تابلوی نقاشی ناصر خسرو

ناصرخسرو قبادیانی شاعر

ناصرخسرو قبادیانی    (۳۹۴ تا ۴۸۱ه.ق)

حکیم ابومعین ناصربن خسرو حارث بن القبادیانی البلخی المروزی ملقب به “حجت” از شاعران بسیار توانا و بزرگ ایران و از گویندگان درجۀ اول زبان فارسی است . وی در ماه ذیقعده سال ۳۹۴ ه.ق در قبادیان از نواحی بلخ متولد شد و در سال  ۴۸۱در یَمکان بَدَخشان درگذشت .

ولایت بدخشان

ولایت بدخشان تاجیکستان

نام او و پدرش در اشعار وی چند بار آمده و از آنجمله است این ابیات :

و لقب خود راهم بصورت “حجت” و “حجت زمین خراسان” که فی الواقع عنوان و درجۀ مذهبی او در بین اسماعیلیان بوده و از جانب خلیفۀ فاطمی به وی تفویض شده بود ، در ابیات متعدد آورده است چنانکه در این دوبیت می بینیم :

ناصرخسرو در سفرنامه خود را قبادیانی مروزی خوانده است و انتساب او به قبادیان که مولد وی بود از اشعار وی نیز ثابت می شود ، مثلاً در این بیت :

پیوسته شدم نسب بیمگان     کز نسل قبادیــان گسستم

و بدین سبب در اشعار خود همه جا از بلخ بعنوان وطن و شهر و خانۀ خود سخن می راند و او را درآنجا ضیاع و عقار و طایفه و برادر بوده و از آنان چنانکه در ابیات ذیل و بسیاری ابیات دیگر می بینیم با تحسر یاد می کرده است .

با توجه به این اشاره و اشارات متعدد دیگر از شاعر بطلان سخن بعضی از تذکره نویسان که اورا اصفهانی دانسته اند مسلم می شود . « تذکره الشعرا ، دولتشاه ،ص۳۴»

ناصرخسرو

ناصرخسرو

اما نسبت مروزی که شاعر در سفرنامۀ خویش بدان اشاره کرده است به سبب اقامت وی در مرو بوده است که گویا مدتی درآنجا شغل دیوانی و خانه و مسکن داشته است .

ناصرخسرو را در تذکره ها گاه با شهرت علوی مذکور داشته اند «مجمع الفصحا جلد۱ ص۶و۷» واین شهرت مأخذ درستی ندارد . و گویا ناشی از سرگذشت مجعولی است که برای او نوشته و به او نسبت داده شده است . در آن سرگذشت نسب ناصرخسرو به پنج واسطه به امام علی بن موسی الرضا می رسد ، و یا شاید به سبب علاقۀ او به آل علی و اظهار این علاقۀ شدید در آثار خود چنین نسبتی برای او پیدا و مشهور شده باشد . به هر حال دولتشاه در تذکره الشعرا ص۳۷ نیز نسبت سیادت را به ناصرخسرو بعنوان شهرت ضعیف ذکر می کند ، و یا به احتمال اغلب ممکن است این اشتباه در بارۀ ناصرخسرو از آن باب حاصل شده باشد که متأخران او با اشخاص دیگری ازقبیل سید محمد ناصر علوی شاعر قرن ششم اشتباه کرده باشند و اگر او چنین نسب شریفی داشت در اشعار خود اظهار نمی کرد که “من شرف و فخرآل خویش وتبارم” ولادت ناصرخسرو همچنانکه گفته ایم به سال ۳۹۴ ه.ق اتفاق افتاده است و شاعر خود در اشعار خویش به این امر اشاره کرده و گفته است :

بگذشت زهجرت پس سیصدنود چار      بگذاشت مرا مادر بر مرکز اغبر

و با این وصف سنینی از قبیل سال ۳۵۹ که در دبستان الوذاهب آمده و ۳۵۸ که در تاریخ گزیده دیده می شود ، خالی از اعتبار است .

ناصرخسرو که بنابر اشارات خود از خاندان محتشمی بوده و ثروت و ضیاع و عقاری در بلخ داشته از کودکی به کسب علوم و آداب اشتغال ورزیده و در جوانی به دربار سلاطین و امرا راه یافته و به مراتب عالی رسیده و حتی چنانکه در سفرنامه آورده است ، بارگاه ملوک عجم و سلاطین را جون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود دیده «سفرنامه ص۷۸»  و بدین ترتیب از اوان  جوانی یعنی پیش ازبیست و هفت سالگی خود در دستگاههای دولتی راه جسته بود و تا چهل و سه سالگی که هنگام سفر او به مکه است ، به مراتب عالی از قبیل دبیری رسیده و در اعمال و اموال سلطانی تصرف داشته و به کارهای دیوانی مشغول بوده ومدتی درآن شغل مباشرت نموده و در میان اقران شهرت یافته بود .  «سفرنامه ص۲» وعنوان “ادیب” و “دبیرفاضل” گرفته و شاه وی را “خواجۀ خطیر” خطاب می کرده است . گویا ناصرخسرو درآغاز امر در بلخ که در واقع پایتخت زمستانی غزنویان بود ، در دستگاه دولتی قدرت و نفوذی یافته و بعد از آنکه آن شهر به دست سلاجقه افتاد ، برنفوذ و اعتبارش افزوده شد ، و برادرش ابوالفتح عبدالجلیل نیز در شمار عمال درآمده و عنوان “خواجه” یافته بود . «سفرنامه ص ۱۴۳» . ناصرخسرو بعد از تصرف بلخ به دست سلاجقه به سال ۴۳۲ ه.ق به مرو که مقر حکومت ابوسلیمان جغری بیک داوودبن میکائیل بود رفت و در آنجا مقامات دیوانی را حفظ کرد تا چنانکه خواهیم دید تغییر حال یافت و راه کعبه ئپیش گرفت .

تصویری خیالی از ناصرخسرو

تصویری خیالی از ناصرخسرو

ناصرخسرو بعد از آنکه مدتی از عمر خود را ، در عین کسب انواع فضائل ، در خدمت امرا و در لهو و لعب و کسب مال و جاه گذراند ، اندک اندک دچار تغییر حال شد و در اندیشۀ درک حقایق افتاد و با علمای زمان خود که غالباً اهل ظاهر بودند به بحث پرداخت لیکن خاطر وقّاد او زیر بار تعبد و تقلید نمی رفت و جواب سئوالات خود را از مدعیان علم و حقیقت نمی یافت و از این روی همواره خاطری مضطرب و اندیشه ای نابسامان داشت و شاید در دنبال همین تفحصات باشد که مدتی در سفر ترکستان و سند و هند گذرانید .و با ارباب ادیان مختلف معاشرت ومباحثت نمود . «سفرنامه ۱۲و ۹۰ و وجه دین ص۵۵»  او در اشعاریاین تغییر حال را وصف می نماید .

خلاصۀ سخن آنکه ناصر بعد از طی مقامات ظاهری در اندیشۀ خود تحرّی افتاد و در این اندیشۀ دراز بسیاری شهر ها را گشت و با اقوام و علمای مختلف مجالست کرد و علی الخصوص چندی با علمای دین چون و چرا داشت لیکن آنان می گفتند که موضوع شریعت عقلی نیست بلکه به تعبد و تقلید باز بسته است و این همان سخن اشاعره و اهل حدیث است که در این روزگار در بسیاری از بلاد غلبه با آنان بود . ناصر خسرو را این تلبیس های علمای مذهب که مالشان از رشوه گرد آمده و زهدشان ریایی و دروغ بود ، گرهی از مشکلات باز نمی کرد و پناهنده شدنش از دستگاه سلاطین به پیشگاه علمای دین مصداق این بیت قرار گرفته بود که :

المستجیرُ بعمر و عند و کربته     کالمستجیرِ من الرمضاء بالنار

تابلوی نقاشی ناصرخسرو.

تابلوی نقاشی ناصرخسرو.

مقدمه سفرنامه : این سرگردانی و نابسامانی شاعر را خوابی که او در ماه جمادی الآخرۀ سال ۴۳۷ ه.ق در گوزگانان دیده بود ، خاتمه داد . عبارت ناصرخسرو دربارۀ این خواب جنین است : …پس از آنجا (یعنی از پنج دیه مروالرود) به جوزجانان شدم و قریب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی … شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت : چند خواهی خوردن ازین شراب که خرد از مردم زائل کند . اگر بهوش باشی بهتر ! من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند . جواب داد که در بیخودی و بیهوشی راحتی نباشد . حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد . بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید . گفتم که من این را از کجا آرم؟ گفت جوینده یابنده باشد ! و پس سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت . چون از خواب بیدار شدم ، آن حال تمام بریادم بود و برمن کار کرد . باخود گقتم که از خواب دوشین بیدار شدم ، باید از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم . اندیشیدم که تا همۀ افعال و اعمال خود بَدَل نکنم فَرَج نیابم . روز پنج شنبه ششم جمادی الآخرۀ سنۀ سبع و ثلاثین و اربعمائه نیمۀ دیماه پارسیان سال بر چهار صدو ده یزدجردی سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز کردم و یاری خواستم از باری تبارک و تعالی بگذاردن آنچه بر من واجب است و دست باز داشتن از منهیات و ناشایست جنانکه حق سبحانه و تعالی فرموده است …..  پس به فرمان همان کس که درخواب اشاره به قبله کرده و حقیقت را در آنسوی نشان داده بود ، بار سفر حج بربست و با برادر کهتر خود ابوسعید و یک غلام هندی روانۀ حجاز شد . این مسافرت هفت سال طول کشید و با عودت به بلخ در جمادی الآخرۀ سال ۴۴۴ه.ق و دیدار برادر دیگر خود خواجه ابوالفتح عبدالجلیل خاتمه یافت . در این سفر چها بار حج کرد و شمال شرقی و شمال غربی و جنوب غربی و مرکز ایران و ممالک و بلاد ارمنستان و آسیای صغیر و حلب و طرابلس شام و سوریه و فلسطین و جزیره العرب و مصر و قیروان و نوبه و سودان را سیاحت کرد و در مصر سه سال بسر برد و درآنجا به مذهب اسماعیلی گروید و به خدمت خلیفۀ فاطمی المستنصربالله ابوتمیم معدّبن علی (۴۲۷ تا ۴۸۷ ه.ق) رسید و بعد از مراحل و مدارج مرتبۀ حجت یافت و از طرف امام فاطمیون به مقام حجت جزیرۀ خراسان که یکی از جزایر دوازده گانۀ دعوت اسماعیلیه بود ، انتخاب و مأمورنشر مذهب اسماعیلی و ریاست باطنیۀ آن سامان گردید. همجنانکه در زادالمسافرین گفته است: مر نوشتۀ الهی را که اندرآفاق و انفس است به متابعان خاندان حق نمائیم به دستوری که از خداوند خویش یافته ایم اندر جزیرۀ خراسان .«زادالمسافرین چاپ برلین ص ۳۹۷»

مسیر سفر ناصر خسرو بر روی پوست

مسیر سفر ناصر خسرو بر روی پوست

هنگامی که ناصر خسرو از سفر مصر و حجاز به خراسان باز می گشت ، پنجاه ساله بود . وی بعد از بازگشت به موطن خود به بلخ رفت و در آنجا شروع به نشر دعوت باطنیان کرد و داعیان به اطراف فرستاد و به مباحثات با علمای اهل سنت پرداخت و اندک اندک دشمنان و مخالفان او از میان متعصبان فزونی گرفتند و کار را بر او دشوار کردند و حتی گویا فتوای قتل او داده شد و او که ضمناً گرفتار مخالفت بسیار شدید سلاجقه با شیعه بود، ناگزیر به تهمت بددین و قرمطی و ملحد و رافضی بودن ترک وطن گفت تا ازشرّ ناصبیان رهایی یابد . اختلاف سختی که میان ناصرخسرو و نواصب رخ داد و تا پایان حیات در آثار او اثرکرد ، ازهمه جای دیوان او آشکار است ، و شکایتی که او از آن مردمان و امرای سلجوقی و علمای سنی خراسان و اشاراتی که راجع به دشمنی های مردم بر اثر اعتقاد خود به حق دارد ، از بیشتر موارد دیوانش مشهودست ، و غالب قصائد او مبارزات سختی است با همین مردم متعصب سبک مغز ، و در زادالمسافرین هم به غلبۀ جهال برخورد اشاره کرده است . «زادالمسافرین چاپ برلین ص ۴۰۳» . بعد از مهاجرت از بلخ ناصرخسرو به نیشابور و مازندران و عاقیت به یمکان پناه برد . پناه بردن او به مازندران که شاید نخستین فرارگاه اوبود از این ابیات معلوم می شود .

دولتشاه سمرقندی می گوید که ناصرخسرو بعد از پناه بردن به مازندران در رستمدار و گیلان توقف کرد . «تذکره الشعرا، صفحه ۳۵» بعد از چندی توقف در مازندران ناصرخسرو به نیشابور رفت ؛ ولی آخر یمکان از اعمال بدخشان را برای محل اقامت دائم خود برگزید زیرا هم به بلخ نزدیکتر و هم در جزیرۀ  محل مأموریت مذهبی او واقع بود . یَمکان دره ممتدی است که از سمت جنوبی قصبۀ جرم بطرف جنوب ممتد می شود . قصبۀ جرم در جنوب فیض آباد حاکم نشین کنونی ولایت بدخشان به مسافت شش تا هفت فرسنگ واقع است . اهالی یمکان و اطراف جرم هنوز هم بر مذهب اسماعیلی هستند .

ناصر خسرو در قلعه ای واقع در همین درۀ یمکان که بقول قزوینی درآثارالبلاد شهری حصین بود در وسط کوهها «آثارالبلاد در مادۀ یمکان از اقلیم رابع» استقرار یافت و تا پایان عمر خود در آنجا به ادارۀ دعوت فاطمیون در خراسان اشتغال داشت . پناه بردن به یمکان بعد از سالهل سرگردانی ناصر در مازندران و نیشابور وبلخ ، گویا در حدود ۶۰ الی ۶۳ سالگی یعنی بین سالهای ۴۵۳ و ۴۵۶ ه.ق اتفاق افتاد و شاعر بیش از ۲۵ سال که دورۀ آخر حیات اوست در آن دیار بسر برد .

آرامگاه ناصر خسرو در یمکان بدخشان

آرامگاه ناصر خسرو در یمکان بدخشان

در جامع التواریخ و در کتاب دبستان المذاهب چنین آمده است که ناصرخسرو بیست سال در یمکان بسر برد و اگر چنین باشد سال ورود او به یمکان ۴۶۱ه.ق بوده است ناصرخسرو تا پایان حیات در یمکان بزیست و در همانجا بدرود حیات گفت و همانجا بخاک سپرده شد و قبر او مدتها بعد از وی مزار اسماعیلیان و معروف و مشهور بود. دولتشاه گفته است که “قبرحکیم ناصر در درۀ یمکان است که آن موضع از اعمال بدخشان است” و سیاحان بعد از این تاریخ هم قبر شاعر را در درۀ یمکان دیده اند . «تاریخ ادبیات در ایران ، ذبیح الله صفا ، خلاصۀ صفحات ۴۴۳ تا ۴۵۰» دربارۀ سال وفات او اقوال مختلف آمده و اقرب آنها بصواب سال ۴۸۱ ه.ق است .

شاعر و داعی  گرانقدر و یار حسن صباح

مردی که در کیش اسماعیلیان و توسعه و بسط آن و پیوند زدن فرقه های اهل باطن نقش مهم و مؤثری داشته ، تاصر خسرو قبادیانی است .

ناصر خسرو که ما تنها او را بنام شاعری گرانقدر می شناسیم و اشعار نغزش را اینجا و آنجا و در هر مقامی به مناسبتی می خوانیم ، تنها ، یک شاعر و قصیده سرا نبوده است .او علاوه بر سرودن اشعار ، مردی آزاده ، بزرگوار ، جهانگردی دقیق و نکته سنج بود که شرح جهانگردی های او در زیر عنوان چند رساله و کتاب به تفصیل آمده و بر مبنای دیدنی ها و شنیدنی های همین سیاحت نامه ها مقالات مستند و قابل توجه نوشته شده است .

ناصرخسرو با حسن صباح پیشوای اسماعیلیان رابطه بسیار نزدیکی داشت . او و حسن آنچنان به یکدیگر نزدیک بودند و هم را عزیز و گرامی می داشتند ، که حسن صباح به هنگام مرگ ، افسوس بسیار خورده که در واپسین لحظات زندگانیش ، ناصر خسرو را در کنار خود نمی بیند . با این وجود ، درهمان دقایق مطابی بسیار دقیق و مهم دربارۀ ناصر خسرو گفته و حق وی را چنانکه باید و شاید ادا کرده است .

باری ، سخن ما در اینجا به ابتدای زندگی ناصرخسرو و سپس داعی گری او و عقاید و نظریاتش و سپس ارتباط نزدیکش با حسن صباح مربوط می شود .

ناصر خسرو چندین سال پس از ورودش به دربار غزنوی در چهل سالگی هنگامی که در حال انقلاب و بلاطم روحی بسر می برده به کیش اسمتعیلی و اهل باطن گرایش یافت . شاید به قریب احتمال ، علت و سبب و انگیزه گرایش ناصرخسرو به اسماعیلیان ، کینه و بغض و آزردگی خاطری بود که او از امرای سلجوقی در دل داشت ، چرا که شاعر پس از چندی از دشتگاه غزنویان خارج شده و وارد دربار سلجوقی گردید و حکمرانان سلجوقی هرچند ناصر نزد آنان شغل متوسطی داشت ، وی تحقیر و اهانت و آزار ایشان قرار می گرفت .

او در یکی از قصاید خود که در دوران پیری و کهولت سروده ، از امرای سلجوقی نکوهش بسیار می کند و آنان را گرگ بیابان می نامد . ناصر از همان هنگام مسافرت و جهانگردی با اصول و عقاید قرمطیان آشنایی پیدا کرده است .

بی شک هنگامی که ناصر خسرو به سفر هفت سالۀ خود دست زده مذهب اسماعیلی داشته است . خط سیر ناصر البته غیر عادی جلوه می کند ؛ زیرا پس از آن رؤیای صادقانه و بیرون آمدن به قصد زیارت خانه خدا ، بی هیچ دلی معقول و منطقی ناگهان راهی کشور مصر گردیده است .

پیداست که وی در آغاز سفر خود در مرحله نخست و ابتدای ایمان به کیش جدید بوده و هنوز در بسیاری از مسائل شک داشته و داعیان محلی نمی توانسته اند آن مسائل فلسفی ، که پیوسته او را رنج و آزار می داده حل نمایند .

او در ورور به مصر با “مؤید فی الدین” که دانشمندی از شیراز بود و به دربار فاطمیون گریخته بود ملاقات کرده ، به بحث مذهبی و فلسفی می پردازد که همین بحث ها و مناظرات دینی ، اعتقادات ویرا به کیش باطنی راسخ تر کرده و درطرز تفکّر و جهان بینی ناصر تأثیر زیادی به جا گذاشته است. گذشته از مؤید ، داعی اسماعیلیان ، به احتمال زیاد ، ناصر خسرو در مصر با شخص امام فاطمی  (خلیفه مستنصر) نیز ملاقات و مصاحبت داشته است . پس از بازگشت ناصر خسرو از مصر ، می توان با اطمینان کامل گفت که وی یک اسماعیلی مؤمن و تمام عیار بوده و رسالت سری مهم دربارۀ کیش نزاری (اسماعیلی) به عهده داشته است .

ظاهراً مرکز و کانون اصلی دعوت ناصرخسرو ، شهر بلخ بود ، در نتیجه فعالیتهای سیاسی و باطنی گری و گاهی (سری) ناصر در خراسان و بلخ و مازندران و نیشابور و سیستان و در سایه خدمات او به خلیفۀ فاطمی (اسماعیلی مذهب) دارالعلم یعنی سازمانی که بر عملیات داعبان باطنیه در بیرون از قلمرو خلافت نظارت داشت ، وی را به منصب “حجت” و “صاحب جزیره خراسان” برگماشته است . آورده اند که در نیشابور یکی از شاگردان او را در بازار آن شهر که سخت مردم را به اسماعیلیگری دعوت می کرد ، پاره پاره کرده اند .

آنهمه فعالیت و تلاش و تکاپو از سوی شاعری جهاندیده ، جهانگردی شوریده ، صاحبدلی آزاده و داعی خستگی نا پذیر چون ناصر خسرو ،  بلاخره حسن را برآن داشت که او را به سوی الموت بخواند . این ملاقات و ارتباط که بعداً منتهی به همبستگی شدیدی میان این دو چهره مبارز، و برجسته قرن گردید از جمله حوادث و رخدادهای قابل توجه و مهم ؛ن دوران ، یعنی دوران اسماعیلیگری و عهد بسط و گسترش کیش باطنیان در ایران و آنسوی مرزهای سرزمین ما محسوب می شود . حسن همواره از آن پس نام ناصر خسرو را با احترام و جلال بسیار بر زبان جاری می سازد و به کلیه پیروان متعصب خود توصیه و سفارش می کند که ناصر خسرو از نزدیکترین یاران او بود ؛ پس در بزرگداشت و احترام و جلالش لحظه ای فروگزارنکنند . ابوالمعالی می نویسد :

وایشان (یعنی اسماعیلیان) را به هر شهری ، کسی است که حلق را بدین کیش دعوت کند و آن کس را “صاحب جزیره” خوانند و ا ز دست وی به هر شهری داعیان باشند …. و دوتن بودند معروف در روزگار ما که ایشان به محل صاحب جزیره رسیده بودند ؛ یکی ناصرخسرو و دیگری حسن صباح .

فرمانروایان سلجوقی اگر چه شبکه جاسوسی نداشتند و چون شلطان محمود در قتل عان ملحدان (اسماعیلیان) اهتمام و کوشش می نمود ، با اینهمه نمی توانستند به ععملیات موفقیت آمیز حجت خراسان (ناصرخسرو) که با نهایت جسارت و تهور و بی باکی دست به کار زده بود ، تن در دهند و از اینجاست که زجر و آزاری که ناصر از آنان دیده ، در دیوان خود منعکس کرده است . ناصر خسرو در شکوائیه های خود از ترکان سلجوقی ، با فخر و مباهات اظهار می دارد که از سلاله (دودمان) آزادگان است و دهقان ایرانی را زشت بود که به سران ترک سر فرود آورد .

دعوت ناصر خسرو برای گرایش دادن خلق به سوی کیش باطنی ، منجر بدان گردید که علمای اهل سنت ، برخی مردم جاهل را بر علیه وی برانگیختند و گروه شورشگر به خانه او هجوم بردند و قصد جانش کردند ، اگرچه توفیقی در این امر بدست نیاوردند . «سرگذشت حسن صباح و قلعه الموت ، ناصرنجمی ، خلاصه صفحات ۲۵۵ الی ۲۶۶»

آثار ناصرخسرو

ناصرخسرو آثار فراوانی به نظم ونثر دارد . او خود در این باره ، چنین سروده است :

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن

زین چرخ پرستاره فزون است اثرمرا

به جز سفرنامه ، آثارمنثور ناصر در مسائل حِکمی و کلامی است . کتابهایی نظیر زادالمسافرین ، وجه دین ، جامع الحکمتین ، خوان الاخوان و رهایش و گشایش از این دست اند . ناصر در برخی از آثارش ، به ویؤه در کتاب وجه دین ، کاملاً در چهرۀ یک متکلّم اسماعیلی ظاهر می شود . مسائل فلسفی و کلامی را از دیدگاه مذهب اسماعیلیه ، تبیین و تشریح می کند. حل به برخی ازآنها نگاهی می اندازیم :

۱- زادالمسافرین : ناصرخسرو این کتاب را پس از بازگشت از سفرمکه و در سال ۴۵۳ ه.ق نگاشته است . «زادالمسافرین ، ص ۲۸۰» ناصر در اشعارش ، از این کتاب یاد کرده و آن را اصل و قانون معقولات نامیده است :

ز تصنیفـات  مـن  زادالمســـافر      که معقولات را اصل است و قانون

ناصرخسرو در دیباچۀ زادالمسافرین ، مردمان را در دنیا ، مسافرانی می خواند که زندگی شان همچون سفری بیدرنگ و توفق ناپذیر است . به اعتقاد وی ، آدمی باید بدین حقیقت ، توجه کند و مبدأ و مقصد این سفر را بازشناسد و برای این سفر گریزناپذیر ، زاد و توشه برگیرد . اوبیشتر مردم را از نگرش در این امر ، غافل می بیند و از این رو ، دست به قلم می برد و کتابی می نویسد که این مسافران را زاد و توشه باشد.

و چون حال این است و ما بیشتر مردم را از نگریستن در این باب ، غافل یافتیم و نادانان امت مرحق را خوار گرفته … و بر امثال و ظواهر کتاب خدای ایستاده و ممثولات و بواطن و معانی آن از دست باز داشته و بر محسوسات و کثایف ، فتنه گشته و از معقولات و لطائف ، دورمانده و… دانایان را به علم حقایق و مر بینندگان را به چشم بصائر و مرجویندگان حق را و جداکنندگان جوهر باقی ثابت را از جوهر فانی مستحیل ، ملحد و بد دین و قرمطی نام نهاده اند ، واجب دیدیم مر این کتاب را اندر این معنی ، تألیف کردن و نام نهادن مر این کتاب را به زادالمسافرین . و یاری برتمام کردن این کتاب را از خدای خواهیم ، به میانجی خداوند زمان خویش ، المنتصربالله .

و خردمندان را بنمائیم به برهانهای عقلی و به حجتهای منطقی که آمدن مردم از کجاست و بازگشتن به چیست و ظاهرکنیم به آیتها از کتاب خدای تعالی که قرآن است که رسول مصطفی (ص) بدان فرستاده شد سوی خلق تا مر این خواب کنندگان را از این خواب ؛ که بیشتر مردم در غرقه اند، بیدارکند…

سردیس ناصرخسرو

سردیس ناصرخسرو

و وصیّت ما مر خردمندان را از آن است که مر این کتاب را به آهستگی ، تأمل کنند تا زاد خویش اندرین سفر ، از او بیابند و برگیرند و جون بیابند ، بدانند که مثل ما اندر برون آوردن این علم لطیف و دشوار و بایسته ، مثل کسی است که چاههای ژرف بکند و کاریزهای عظیم براند تا مرآب خوش را از قعر چاه خاک برهامون ، برآورد تا تشنگان و مسافران بدان برسند و هلاک نشوند ؛ و مر این چشمۀ آب خوش را از دیوانگان امّت ، صیانت کنند تا مر این را به جهل و سَفَه خویش ، پلید و تیره نکنند . این زاد و توشه در نزد ناصر ، علم و دانش است . «زادالمسافرین ، ص ۳تا۵ و۴۸۴»

ناصر خسرو زادالمسافرین را در بیست و هفت بخش اصلی ، سامان داده است . وی در این کتاب ، از قول و کتابت ، حواسّ ظاهرو باطن ، جسم و اقسام آن ،حرکت و انواعش وازنفس و هیولا «ماده هرچیز» و مکان و زمان و ترکیب و فاعل و منفعل وحدوث عالم و اثبات صانع و مبدأ ومعاد و…سخن گفته است.

ناصر در این کتاب ، اقوال طبیعیان و دهریان را نقل و نقد می کند و در این میان ، به ردّ سخنان محمد زکریای رازی در مسائلی همچون قِدَم مادّه و کیفیت لذّت و اَلَم ، توجّه خاص دارد .

وی در این کتاب ، می کوشد تا به زَعم خود ، خردمندان را به دین حق و اعتقاد درست ، رهنمون شود و آنان را از نیرنگ و فریب منکران خدا برهاند . وی کسانی را که حکمت را از رسول حق نیاموخته اند و از جانب خویش ، سخنان بی اصل گفته اند ، عنکبوتانی می خواند که برای صید ضعیفان و نابودی آنان ، دام گسترده اند . «زادالمسافرین ، ص ۱۵۰ و ۱۵۱»

۲- خوان الاخوان : خوان الاخوان کتابی است در صدبخش ، در موضوعات متنوع فلسفی و کلامی . رویکرد تأویلی در این کتاب ، بیش از زادالمسافرین است . ناصرخسرو هربخش از این کتاب را “صف” نامیده است . برای مثال ، وی در صف هفدهم ، دربارۀ همخوانی و سازگاری احکام دین باعقل می نویسد :

سخن اندر آنک هرچه پیغامبر فرمود و خود بکرد ، به عقل ، نیکوست و هرچه از آن مر خلق را بازداشت و خود نکرد ، سوی عقل ، زشت است .

گوییم ، نفس شهوانی بدفرمای است و مردم را چیزهای بد فرماید که فایدۀ آن ، همه ، مر حسد را باشد و از پسند عقل ، دور باشد ؛ چون زنا و لواطت و خواستۀ (مال و دارایی) مردمتن ستدن و مردم کشتن به ناحق و جفاکردن مرکسی را که سزاوارترجفا نباشد و فرائض خدای و سنّت رسول او بگذاشتن(انجام ندادن)… زشتی زنا و لواطت سوی عقل آن است که هرچیزی که مردم خردمند زشت دارد که کسی با او بکند ، به عقل ، چنان لازم آید که او آن کار را دیگر کس نکند . و هیچ خردمند روا ندارد کسی با زن و فرزند او زنا و لواطت کند . پس روا ناداشتن عقل است این دوکار ناستوده را . س به عقل ، واجب آمد فرمانبرداری رسول خدای کردن و دست باز گذاستن از زنا و لواطت . «خوان الاخوان ،صفحات ۵۰ و۵۱»

یکی از تفاوتهای معجزۀ پیامبران و سحر ساحران ، این است که سحر و ساحری قابل تعلیم و تعلم است ؛ اما معجزۀ پیامبران اینگونه نیست . ناصرخسرو در صف نود و چهارم ، بدین تفاوت اشاره می کند و می نویسد :  سخن اندر فرق میان معجز ئ سحر و ساحر آن است که آنچه پیامبر کند ، هیچ کس آن نتواند کردن ، از بهر آنکه اندر هیج نفسی آن خاصیت نیست از روح القُدُس که اندر نفس پیامبر باشد و هیچ کس به جهد و آموختن ، مرآن معجز را نتواند پذیرفتن ، و نه پیامبر معجز مرکسی را تواند آموختن ؛ برمثال صنعتی که مردم کند در آهنگری و درودگری و جز آن . که ممکن نیست که هیچ جانور کهاندرو نفس ناطقه نیست ، آن صنعت از مردم بیاموزد یا مردم بتواند که مر خرس یا بوزینه را درودگری بیاموزد ؛ به سبب دورماندن خرس از نفس ناطقه …

و سحر ساحر آن است که چون آن سحر کسی دیگر بداند کردن و کسی که رنج برد اندر ساحری ، از او تواند آموختن و ساحر بتواند که آن سبکدستی و ساختن خاصیت چیزها مر کسی دیگر را بیاموزد ؛ از بهر آنکه میان نفس ساحر و میان نفسهای دیگر ، مجانست است و اندر سحر ساحر چیزی نیست دیگر که اندر مردمان دیگر نیست . و نیز که ساحر آن ساحری بیاموخته است ازدیگری و هرچیزی که مردمی آن بیاموزد ، ناجاره ، مردمی از او بتواند آموختن … و کسی از پیامبر نتواند آموختن که آن ایزدی است. «خوان الاخوان ،صفحات ۲۶۶و ۲۶۷»

تابلوی نقاشی ناصر خسرو

تابلوی نقاشی ناصر خسرو

۳- وجه دین : ناصرخسرو در دیباچۀ وجه دین ، جزای عمل عالمانه را بهشت می شناساند و می گوید که اگر مردمان “دانش را بیاموزند و به علم کارکنند، از دوزخ رسته و به بهشت رسیده باشند .” «وجه دین ، ص۳و۴» ناصر در ادامه می نویسد :

و چون خردمند اندیشه کند ، بداند که هرکارکنی(فاعلی) که کار نادانسته کند ، اندرین عالم آن کار بر او تاوان کنند و مزدش ندهند و هرکه به دانش کند ، از تاوان برهد و مزد یابد . پس واجب بر هر خردمندی که معنی شریعت محمد مصطفی (ص) بجوید ؛ آنکه شریعت به علم ، کار بندد تا شزاوار مزد کار خویش شود که آن بهشت است و از بیم تاوان که دوزخ است ، برهد . «وجه دین ، ص۴»

ناصر نیاز مردمان به دانش دین و عمل بر اساس آن را انگیزۀ نگارش کتاب وجه دین معرفی می کند و می نویسد :

و چون در مسلمانی ، این بود که یاد کردیم ، واجب دیدیم برخویشتن ، این کتاب را تألیف کردن بر شرح بنیادهای شریعت از شهادت به توحید و نبوت ، و طهارت و نماز و روزه و زکات و حج و جهاد و ولایت و امر و نهی . و نام نهادیم مر این کتاب را وجه (روی) دین ؛ از بهر آنکه همۀ چیز ها را مردم بر روی توان شناخت . وخردمندی که این کتاب را بخواند ، دین را بشناسد و بر شناخته کارکند و مزد کار را سزاوار شود «وجه دین ص۴»

وجه دین پنجاه و یک گفتار دارد و نویسنده اش در هرگفتار ، پس از تبیین معنای ظاهری هر اعتقادی از اعتقادات اسلامی یا عملی از اعمال دینی ، به معنای باطنی آن می پردازد و ظاهر را به آنچه خود باطن می پندارد ، تأویل می کند . وجه دین سرشار از تأویلات اسماعیلی است و این تأویلات در اغلب موارد ، بون ذکر هیچ دلیلی است پیشتر یار کردیم که مرتب اسماعیلی هفت تاست و این مراتب از پایین به بالا چنین اند : – مستجیب ۲- مأذون – داعی ۴- حجت ۵- امام ۶- اساس(وصیّ پیغمبر) ۷- ناطق « دانای یمکان ، مرتضی نادری ، خلاصۀ صفحات ۶۰ تا ۶۶»

۴ – دیوان اشعار

از شعرهای نمادین که در دیوان ناصر خسرو آمده است ، می توان به شعر روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست اشاره کرد . ناصرخسرو در اینجا طعنه به انسان های مغرور وخودخواه دارد  که کبر و خودپسندی آنها باعث نابودی شان می گردد .

 شعر روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست / واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست

بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت: / امروز همه روی جهان زیر پر ماست

بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز/ می بینم اگر ذره ای اندر تک دریاست

گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد/ جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست

بسیار منی کرد و ز تقدیر نترسید/ بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست

ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی/ تیری ز قضای بد بگشاد بر او راست

بر بال عقاب آمد آن تیر جگر دوز/ وز ابر مر او را به سوی خاک فرو کاست

بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی/ وانگاه پر خویش گشاد از چپ و از راست

گفتا:عجب است این که زچوبی و زآهن/ این تیزی و تندی و پریدن زکجا خاست؟

زی تیر نگه کرد و پر خویش بر او دید /گفتا: ز که نالیم که از ماست که بر ماست

حجت تو منی را زسر خویش بدر کن/ بنگر به عقابی که منی کرد و چه ها خاست

 *******

تعدادی از افسانه هایی که دربارۀ ناصر خسرو نقل کرده اند

  ۱- دختر فلج شفا یافت : در زمان ناصر خسرو مرکز حاکم یمکان در دهکده غرمی که در چهارکیلومتری سفلی حضرت سید است قرار داشت …. نام آن حاکم کیوی بن کیوبن کیکاوس گیلانی از امیران قدیم بدخشان بود . او به برهان الاولیا ناصر خسرو ارادت داشت و همیشه در رفاهیت حکیم کوشا بود . او وفات کرد و در مقام او پسرش بنام جهانشاه جانشین او گردید . در یکی از روزها حکیم ناصرخسرو جانب جرم روان بود تادر سر راه خود به قریۀ بنام کلفزار رسید . دید چند زن کهن سال بیماری را در گوشۀ باغ نهاده ، در خدمت او اشتغال دارند .

حکم آنها جویا شد . گفتند که این بیمار دختر کیکاوس گیلانی حاکم یمکان است . او زبان گنگ و از دست وپا فلج است . ما چند زن کهنسال در جملۀ دایه ها خدمتگذار او هستیم . ودر مدت چهارده سال بدین منوال این دختر بیمار را پرستاریم .

منطقۀ سرسبز یمکان در بدخشان

منطقۀ سرسبز یمکان در بدخشان

حکیم فرمود : کاسۀ آبی بیاورند . آنها آب آوردند و به خسرو دادند . برهان الاولیاء در بین آن آیات قرآنی و دعاهای شفاء مرض را خواندو دوباره به دایه ها داد تا به آن بیمار دهند . دایه ها آنکار رانمودند و دختر گنگ و فلج بعد از نوشیدن آن آب مهجزه آسا شفا یافت و با زبان گویا و دست و پای گیرا در رفت و آمد شد . حکیم ناصرخسرو از دیدن آن دختر سالم که لحظه پیش فلج بود ، خوشحال شد و راه خود را در پیش گرفته آنجا را ترک گفت . آن دختر شفا یافته خسرو را دنبال و کاسه آب دیگری تقاضا کرد . حکیم گفت : ای دختر کیکاوس ، من نفس را کشتم و نفس را به یاد خالق بی نیاز ، زنده کرده ام ، اگراین بار دوباره همان نوع آب دعا شده را به تو دهم در شکم نوشندۀ آن موجود زنده بوجود خواهد آمد.  اما آن دختر به همچو نصایح حکیم گوش نداد و گفت : ای عزیز خدا ترا به خالق بی همتا قسم که جرعۀ آب دیگر به من ده تا بخاطر سلامت جان بنوشم .

چون برهان الاولیا نام خدا را شنید گفت :

راستــان  را  رهــی  خطـر  نبــود     هرکسی کج رو است در خطراست

آن خبر که ناصرخسرو با نفس مسیحای خود با دادن کاسه آبی خواهر فلج و گنگ ملک جهانشاه حاکم بدخشانرا علاج کرد در تمام کوهستانات دور و نزدیک شایع و پیرو جوان از آن کار خارق العاده خبر شدند .

برهان الاولیا سفرش را جانب قریه گلان آغاز نمود و بعد از مدتی دوباره به یمکان آمد . آن دختر حت و تندرستی خود را به خدمت برهان الاولیا رسانید و از او خواست او را چون خادم دربانش قبول نماید ، تابه او سعادت ابدی نصیب و در خدمت حکیم بوده ، به وی آب و نان دهد .

حکیم به آن دختر اجازه داد تا درجمله پیروان در عبادت و تعلیم وتهیۀ آب ونان سهم بگیرد . اما به تدریج از کاسۀ آب دومی که حکیم به داده بود ، در شکم آن دختر به موجود زنده تبدیل و هر روز بزرگ و بزرگتر می شد .

بعد از هفت ماهگی ، اطرافیان او فهمیدند که آن دختر حامله و منافقان و دشمنان حکیم چون قاضی نصرالله و نصرالدین از آن حادثه شایعه ای خصمانه بر علیه حکیم ناصر خسرو به دربار ملک جهانشاه پخش نمودند که گویا این کار در خانه حکیم صورت گرفته باشد .

به تحریک قاضی نصرالله که همیشه خود را در علوم آنروز کمتر از برهان الاولیا نمی دانست ، فرصت خوبی بود تا حُسن نیت ملک جهانشاه را تبدیل به دشمنی و او را وادار به قتل حکیم ناصر خسرو بنماید . او به کمک همدستان خود فتوایی صادر کرد که چون خواهر ملک جهانشاه بدون عقد نکاح ناصرخسرو حامله گردیده ، بنابراین قتل او به حکم شرع از جانب ملک لازم است . چند روز در دربار ملک جهانشاه بحث و گفتگو گرم و فتن انگیز بود ، تا در فرجام جهانشاه وادار به قتل برهان الاولیا شد .

جهانشاه لباس سرخ به تن و شمشیر حمایل به گردن سوار بر اسبی به قصد کشتن حکیم به جانب یمکان سفر کرد . چون خواست سوار از پل کلفزار عبور کند ، ناگهان به امر خدا آن پل واژگون گردید . و از دهان و بینی او در آنحال زرداب و خون چکیدن گرفت و قطرات پی درپی او در کنار دریا به سنگ مبدل گردید . مردمان اطراف پل جمع شدند ، وکران ملک حیرت زده در انتظار امر او بودند . بعد از مدت زمانی چکیدن زرداب و خون قطع شد و ملک جهانشاه به هوش آمد و فهمید که در بالای زین اسب میخ شده و با سطح بالای پل در هوا معلّق و واژگون است .

او به درگاه خدا آغاز به تضرّع و توبه کرد و از خداوند طلب عفو نمود و گفت : خداوندا اگر مرا از این مهلکه نجات دهی ، تا زنده ام بجز عبادتدرگاه تو چیز دیگری نکنم . توبه ملک قبول شد و. پل راست گردید و اسب او از آن پل گذشت و خود را سالم به دربار حکیم ناصرخسرو در دهکده یمکان رسانید . ملک جهانشاه از اسب پیاده شد ، لجام آنرا به گردن و شمشیر خود را در دهان گرفت و با جمع ارکان حکومت خود و محاسن سفیدان ، علمای دین و مردمان دهکده عفوگویان از دامنۀ تپه عبادتگاه حکیم ناصرخسرو آهسته آهسته به بالا شدند تا خویش را بر سر صفه ای که بر در غار عبادتگاه حکیم بود ، رسانیدند . دیدند که حکیم ناصر خسرو مشغول عبادت و سماع با درویشان اند . ملک جهانشاه سلام کرد . برهان الاولیا فرمود : ای ملک جهانشاه بدانکه اینک وجود تو از کبر و ریا و افکار واهی مصفا شده ، دیگر تو آن ملک جهانشاه با اندیشه ناپاک نیستی . ملک زمین را بوسه کرد و گفت : ای برهان الاولیا صاف شدم در درون خود نور ایمان می بینم او این کلمات را سه بار تکرار نمود .

آنگاه برهان الاولیا احمد دیوانه را امر کرد که اسب ملک جهانشاه را ذبح و در دیگ کلان انداخته و خیرات کند . برهان الاولیا چوبی را دعا نمود به قاش زین آن اسب حواله کرد ، که ناگهان به عصا مبدل و یک رکاب اسب را به جهانشاه داد تا به یک پا درآن رکاب بایستد و حمد و ثنای الله بگوید و به هنگام ثناخوانی چشم ها را بپوشد و با دل روشن چنین گوید :

یک زبنم  ثنای  علی  گوید     دُویُم   ورد  یـا علــی  گویــد

همین سجده سرم بامعبود     سی ودو بندجانم یا علی گوید

و ملک جهانشاه آنحال را به حکیم عرض کرد و از او خواست تا به او اجازه دهد که قاضی نصرالله و منافقان یمکانی و گیلانی را با همان تیغ که وادار به قتل حکیم کرده از دم تیغ گذرانده و نیست و نابود کند . برهان الاولیا فرمود : ای ملک جهانشاه ، عفو و بخشش دشمنان میراث من است ، همچنانکه پیامبر اسلام جانیان و مشرکان مکه را بخشید ، من نیز تمام کسانیکه در شایعه اتهام من شریک بودند ، را عفو و بخشش نمودم . «افسانه های تاریخی … ، پوهنمل ، ص۷۵ تا۷۹»

۲- سرسیل مسکه بند به بیل : آنزمانیکه ناصرخسرو از قریه اسکان خود را در محل دیگری رسانید که نامش سر سیل بود ، با رسیدن درآنجا زن و مرد از سیمای او فهمیدند که او از جله مردان روحانی بزرگ است . آنها با نهایت اخلاص مندی از او پذیرایی کردند و انواع مختلفه غذاها را در پیش روی گذاردند . زمانی که حکیم از آنجا دریا را عبور نموده ، به سمت شرقیدریا رسید ، در بالای همان کوهی که در او نور الهی دویده بود و پیشاپیش او در حرکت بود تا مقام دائمی اختیار کند ، دست ها را به آسمان بلند کرد و در حق ساکنان قریه سرسیل دعای خیر نمود و دو جمله را گفت که سرسیل مسکه به بیل از آن تاریخ تاهنوز در خانۀ هریک ازساکنان سرسیل شیر و قیماق و مسکه و پنیر فراوان پیدا می شود ومردمان آن دهکده که درمقابل آرامگاه فعلی ناصرخسرو درآنطرف دریا (رودخانه) زندگی دارند ، همیشه از وفور نعمت و زندگی راحت برخورداراند و با دل آرام و اعتقاد راسخ فکر می کنند که دعای نیک حکیم ناصرخسرو ضامن فراوانی مال و راحت جان شان است .«افسانه های تاریخی … ، پوهنمل ، ص۵۸»

۳- پرنده کوه :

کوهی است به یمکان که بینند گروهی

کز چشم حقیقت  سپس استر شفـااند

کوهی که در او نور الهی است ، جواهر

آنهــا کــه  جوهــر جوینــد  کجاینـد

آنگاهی که خسرو اسکانرا ترک گفت و به نزدیک دهکده سرسیل رسید به امر الهی کوهی پیشاپیش او که جایگاه ابدی یعنی مرکز فکر او آرامگاه او در دره یمکان بدخشان شد در حرکت بود تا اینکه آن کوه ازسمت جنوب غربی ازآنطرف دریا بسوی درع پرید که بعدها جای عبادت و تبلیغ ناصرخسرو شد .

مؤلف این رساله خود علامت کنده شده آن کوه را از ارتفاع تپه بالاتر از آرامگاه ناصرخسرو که به نام لنگر یاد می گردید ، به سمت جنوب غرب به چشم سر دیده است که به فاصله تخمینی دو کیلومتر از جای فعلی اش مسافت داشت.

از چند نفر از پرواز کوه و جابجا شدند ، علت آنرا پرسیدم . هرکدام شان چنان با باور و اطمینان صحت آن واقعه را بیان کردند که گویا هیچگاه به افسانه بودن آن نه ، بلکه به واقعیتش بدون شک و تردید دلالت داشت . «افسانه های تاریخی … ، پوهنمل ، ص۵۹»

نیمرخ سردیس ناصرخسرو

نیمرخ سردیس ناصرخسرو

۴- سه نفر سنگ شدند : در یکی از روزها ناصرخسرو از دره کران عبور می کرد که دید گروهی بیل و کلنگ به دست در کندن جوی آب مشغول اند . او داوطلبانه بیلی را گرفت و چند لحظه در آن جوی کار کرد . تا درلحظات چند برابر یک نفر کارجوی پیش رفت . او بیل را گذاشت و به سفرش ادامه داد . ناگهان گروهی از کارگران ملتفت شدند که آن پیرمرد در چند دقیقه کوتاه کار چند نفررا انجام داده است . آنها راه را بر ناصرخسرو گرفتند و او را مجبور نمودند تا با ایشان روز تمام به کار دوام دهد .

ناصرخسرو را آنروزش خوش نیامد و گفت : یک ریسمان بیاورند تا او نحوه ای کار خوب را برای شان تمثیل کند . آنها ریسمان آوردند . ناصرخسرو وسط ریسمانرا در نقطۀ آهن و چوب دسته بیل بست و هردو سر ریسمان را به دست دو نفر داد و سومی را گفت : تا دسته بیل را به دست گیرد و بنام هنجه کار را آغاز نمایند . آنها بنا به دستور حکیم آغاز بکار نمودند و در اثنای فشار ریسمان کنده شد وهر سه نفر در مقابل کوه بچه ای اصابت کردند و از آن نقطۀ فواره بزرگ آب شیرین فواره کنان سرازیر شد و آن سه نفر به سنگ تبدیل شدند . هنوز آن مجسمه های سنگی با چشمه آب زلال ، هربیننده را با یادی کرامات حکیم ناصرخسرو می اندازند و آنها آن داستان را یکبار دیگر با خود تکرار نموده از آنجا عبور می کنند .  «افسانه های تاریخی … ، پوهنمل ، ص۶۰»

۵- سگ چوچه زیر پلو  : گویند که عده ای از معاندان و دشمنان ناصر خسرو در کرامات او شک کردند و روزی او را در قریه سرآب به مهمانی دعوت نمودند و چوچهسگی را کشتند و گوشت او را در زیر کاسۀ پلو نهاده آنرا پیش روی حکیم گذاشتند .

آنگاه که حکیم ناصرخسرو دست بسوی آن کاسه پلو دراز کرده با صدای بلند چخه گفت : ناگهان چوچه سگی از زیر پلو جست زد و از بالای خوان خود را به زانو و بغل عده ای زد و باشتاب بسوی دامنه کوه گریخته از نظرها ناپدید شد .

حاضران از آن حادثه مات و مبهوت شدند و ناصر خسرو با تأمل و خموشی مقداری نان و ماست طلب کرد و آنرا خورد . حاضران فهمیدند که ناصرخسرو از جمله انبیاست و نباید به کرامات او شک کرد . آن قریه اینک بنام چخان نامیده می شود و این داستان را هریک از باشندگان دره بمکان و ساکنان دره سرآب از نسلی به نسل دیگر به یاد دارند و همیشه این داستانرا یکی به دیگری می گویند و کرامات حکیم ناصرخسرو را به یاد می آورند . «افسانه های تاریخی … ، پوهنمل ، ص۶۱»

۶- چشمه نعاصر خسرو : روزی ناصرخسرو از خاروق محل فعلی ولایت بدخشان تاجیکستان می گذشت تا به نقطه ای در دامنه تپه خاکی مرتفع آثار آبراه کشف و با دانش طبیعی خود آنرا حفر نموده ، چشمه ای با آب زلال فراوان ازآن سرازیر شد .

اینک آن چشمه با فواره های سفیدش هر سیاح و بیننده را به یاد دورانی که حکیم از آنجا گذشته می اندازد . در آنجا لوحه ای بزبان روسی که حکایت از قدمگاه و چگونگی حفر چشمه آب در قرن یازدهم میلدی است در روی لوح سنگی حک شده است . نگارنده این چشمه آب را در سال ۱۹۹۰ میلادی در سفر که به پروگرام دفتر ملل متحد از طریق اشکاشم افغانی به آنجا رفته بودم به چشم سر دیدم و قطعه فوتویی خود را در مقال آن چشمه گرفته ، که در دورنمای آن چشمه مدرسه عالی تحصیلی نیز به نظر می خورد .  «افسانه های تاریخی … ، پوهنمل ، ص ۶۲»

در افسانه های بالا چنین استنباط می شود که اهالی یمکان ارادت خاص به ناصر خسرو داشته اند و برای آنها شخصیتی بس گرامی بوده است ، چنانکه داستانهای غیر واقعی برای او ساخته و به وی نسبت داده اند .

 

 منابع :

تذکره الشعراء ، مؤلف دولتشاه بن بختیشاه دولتشاه  ، به اهتمام ادوارد براون ، ناشر اساطیر، ۱۳۸۲ خورشیدی

تاریخ ادبیات ایران ، تألیف دکترذبیح الله صفا ، انتشارات ابن سینا ، ۱۳۵۲ خورشیدی

مجمع الفصحا ، تألیف رضا قلیخان هدایت ، با کوشش مظاهر مصفا ، انتشارات امیر کبیر

سرگذشت حسن صباح و قلعه الموت  ، نویسنده ناصر نجمی ، انتشارات ارغوان ، سال ۱۳۸۹

سفرنامه ناصرخسرو قبادیانی مروزی ، نویسنده :ناصرخسرو ، به اهتمام دکتر محمد دبیر سیاقی ، ۱۳۳۵ خورشیدی

دانای یمکان (مروری بر زندگی و آثار ناصرخسرو قبادیانی) ، نویسنده : مرتضی نادری، ناشر، همشهری ، بهار ۱۳۸۹ خورشیدی

افسانه های تاریخی ناصرخسرو در بدخشان ، مؤلف : پوهنمل سید محمد ابراهیم “بامیانی” به اهتمام سید محمد ، ۱۳۷۷ خورشیدی

تحقیق و پژوهش : مهدی صبور صادقزاده

 

 

 

 

 

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *