم . مرا با مدد و لشکر ، حاکم دیلمان گردانید و پادشاهی کیا بزرگ امید به من داد و سی هزار دینار قادری مال دیلمان به من بخشید و بعد از برادر که مردم بر “ناماورک” اتفاق کردند مرا مدد کرد ملک برای من بستاند . اکنون به تدبیر تو این فتنه ها تولد کرد . تا عاقبت بفرمود او را بدار مجازات آویختند و این داستان همه جا باز گفتند .

بزرگان طبرستان میانجیگری کردند و بنیاد صلح نهادند . اصفهبد گفت که کیکاوس فرزند من است . مردم او را بر این داشتند . میان ما صلح است به شرط آنکه بگوید که با او در این سخن که بود . کیکاوس حکایت فخرالدوله گرشاسف و بنیاد مخالفت به شرح اعلام کرد . اصفهبد فرستاد که از سر کدورت برخاستم و تجدید عهد کرد و حشر جمع کرده متوجه دیلمان شد . به ساحل دریای بنفشه گون (در جایی بنام نوشه ده که امروز بنام ونوش است) با همدیگر ملاقات افتاد و کدورت به صفا مبدل شد و استندار قبول کردکه فخرالدوله گرشاسف به عهدۀ من است . من او را از قلعۀ جهینه به زیر آوردم . سپس با کمک شاه غازی لشکری آراست و روی به قلعۀ جهینه نهاد و گرشاسف را با پند و اندرز به زیر آورد . بعد از آن ، میان استندار و او(شاه غازی)اتفاقی هرچه تمامتر بود تا اصفهبد شاه غازی در سال ۵۵۸ ه.ق به علت نقرس درگذشت .

پس از شاه غازی پسرش علاءالدوله حسن(۵۵۸-۵۶۷ه.ق) جانشین پدر شد . وی در یک سالی که به علت قهر پدر مقیم”کرکم” بود با کیکاوس طرح دوستی ریخت و بعد از پدر آن صداقت و اخلاص با استندار زیاده گردانید و از الیشه رود تا به کنس املاک مهری را که استندار به بیست و چهار هزار دینار به ضمان داشت جمله را بدو بخشید و رود بست را بدو مسلم داشت و در عهد او ایشان را جز موافقت و اتفاق نبودی .

چون علاءالدوله به سال ۵۶۷ ه.ق به دست غلامان کشته شد ، فرزند او اردشیر ملقب به حسام الدوله (۵۶۷-۶۰۲ه.ق) حاکم طبرستان شد . وی استندار کیکاوس را پدر خواندی و بی رأی و مشورت و فرمان او کاری نکردی .

مؤید آیبه به سال ۵۶۸ ه.ق (در زمان ارسلان شاه سلجوقی ۵۵۶-۵۷۳ه.ق) پس از اطلاع از درگذشت علاءالدوله حسن باوندی با لشکر خراسان آهنگ مازندران کرد و سلطانشاه (پسر ایل ارسلان ۵۶۸- ۱۲ ربیع الاول۵۸۹ه.ق) را را امر او حشم خوارزم بیاورد و به ساری رسید .

ملک اردشیر از آرم به اردل شد . سلطانشاه و مؤید رسول فرستادند پیش اردشیر که اگر پدرت مرده است ، من دختر به تو می دهم و برای تو شمشیر می زنم و ، الا بیرون تمیشه زمین می باید دادن . ملک اردشیر گفت که جواب این سخن استندار کیکاوس را می باید گفت . استندار حاضر شد و قاصد را گفت که سخن ادا کن . چون قاصد سخن ادا کرد ، کیکاوس گفت که مؤید را بگوی که تو می پنداری که ما ترک ندیده ایم ، یا این مردم همانندی که تو به تمیشه با ایشان درعهد علاءالدوله حسن مصاف کردی . آن مردی صاحب تهور بود مردم از صحبت او نفور بودند . امروز این مرد نوجوان است و به عطا و مکارم اخلاق ، دلهای همه طبرستان صید کرده است . هیچ آفریده به جان با او مضایقه نمی کنند . به حرمت باز گرد و به خراسان رو و گرنه مرا کیکاوس استندار گویند . به خدایی خدا که با پنجاه هزار مرد گیل و دیلم به تمیشه آیم و تو را با تو باز نمایم . این مردم آنوقت دیگر بودند و امروز دیگرند . هیچ پادشاهی به عنف با ما بر نیاید . امروز از سپاه گیلان تا دهستان تمامت ملوک و امر او اصفهبدان یکدل شده اند و دل و جان بر متابعت و ولا و مطاوعت و هوای این مرد نهاده ، سخن من بشنو و به عزت باز گرد و الا من پیاپی با سواران گیل و دیلم به تو می رسم . اکنون مردانه باش ، قاصد بازگشت و پیغام استندار بگفت . مؤید با فردا کوچ کرد و تا از تمیشه بدر نرفت ، فرود نیامد . و بدین ترتیب به تدبیر کیکاوس لشکر وی به خراسان بازگشت و باری دیگر ترکان نتوانستند بر مازندران و رویان و گیل و دیلم چیره شوند .

اکنون دیگر کیکاوس مردی پیر و روزگار یافته بود . حق ناشناسی های اردشیر را نادیده می گرفت ، چندانکه ملک اردشیر از سر غرور جوانی و اعجاب سلطنت درشتی می کرد . استندار از سر کفایت پیری و درایت و تجارب ، رفق و مدارا می نمود .

کیکاوس را پسری بنام جستان بود که در استنداران مثل او مردی به سواری و نیک نفسی و پاک اعتقادی ، کسی دیگر نبود . این پسر در روزگار پدر به سرای آخرت نقل کرد و از او پسری یکساله (زرین کمر دوم) که ابوالملوک است باز ماند . کیکاوس را جهان روشن تاریک شد و در مصیبت پسر جزع ها نمود و عنان صبر از دست بداد . ملک اردشیر به خط خود تعزیت نامه ای بنوشت و عزالدین  گرشاسف را که از اعاظم معارف طبرستان بود با تمامت اصفهبدان به رویان فرستاد و با آن عزا موافقت کرد و در آن باب بسی مروت بجای آورد و استندار را به صداقت و موافقت و استمالت و دلگرمی مستظهر گردانید . استندار را هم از این معنی تسلی خاطر با دید آمد . به وقت مراجعت این بزرگان ، عزالدین گرشاسف را گفت که خداوند ملک الملوک را بگوی که من و پدران من ، این خانه را به پشتنی و استظهار شما داشتم . اکنون مرا فرزندی نماند ، جز این طفل او را بتو سپردم اگر بماند …. دختری را بنام این فرزند باز کن تا روان من از تو خوشنود باشد . این سخن را بر ملک اردشیر عرضه کردند .  قبول کرد که به وقت و مدت ، این تمنا را وفا کند و فرزندی را نامزد او کرد . استندار خوشدل و خوشنود گشت اما در مصیبت پسر رنجور شد و ضعف بر ضعف بیفزود تا در سال ۵۷۲ ه.ق درگذشت . اولیاء الله و ظهیرالدین و نویسندگان بعد مدت فرمانروایی او را سی و هفت سال و وفات او را ۵۶۰ ه.ق ذکر کرده اند . اما چون وی در سال ۵۳۵ به حکمرانی رسیده است باید وفات او به سال ۵۷۲ ه.ق واقع شده باشد . مؤید این مطلب آن است که علاءالدوله حسن پسر شاه غازی که ذکر او گذشت تا ۵۶۷ ه.ق در قید حیات بود و استندار کیکاوس چند سال با فرزندش حسام الدوله اردشیر نیز معاصر بوده و به او در تدبیر ملک یاری می نموده است .

ابن اسفندیار می نویسد استندار کیکاوس بر مذهب سید ابوالحسن احمد المؤید علوی ، متوفی به سال ۴۲۱ ه.ق بوده است . «جهان آرا ۱۸۴، معجم الانساب ۲۹۱، ۲۹۳، ۳۲۹ ، ۳۳۰ ، ۳۳۳- اولیاء الله ۱۲۷تا ۱۴۳- مازندران و استرآباد ۱۹۲- طبقات سلاطین ۱۳۵،۱۶۱- ابن اسفندیار ۱۰۸- ظهیرالدین ۱۷ تا ۲۵، ۱۵۹»« گاوباریان پادوسپانی ، سنگسری ، ص۱۵»

در کتاب تاریخ مازندران و فرمانروایان آن اثر هول. رابینو ترجمۀ دکتر باقر امیر خانی درباب کیکاوس بن هزارسف می گوید :

مدت حکومت وی ۳۷ سال بود . مادرش خواهر کیا بزرگ امید دیلمانی بود . از زمان حیات برادرش شهرنوش تا مرگ کیا بزرگ امید از طرف شاه غازی رستم باوند به حکومت دیلمستان منصوب بود . کیا بزرگ امید شوهر خواهر اسپهبد بود و ناحیۀ رودبست را بعنوان تیول در تصرف داشت و مأموریت داشت که با حملات خود اسمعیلیه را بستوه بیاورد . کیکاوس پس از سه سال حکومت در دیلمستان جانشین برادر شد و فرمانروای رستمدار گردید .

وی شاه غازی را در لشکر کشی که برای تصرف بسطام و دامغان صورت گرفته بود یاری نمود ولی بعد به دستیاری فخرالدوله گرشاسف کبود جامه میانه اش با اسپهبد به هم خورده او را رها کرد و نیز قصر اسپهبد را در آمل آتش زد . شاه غازی رستم پسرش علاءالدوله حسن را به جنگ استوندار فرستاد . استوندار در این نبرد شکست خورد و اسپهبد خود بطرف دیلمستان پیش رفت . استوندار مغلوب شده تسلیم گردید . چون علاءالدوله حسن جانشین پدرش شاه غازی رستم شد ، سرتاسر منطقۀ علیشرود تا کونوس را به استوندار واگذار کرد . کیکاوس که تحمل مرگ پسرش جُستان را نداشت ، به سال ۵۶۰ ه.ق درگذشت . کیکاوس و اعقاب او پیرو عقاید سید ابوالحسین المؤید بالله بودند . پسرش جستان دو فرزند به نام زرین کمر و اشرف بود . «اسفندیار ص۵۴، ۶۹ ، ۲۴۸ ، ۲۴۶ ، ۲۵۰ ، و ظهیر ، ص ، ۲۰ ، ۶۰ تا۵۷، ۶۲ ، ۶۳ ، ۶۵ ، ۷۲ ، ۶۷ ، ۷۴ ، ۷۵ ، ۱۴۶ ، ۱۴۹ ، ۲۳۰ ، ۲۳۹ ، ۲۴۰ ، ۲۴۳ ، ۲۴۴ ، ۲۵۲ ، ۲۵۵ ، ۳۲۰ ، ۳۲۱» « تاریخ مازندران و فرمانروایان آن اثر هول. رابینو ترجمۀ دکتر باقر امیر ، ص۳۶۲»

 

منابع :

گاوباریان پادوسپانی ، از ۲۲ تا ۱۰۰۶ هجری قمری ، از چراغعلی اعظمی سنگسری ، ثبت در کتابخانه ملی ، ۱۳۵۴ خورشیدی

تاریخ مازندران و فرمانروایان آن اثر هول. رابینو ترجمۀ دکتر باقر امیر خانی، نشریه دانشکدۀ ادبیات تبریز

تحقیق و پژوهش : مهدی صبور صادقزاده

 

 

 

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *