تصویر تشبیهی برزویه طبیب

حکیم برزویه طبیب

برزویه طبیب

چنین گوید برزویه ، مقدم اطبای پارس ، که پدرمن از لشکریان بود و مادر من از خاندان علمای دین رزتشت بود ، و اول نعمتی که ایزد ، تعالی و تقدس ، بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من ، چنانکه از برادران و خواهران مستثنی شدم و به مزید تربیت و ترشح مخصوص گشت . وچون سال عمر به هفت رسید مرا برخواندن علم طب تحریض نمودند ، و چندانکه اندک وقوفی افتاد و فضیلت آن بشناختم به رغبت صادق و حرص غالب در تعلم آن می کوشیدم ، تا بدان صنعت شهرتی یافتم و در معرض معالجت بیماران برآمدم . آنگاه نفس خویش را میان چهار کار که تکاپوی اهل دنیا ازآن نتواند گذشت مخیر گردانیدم ؛ وفور مال و، لذات حال و ، ذکر سایر و ثواب باقی .

تصویر برزویه طبیب

تصویر برزویه طبیب

و پوشیده نماند ، که علم طب به نزدیک همه خردمندان و در همۀ دنیا ستوده است و در کتب آورده اند که فاضل ترین اطبا آن است ، که بر علاج از جهت ثواب آخرت مواظب نماید ، که به ملازمت این سیرت نصیب دنیا هرچه کامل تر بیابد و رستگاری عقبی مدخر گردد ، چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست . اما کاه که علف ستوران است به تبع آن هم حاصل آید . در جمله بر این کار اقبال تمام کردم و هرکجا بیماری نشان یافتم که وی امید صحت بود معالجت او بر وجه حسبت بر دست گرفتم . و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای را از امثال خود در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت ، و تمنی مراتب این جهانی بر خاطر گذشتن گرفت ، و نزدیک آمد که پای از جای بشود ، با خود گفتم :

ای نفس میان منافع و مضار خویش فرق نمی کنی ، و خردمندانه چگونه آرزوی چیزی در دل جای دهد که رنج و تبعت آن بسیار باشد و انتفاع و استمتاع اندک ؟ و اگر در عاقبت کار و هجرت سوی گور فکرت شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی به سر آید . و قوی تر سببی ترک دنیا را مشارکت این مشی دون عاجز است که بدان مغرور گشته اند . از این اندیشه ناصواب در گذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان ، که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک و هنگام حرکت نامعلوم . زینهار تا در ساختن توشه آخرت تقصیر نکنی ، که به نیت آدمی آوندی ضعیف است پر اخلاط فاسد ، چهار نوع متضاد ، و زندگانی آن را به منزلت عمادی ، چنانکه بت زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضای آن بهم پیوسته ، هرگاه میخ بیرون کشی ، در حال از هم باز شود ، و چندانکه شایانی قبول حیات از جثه زایل گشت بر فور متلاشی کرد . و صحبت دوستان و برادران هم منار ، و بر وصال ایشان حریص مباش ، که سور آن از شطون قاصر است و اندوه بر شادی راجح ؛ و با این همه درد فراق بر اثر و سوز هجر منتظر . ونیز شاید بود که برای فراغ اهل و فرزندان ، تمهید اسباب معیشت ایشان ، به جمع مال حاجت افتد ، و ذات خویش را فدای آن داشته آید ، و راست آن را ماند که عطر بر آتش نهند ، فواید نسیم آن به دیگران رسد و جرم او سوخته شود . به صواب آن لایق تر که بر معالجت مواظبت نمایی و بدان التفات نکنی که مردمان قدر طبیب ندانند ، لکن در آن نگر که اگر توفیق باشد و یک شخص را از چنگال مشقت خلاص طلبیده آید ، آمرزش بر اطلاق مستحکم شود ؛ آنجا که جهانی از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم مانده باشند ، و به علتهای مزمن و دردهای مهلک مبتلا گشته ، اگردرمعالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و خفت ایشان تحری افتد ، اندازه خیرات و مثوبات برای آن کی توان شناخت ؟ و اگر دوهن همتی چنین سعی به سبب حطام دنیا باطل گردد ، همچنان باشد که :

مردی یک خانه پر از عود داشت ، بیاندیشید که اگر برکشیده فروشم و در تعیین قیمت احتیاطی کنم دراز شود آنگاه بر وجه گزاف به نیمه بها بفروخت .

چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم ، به راه راست باز آمد و به رغبت صادق و حسبت بی ریا به علاج بیماران پرداختم و روزگار در آن مستغرق گردانید ، تا به یُمن آن درهای روزی بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان به من متواتر شد . و پیش از سفر هندوستان و پس از آن انواع دوستکامی و نعمت دیدم و به جاه و مال از امثال و اقران بگذشتم . و آنگاه در آثار و نتایج علم طب تأملی کردم و ثمرات و فواید آن را بر صحیفه بنگاشتم ، هیچ علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود ، و چون مزاج این باشد ، به چه تأویل خردمندان واثق توانند شد و آن را سبب شفا شمرد ؟ و باز اعمال خیر و ساختن توشه آخرت از علت از آنگونه شفا می دهد که معاودت صورت نبندد. برزویه طبیب چندی از طریق معالجات خویش را در کلیله و دمنه نقل کرده است که خوانندگان گرامی جهت اطلاعات بیشتر لازم است که به کتاب مذکور مراجه نمایند . «کلیله و دمنه ، ابوالمعالی نصرالله منشی ، ص ۲۱ تا ۲۳»«ایران در زمان ساسانیان ، کریستین ، ص۵۵۵»

کلیله و دمنه ، کوشش ابوالمعالی نصرالله منشی

کلیله و دمنه برزویه ، کوشش ابوالمعالی نصرالله منشی

 

سبب عزیمت برزویه به هندوستان و برگرداندن آن کتاب از زبان هندوی به پارسی

و بباید دانست که ایزد تعالی هرکار را سببی نهاده است و هرسبب را علتی و هر علت را موضعی و مدتی، که حکم بدان متعلق باشد، و ایام عمر و روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد. و سبب و علت ترجمه این کتاب و نقل آن از هندوستان بپارس آن بود که باری عز اسمه آن پادشاه عادل بختیار و شهریار عالم کامگار انوشروان کسری بن قباد را، خفف الله عنه، از شعاع عقل و نور عدل حظی وافر ارزانی داشت، و درمعرفت کارها و شناخت مناظم آن رای صائب و فکرت ثاقب روزی کرد، و افعال و اخلاق او را بتأیید آسمانی بیاراست. تا نهمت بتحصیل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانید، و در انواع آن بمنزلتی رسید که هیچ پادشاه پس از وی آن مقام را در نتوانست یافت، و آن درجت شریف و رتبت عالی را سزاوار مرشح نتوانست گشت. و نخوت پادشاهی و همت جهان گیری بدان مقرون شد تا اغلب ممالک دنیا در ضبط خویش آورد، و جباران روزگار را در ربقه طاعت و خدمت کشید، و آنچه مطلوب جهانیان است از عز دنیا بیافت.

و دراثنای آن بسمع او رسانیدند که در خزاین ملوک هند کتابیست که از زبان مرغان و بهایم و وحوش و طیور و حشرات جمع کرده اند، و پادشاهان را درسیاست رعیت و بسط عدل و رافت، و قمع خصمان و قهر دشمنان، بدان حاجت باشد، و آن را عمده هر نیکی و سرمایه هر علم و راهبر هر منفعت و مفتاح هرحکمت می‌شناسند ، و چنانکه ملوک را از آن فواید تواند بود اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد، و آن را کتاب کلیله ودمنه خوانند.

آن خسرو عادل، همت بر آن مقصور گردانید که آن را ببیند و فرمود که مردی هنرمند باید طلبید که زبان پارسی و هندوی بداند، و اجتهاد او در علم شایع باشد، تا بدین مهم نامزد شود. مدت دراز بطلبیدند، آخر برزویه نام جوانی نشان یافتند که این معانی در وی جمع بود، و بصناعت طب شهرتی داشت. او را پیش خواند و فرمود که: پس از تامل و استخارت و تدبر و مشاورت ترا به مهمی بزرگ اختیار کرده ایم، چه حال خرد و کیاست تو معلومست، و حرص تو بر طلب علم و کسب هنر مقرر. و می‌گویند که بهندوستان چنین کتابی است، و می‌خواهیم که بدین دیار نقل افتد، و دیگر کتب هندوان بدان مضموم گردد. ساخته باید شد تا بدین کار بر وی و بدقایق استخراج آن مشغول شوی. و مالی خطیر در صحبت تو حمل فرموده می‌آید تا هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی، و اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد باز نمایی تا دیگر فرستاده آید، که تمامی خزاین ما در آن مبذول خواهدبود.

وآنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند، و او بر آن اختیار روان شد، و در صحبت او پنجاه صره که هر یک ده هزار دینار بود حمل فرمود. و بمشایعت او با جملگی لشکر و بزرگان ملک برفت.

و برزویه با نشاط تمام روی بدین مهم آورد، و چون بمقصد پیوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط می‌گشت و از حال نزدیکان رأی و مشاهیر شهر و فلاسفه می‌پرسید، و بهر موضع اختلافی می‌ساخت. و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می‌کرد، و فرا می‌نمود که برای طلب علم هجرتی نموده است. و بر سبیل شاگردی بهرجای می‌رفت، و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار در آن خوضی می‌پیوست، و از هر جنس فرصت می‌جست، و دوستان و رفیقان می‌گرفت، و هر یک را بانواع آزمایش امتحان می‌کرد. اختیار او بر یکی ازیشان افتاد که به هنرو خرد مستثنی بود، و دوستی و برادری را با او بغایت لطف و نهایت یگانگی رسانید تا بمدت اندازه رأی و رؤیت و دوستی و شفقت او خود را معلوم گردانید، و بحقیقت بشناخت که اگر کلید این راز بدست وی دهد و قفل این سر پیش وی بگشاید در آن جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعایت رساند

چون یک چندی برین گذشت و قواعد مصدقت میان ایشان هرچه مستحکم تر شد و اهلیت او این امانت و محرمیت او این سر را محقق گشت در اکرام او بیفزود و مبرتهای فراوان واجب دید. پس یک روز گفت: ای بذاذر، من غرض خویش تا این غایت بر تو پوشیده داشتم، و عاقل را اشارتی کفایت باشد.

تصویر تشبیهی برزویه طبیب

تصویر تشبیهی برزویه طبیب

هندو جواب داد که: همچنین است، و تو اگر چه مراد خویش مستور می‌داشتی من آثار آن می‌دید ، لکن هوای تو باظهار آن رخصت نداد. و اکنون که تو این مباثت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ماببری، و پادشاه شهر خویش را به گنجهای حکمت مستظهر گردانی، و بنای آن بر مکر و خدیعت نهاده ای. اما من در صبر و مواظبت تو خیره مانده بودم. و انتظار می‌کردم تا مگر در اثنای سخن از تو کلمه ای زاطد که باظهار مقصود ماند، البته اتفاق نیفتاد. و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات تو صافی تر گشت. چه هیچ آفریده را چندین حزم و خرد و تمالک و تماسک نتواند بود خاصه که در غربت، و در میان قومی که نه ایشان او را شناسند و نه او بر عادات و اخلاق ایشان وقوف دارد.

وعقل به هشت خصلت بتوان شناخت: اول رفق و حلم، و دوم: خویشتن شناسی، سوم طاعت پادشاهان و طلب رضا و تحری فراغ ایشان، و چهارم شناختن موضع راز و وقوف برمحرمیت دوستان، و پنجم مبالغت در کتمان اسرار خویش و ازان دیگران، و ششم بر درگاه ملوک چاپلوسی و چرب زبانی کردن و اصحاب را بسخن نیکو بدست آوردن، و هفتم برزبان خویش قادر بودن و سخن بقدر حاجت گفتن، و هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چیزی که نپرسند و از اظهار آنچه به ندامت کشد احتراز لازم شمردن. و هرکه بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خویش پیروز گردد، و در اتمام آنچه بدوستان برگیرد اهتزاز نمایند.

و این معانی در تو جمع است، و مقرر شد که دوستی تو با من از برای این غرض بوده ست، لکن هر که بچندین فضایل متحلی باشد اگر در همه ابواب رضای او جسته آید و در آنچه بفراغ او پیوندد مبادرت نموده شود از طریق خرد دور نیفتد، هرچند این التماس هراس بر من مستولی گردانید، که بزرگ سخنی و عظیم خطری است.

چون برزویه بدید که هندو بر مکر او واقف گشت این سخن بر وی رد نکرد، و جواب نرم و لطیف داد. گفت: من برای اظهار این سر فصول مشبع اندیشیده بودم، و آن را اصول و فروع و اطراف و زوایا نهاده و میمنه و میسره و قلب و جناح آن را بحقوق صحبت و ممالحت و سوابق اتحاد و مخالصت بیاراسته، و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعه آن کرده و حرمت هجرت و وسیلت غربت را مایه و ساقه گردانیده، و بسیجیده آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم، و بیمن ناصیت و برکت معونت تو مظفر و منصور گردم. لکن تو بیک اشارت بر کلیات و حزویات من واقف گشتی، و از اشباع و اطناب مستغنی گردانید و بقضای حاجت و اجابت التماس زبان داد. از کرم و مروت تو همین سزید و امید من در صحبت و دوستی تو همین بود. و خردمند اگر بقلعتی ثقت افزاید که بن لاد آن هرچه موکدتر باشد و اساس آن هرچه مستحکم تر، یا بکوهی که از گردانیدن بادو ربودن آب دران ایمن توان زیست، البته به عیبی منسوب نگردد .

آوردن کلیله دمنه توسط برزویه برای انوشیروان شاهنامه طهماسبی

آوردن کلیله دمنه توسط برزویه برای انوشیروان شاهنامه طهماسبی

هندو گفت: هیچ چیز بنزدیک اهل خرد در منزلت دوستی نتواند بود. و هرکجا عقیدتها بمودت آراسته گشت اگر در جان و مال با یک دیگر مواسا رود در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب قاصر باشد. اما مفتاح همه اغراض کتمان اسرار است و هر راز که ثالی در آن مرحم نشود هر آینه از شیاعت مصون ماند، و باز آنکه بگوش سومی رسید بی شبهت در افواه افتد، و بیش انکار صورت نبندد. و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند وبهر طرف قطعه ای بماند، اگر کسی ازان اعلام دهد بضرورت او را تصدیق واجب باید داشت، چه انکار آن در وهم و خرد نگنجد. و مرا از دوستی تو چندان مسرت و ابتهاج حاصل است که هیچ چیز در موازنه آن نیاید، اما اگر کسی را برین اطلاع افتد برادری ما چنان باطل گردد که تلافی آن بمال و متاع در امکان نیاید که ملک ما درشت خوی و خرد انگارش است، برگناه اندک عقوبت بسیار فرماید، چون گناه بزرگ باشد پوشیده نماند که چه رود.

برزویه گفت: قوی تر رکنی بنای مودت را کتمان اسرار است، و من در اطن کار محرم دیگر ندارم و اعتماد برکرم و عهد و حصافت تو مقصور داشته ام. و می‌توانم دانست که خطری بزرگست، اما بمروت و حریت آن لایق تر که مرا بدین آرزو برسانی، و اگر از آن جهت رنجی تحمل باید کرد سهل شمری، و آن را از موونات مروت و مکرمت شناسی.

و ترا مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است، لکن تو از پیوستگان و یاران خویش می‌اندیشی، که اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. و غالب ظن آنست که خبری بیرون نگنجد و شغلی نزاید.

هندو اهتزاز نمود و کتابها بدو داد. و برزویه روزگار دراز با هراس تمام در نبشتن آن مشغول گردانید، و مال بسیار در آن وجه نقفه کرد. و از این کتاب و دیگر کتب هندوان نسخت گرفت، و معتمدی بنزدیک نوشروان فرستاد، و از صورت حال بیاگاهانید.

خسرویکم یا خسرو انوشیروان ساسانی..

خسرو یکم یا خسرو انوشیروان ساسانی پادشاه عهد برزویه طبیب

انوشروان شادمان گشت و خواست که زودتر بحضرت او رسد تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند، و برفور بدو نامه فرمود و مثال داد که: در آن مسارعت باید نمود، و قوی دل و فسیح امل روی بازنهاد، و آن کتب را عزیز داشت که خاطر بوصول آن نگران است، و تدبیر بیرون آوردن آن برقضیت عقل بباید کرد، که خدای عزوجل بندگان عاقل را دوست دارد، و عقل بتجارب و صبر و حزم جمال گیرد. و نامه را مهر کردند و بقاصد سپرد، و تاکیدی رفت که از راههای شارع تحرز واجب بیند تا آن نامه بدست دشمنی نیفتد.

چندانکه نامه به برزویه رسید بر سبیل تعجیل بازگشت و بحضرت پیوست. کسری را خبر کردند، در حال او را پیش خواند. برزویه شرط خدمت و زمین بوس بجای آورد و پرسش و تقرب تمام یافت. و کسری را بمشاهدت اثر رنج که در بشره برزویه بود رقتی هرچه تمامتر آورد و گفت: قوی دل باش ای بنده نیک و بدان که خدمت تو محل مرضی یافتست و ثمرت و محمدت آن متوجه شده، باز باید گشت و یک هفته آسایش داد، وانگاه بدرگاه حاضر آمد تا آنچه واجب باشد مثال دهیم.

چون روز هفتم بود بفرمود تا علما و اشراف حضرت را حاضر آوردند و برزویه را بخواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. چون بخواند همگنان خیره ماندند و بر برزویه ثناها گفت، و ایزد را عز اسمه برتیسیر این غرض شکرها گزارد. و کسری بفرمود تا درهای خزاین بگشادند و برزویه را مثال داد موکد بسوگند که بی احتراز درباید رفت، و چندانکه مراد باشد از نقود و جواهر برداشت.

برزویه زمین بوسه کرد و گفت: حسن رأی و صدق عنایت پادشاه مرا از مال مستغنی گردانیده است، و کدام مال دراین محل تواند بود که از کمال بنده نوازی شاهنشاه گیتی مرا حاصل است؟ اما چون سوگند در میانست از جامه خانه خاص، برای تشریف و مباهات، یک تخت جامه از طراز خوزستان که بابت کسوت ملوک باشد برگیرم. وانگاه برزبان راند که: اگر من در این خدمت مشقتی تحمل کردم و در بیم و هراس روزگار گذاشت، بامید طلب رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان می‌گذشت، و بدست بندگان سعی و جهدی به اخلاص باشد. و الا نفاذ کار و ادراک مراد جز بسعادت ذات و مساعدت بخت ملک نتواد بود. و کدام خدمت در موازنه آن کرامات آید که در غیبت اهل بیت بنده را ارزانی فرموده ست؟ و یک حاجت باقی است که در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد، واگر بقضا مقرون گردد عز دنیا و آخرت بهم پیوندد، و ثواب و ثنا ایام میمون ملک را مدخر شود

انوشروان گفت: اگر در ملک مثلاً مشارکت توقع کنی مبذولست، حاجت بی محابا بباید خواست. برزویه گفت: اگر بیند رای ملک بزرجمهر را مثال دهد تا بابی مفرد در این کتاب بنام من بنده مشتمل بر صفت حال من بپردازد، و دران کیفیت صناعت و نسب و مذهب من مشبع مقرر گرداند، وانگاه آن را بفرمان ملک موضعی تعیین افتد، تا آن شرف من بنده را بر روی روزگار باقی مخلد شود، و صیت نیک بندگی من ملک را جاوید و موبد گردد.

کسری و حاضران شگفتی عظیم نمودند و بهمت بلند و عقل کامل برزویه واثق گشتند، و اتفاق کردند که او را اهلیت آن منزلت هست. بزرجمهر را حاضر آوردند، و او را مثال داد که: صدق مناصحت و فرط اخلاص برزویه دانسته ای، و خطر بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته، و می‌خواستیم که ثمرات آن دنیاوی هرچه مهناتر بیابد و از خزاین ما نصیبی گیرد، البته بدان التفات ننمود، و التماس او برین مقصور است که در این کتاب بنام او بابی مفرد وضع کرده آید. چنانکه تمامی احوال او از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافهه ما یافته است در آن بیاید. و ما بدین اجابت فرمودیم و مثال می‌دهیم که آن را در اصل کتاب مرتب کرده شود، و چون پرداخته گشت اعلام باید داد تا مجمعی سازند و آن را برملا بخوانند، و اجتهاد تو در کارها ورای آنچه در امکان اهل روزگار آید علما و اشراف مملکت را نیز معلوم گردد.

چون کسری این مثال را بر این اشباع بداد برزویه سجده شکر گزارد و دعاهای خوب گفت. و بزرجمهر آن باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت، و آن را بانواع تکلف بیاراست، و ملک را خبر کرد. و آن روز بار عام بود، و بزرجمهر بحضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب را بخواند، و ملک و جملگی آن را پسندیده داشتند، و در تحسین سخن بزرجمهر مبالغت نمودند، و ملک او را صلت گران فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص، و بزرجمهر جز جامه هیچ چیز قبول نکرد.

و برزویه دست وپای نوشروان ببوسید و گفت: ایزد تعالی همیشه ملک را دوستکام داراد، و عز دنیا بآخرت مقرون و موصول گردانید، اثر اصطناع پادشاه بدین کرامت هرچه شایع تر شد، و من بنده بدان سرورو سرخ روی گشتم، و خوانندگان این کتاب را ازان فواید باشد که سبب نقل آن بشناسد، و بدانند که طاعت ملوک وخدمت پادشاهان فاضلترین اعمالست، و شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار او را مشرف گردانند، و در دولت و نوبت خویش پیدا آرند.

و کتاب کلیله و دمنه برزویه پانزده بابست، از آن اصل کتاب که هندوان کرده‌اند ده بابست . «کلیله و دمنه ، ابوالمعالی نصرالله منشی ، ص ۱۴الی ۱۹»

حکیم برزویه طبیب و کلیله و دمنه

حکیم برزویه طبیب شخصی دانشمند بود که در دربار انوشیروان دارای احترام و مرتبت خاصی بود . روزی به نزد شاه آمد و اظهار کرد که در هندوستان کتابی است که بسیاری از علوم منجمله عمر جاودان نیز در آن نگاشته شده است و درخواست نمود که بعنوان نماینده به آن کشور رفته و نسخه ای ازکتاب مذکور را به ایران بیاورد . برزویه به هند رفته و پس از تحقیق و تفحص کتاب کلیله و دمنه را یافت و پس از چند سال به ایران مراجعت کرد و آن را به پادشاه انوشیروان هدیه کرد . کلیله و دمنه نام دو شغال است که بر روی این مجلد کتابت شده است . این مجموعه دارای حکایات پندآمیز بسیار است که در اینجا تعدادی از آن حکایات را برایتان نقل می نمایم . « مهدی صبور صادقزاده»

حسین منصوری فرزند خوانده فروغ

نقاشی قدیمی از حیوانات کلیله و دمنه که برزویه آن را ترجمه کرد

حکایت اول از کلیله دمنه برزویه

قورباغه‌ای در همسایگی ماری لانه داشت، هر زمان قورباغه بچه‌ای به دنیا می‌آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود. به پیش خرچنگ رفت و گفت: ای برادر! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می‌توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم، چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا، در نهایت آسایش. خرچنگ گفت: قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می‌کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه‌ی راسو تا لانه‌ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می‌خورد و چون به مار رسد او را هم می‌بلعد و تو را از رنج می‌رهاند. قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد. چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه‌ی بچه هایش را خورد. این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.

پند :

بر ذات بد اعتماد مکن که روزی بر تو نیز نیرنگ روا خواهد کرد .

 

حکایت دوم قصۀ گنجشک و جفتش ار کلیله دمنه برزویه

روزی ، روزگاری ، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید. کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد. دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فوراً پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت. چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.

پند :

نهاد بد در نهایت گرفتار سرنوشت شومی خواهد شد .

 

حکایت بازرگان و سپردن امانت به دوست از کلیله و دمنه برزویه

آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. سیصد کیلو آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و مسافرت رفت. اما دوستش امانت او را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان پس از برگشت از سفر، روزی به طلب آهن نزد دوستش رفت. مرد گفت : آهن تو را در انبار خانه گذاردم  و از آن مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد و زمانی من آگاه شدم همه آهن ها را خورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او قادر است که آهن بخورد . دوستش شادمان گردید  و پنداشت که بازرگان حرف او را باور کرده و دیگر تقاضای آهن خود را نخواهد کرد. بنابراین گفت : امروز قبول بفرما و در خانه ام  مهمان من باش . بازرگان گفت: فردا خواهم آمد . رفت و چون به سر کوی که رسید پسر دوستش را دید و او را با خود برد و مخفی کرد . چون هرچه گشتند پسر را نیافتند ، پس در شهر جار زدند که آن پسر مفقود گشته است .  بازرگان به نزد دوستش آمد و گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برآورد که دروغ و محال است، چگونه می‌ تواند عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش سیصد کیلو آهن را بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست ، اظهار کرد : آری موش آهن تو را نخورده است! پسرم را باز ده وآهنت بستان .

پند :

در اعمال و رفتار خود درستکار و صادق باش که در غیر اینصورت روزی خجل و شرمنده خواهی شد .

 

حکایت سوم : حکایتی زیبا از کلیله و دمنه برزویه درباره زود قضاوت کردن

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : ” این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . ” کبوتر جواب داد : ” به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است .”

بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یکدیگر گفتند : ” حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . ”

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : ” عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ ” کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :  من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : ” قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود. ”

کبوتر نر با عصبانیت گفت : ” کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است.

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی .” کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : ” من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است ” و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت.

کبوتر ماده گفت : ” تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد. ”

کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .

پند :

عاجلانه قضاوت  نکنید. و تا انتهای قضیه را حدس نزنید  و هیچگاه تنها به قاضی نروید یا در میان صحبت‌ها دائم به دنبال حق و ناحق نباشید  . بالاخره قبل از نتیجه گیری کردن در مورد حرف‌های دیگران کمی فکر کنید .

حکایت چهارم گوسپند قربانی از کلیله و دمنه برزویه

آورده اند که زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید، در راه قومی بدیدند، طمع کردند و با یکدیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بِبَرند. پس یک تن از پیش درآمد و گفت:‌ای شیخ این سگ از کجا می‌آری. دیگری بدو بگذشت و گفت: شیخ مگر عزم شکار دارد؟ سیّم بدو پیوست و گفت: این مرد در کسوه‌ی اهل صلاح است، امّا زاهد نمی‌نماید، که زاهد را با سگ صحبت نباشد و دست و جامه‌ی خویش را از او صیانت واجب دارد. از این نسق هر کس چیزی گفت: تاشکّی در دل او افتاد و خود را متهم گردانید و گفت: شاید بود که فروشنده‌ی این جادو بوده است و چشم بندی کرده؛ در حال گوسپند بگذاشت و برفت و آن جماعت بِبُردند.

پند :

هیچگاه دچار خزعبلات و تلقین دیگران نشو . و در راهی که می روی اگر درست است پابرجا و استوار باش

 

حکایت پنجم حکایت مرد هیزم شکن از کلیله و دمنه برزویه

مردی هر روز صبح به صحرا می رفت ، هیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد . زندگی ساده اش از همین راه می گذشت . تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد . آن روز به هیزم هایی که جمع کرده بود ، نگاه کرد . برای آن روز کافی بود . حالا باید به شهر بر می گشت . هیزمها را روی دوش گذشت و به راه افتاد . از دور سایه ای دید . در ابتدا سایه مبهمی بود که به سرعت تکان می خورد . دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست . سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل مبهم خود را از دست می داد . این بار بیشتر دقت کرد . وای ! شتری رم کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زیر پاهای خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمی دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزدیکتر می شد . پا به فرار گذاشت . هیزمهای روی دوشش سنگین بودند و او مجبور شد آنها را به زمین اندازد ، وگرنه با آن سرعتی که شتر می دوید حتما ً به او می رسید . حالا سبکتر شده بود . او می دوید و شتر هم دنبالش / چاهی را دید که هر روز از کنارش می گذشت . فکری به ذهنش رسید . باید داخل چاه می رفت . بله ! تنها راه نجاتش همین بود . شاید این گونه از شر آن شتر راحت می شد . بعد می توانست از چاه بیرون بیاید و هیزمهایش را دوباره بردارد و به شهر برود . به چاه رسید . دو شاخه ای را که از دهانه چاه روییده بود ، گرفت و آویزان شد . بین زمین و هوا معلق بود و دستهایش شاخه ها را محکم چسبیده بود . اما آن شاخه ها تنها وسیله پیوند بین مرگ و زندگی او بودند .

یکی دو دقیقه گذشت . صدای پای شتر را می شنید که هنوز داشت در آن اطراف ، پرسه می زد. دیگر بیشتر از این نمی توانست آویزان بماند. باید پاهایش را به جایی محکم نگه می داشت . به این طرف و آن طرف تکان خورد ، شاید بتواند دیواره چاه را پیدا کند . یک دفعه پاهایش به جایی محکم شد . همان جا پاهایش را نگه داشت . نفسی به آرامی کشید و با خود گفت : ” خیالم راحت شد. چند دقیقه دیگر می ایستم و بعد بیرون می روم . دیگر صدایی نمی آید . حتما ً شتر رفته است . کمی دیگر هم صبر کنم بهتر است . ”به پایین نگاه کرد . می خواست بفهمد پاهایش را کجا گذاشته است. چاه تاریک بود و چیزی نمی دید . کم کم چشم هایش به تاریکی عادت کرد. پاهایش را دید که روی …

وای ! خدایا باورش نمی شد . از سوراخ های دیوار چاه ، سر چهار مار بیرون آمده بود و او پاهایش را درست روی آنها گذاشته بود . کافی بود پایش را برای لحظه ای از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل یک تکه چوب ، خشک و سیاه کنند. از ترس و وحشت نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هایش می لرزید. نگاهش به ته چاه افتاد . نمی دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بی اختیار فریاد کشید : ” نه ! خدایا به دادم برس .” ته چاه دو چشم درشت برق می زد . دو چشم درشت اژدهایی که از پائین او را تماشا می کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا باید چه کار می کرد ؟ عقلش به هیچ جا نمی رسید . خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند . نگاهی به بالا انداخت . ای داد و بیداد ! دو موش صحرایی سیاه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را می جویدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر می شد . سعی کرد موشها را بترساند و فراری بدهد . اما فایده ای نداشت . آنها همچنان مشغول جویدن شاخه ها بودند. دیگر حسابی ناامید شده بود. مرگ را در یک قدمی خود احساس می کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . دیگر راه نجاتی نمانده ، نه بالا و نه پائین . از زمین و آسمان بلا بر سرم می بارد. ”دستهایش از شدت خستگی می لرزید. بیشتر از این نمی توانست از شاخه ها آویزان بماند. باید راه چاره ای پیدا می کرد. هر لحظه امکان داشت دست هایش شل شوند و یا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بیفتد و طعمه اژدها شود . پاهایش همچنان روی سر مارها بود. نمی توانست کوچکترین تکانی بخورد.

دوباره به شاخه ها نگاه کرد . موشها سرگرم جویدن بودند. فکر کرد چیزی بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با این کار حداقل خیالش از شاخه ها راحت می شد. آن وقت می توانست به مارها فکر کند. دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشید . دستش به چیزی خورد . نگاه کرد . شبیه کندوی عسل بود . اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خیال به آن توجهی نکرده بود . گرسنه اش بود و عسل می توانست گرسنگی او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شیرین کند . انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت . چه شیرین بود ! یک انگشت دیگر برداشت و در دهان گذاشت . بعد یک انگشت دیگر و بعد … دیگر به کلی یادش رفت که کجاست و در چه وضعیتی قرار دارد . به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهایی که منتظر بلعیدنش بود ، می اندیشید . شیرینی عسل همه چیز را از یادش برده بود .ناگهان تکانی خورد و کمی پائین رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شیرین از یادش رفت . به موشها نگاه کرد . داشتند آخرین بندهای نازک شاخه ها را پاره می کردند . دیگر فرصت هیچ کاری نبود . به یاد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاری و بدبختی ، به خوردن مشغول شده بود. شاید اگر کمی زودتر به فکر می افتاد ، می توانست نجات پیدا کند و شاید هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چیز را خراب کرد . شاخه ها کاملا ً پاره شدند . فریادی از ترس کشید و خودش را بین زمین و آسمان دید که به سرعت به ته چاه می رفت . صدای فریادش در دل چاه پیچید . انگار کسی به او می گفت : ” این است سزای کسی که در هنگام خطر ، بی خیال و بی تفاوت باشد و دست روی دست بگذارد . ” چند لحظه بعد ، صدای فریاد او و انعکاسش محو شد و سکوتی عمیق چاه را فرا گرفت . مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود و هرگز کسی از شاخه ها آویزان نشده بود .مارها که از شر پاهای او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهای خود خزیدند . آن بالا و بیرون از چاه هیچ چیزی نبود . نه موشی و نه شتری . فقط هیزمهای مرد هیزم شکن بودند که باد آنها را به این طرف و آن طرف می برد .

پند :

عاقبت اندیشی را هرگز فراموش نکن

 

حکایت ششم : مرد پارسا از کلیله و دمنه برزویه

آورده اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی بکار بردی و باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی. آخر سبو پر شد. روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که اگر شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم، هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندانی بزرگ بخواهم، لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سرغفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.

پند :

افزون طلبی رویایی ، آنچه را که در دست داری نیز از تو خواهد گرفت .

حکایت هفتم : قضاوت گربه از کلیله دمنه برزویه

در میان دشتی سر سبز و زیبا ، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودشو زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی اونو به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود اون رو به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت.

مرد ثروتمند کبک را در قفس قشنگی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند.

از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود . روزی خرگوشی از کنار آن می گذشت و وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت که در آنجا زندگی کند. همسایگان کبک که دیدند مدتی طولانی است که به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.

کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند.

بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس رو برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و او از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ،کبک خودش رو از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد.

اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند و کبک با هر زحمتی که بود تونست خودشو به دشت زیبایی که در اون زندگی می کرد برسونه. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن رو از تنش بیرون کنه…..ولی وقتی به اونجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفتند. کبک با ناراحتی به خرگوش گفت : اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟ خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از آن بیرون نمی رم.

بحث و دعوا بین اونا بالا گرفت و حیوانات هم دور اونا جمع شده بودند تماشا می کردند. در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه.

کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند موضوع دعواشون رو به گربه گفتند و ازش خواستند که یک رای عادلانه بده که لانه به کی می رسه؟

گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست نظر بدم.

کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.اما…. غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن آنها نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی اونا پرید و یه لقمه چرب شون کرد.

پند :

ذات خونخوار ، درنده و خودبین تغییر نمی یابد  و استمداد و کمک از آنها عقلانی نیست .

حکایت هشتم 

  قضاوت عجولانه در مورد دیگران حکایتی از کلیله و دمنه

در زمان های قدیم در کشور هند زن و شوهری زندگی می کردند این خانواده هیچ وقت صاحب فرزندی نمی شدند برای همین مرد تصمیمی گرفت در یک صبح  به بازار رفت و یک میمون خرید از آن پس شادی بر خانه حکم فرما شد.

زن و مرد میمون را مثل بچه خود دوست داشتند . لیکن مدت ها گذشت تا اینکه مرد و زن صاحب یک بچه شدند و شادی آنها بیشتر شد.

در یک روز زن برای خرید میوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت که هیچ وقت بچه را با میمون تنها نگذارد بعد از گفتن این جمله زن به سمت روستا حرکت کرد. بعد از رفتن زن ، مرد مدتی از بچه و میمون مواظبت کرد اما حوصله اش سر رفت برای همین برای قدم زدن به بیرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آنها شد برای همین خیلی دیر به خانه برگشت.

بعد از گذشت چند ساعت زن با یک سبد میوه به خانه برگشت وقتی که وارد خانه شد میمون در حالی که غرق در خون بود به طرف او رفت زن با دیدن او جیغ بلندی کشید و سبد میوه را روی سر میمون انداخت و به سمت اتاق بچه دوید وقتی که به تخت بچه رسید دید که بچه بدون هیچ زخمی به راحتی در تختش خوابیده زن از این اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بی جانی افتاد که شکمش پاره شده بود زن که دلیل خونی بودن بدن میمون را فهمیده بود به طرف در ورودی خانه دوید در آنجا میمون را دید که بیجان روی زمین افتاده بود میمون به خاطر ضربۀ سختی که به سرش خورده بود ، مرده بود زن به خاطر اینکه عجولانه دست به اینکار زده بود ناراحت شد او با چشمان اشک آلود خم شد و به میمون نگاه کرد میمون مرده بود. بلی این حاصل قضاوت عجولانه در مورد دیگران است .

تصویر نقاشی شده فردوسی

تصویر نقاشی شده فردوسی

گفتار و اشعار فردوسی درباب برزویه طبیب  

نگه کن که شادان برزین چه گفت /بدانگه که بگشاد راز ازنهفت

بدرگه شهنشاه نوشین روان/که نامش بماناد تا جاودان

زهردانشی موبدی خواستی/که درگه بدیشان بیاراستی

پزشک سخنگوی وکنداوران/بزرگان وکارآزموده سران

ابرهردری نامور مهتری/کجا هرسری رابدی افسری

پزشک سراینده برزوی بود/بنیرو رسیده سخنگوی بود

زهردانشی داشتی بهره‌ای/بهربهره‌ای درجهان شهره‌ای

چنان بد که روزی بهنگام بار/بیامد برنامور شهریار

چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر/پژوهنده ویافته یادگیر

من امروز دردفتر هندوان/همی‌بنگریدم بروشن روان

چنین بدنبشته که برکوه هند/گیاییست چینی چورومی پرند

که آن را چو گردآورد رهنمای/بیامیزد ودانش آرد بجای

چو بر مرده بپراگند بی‌گمان/سخنگوی گرددهم اندر زمان

کنون من بدستوری شهریار/بپیمایم این راه دشوار خوار

بسی دانشی رهنمای آورم/مگر کین شگفتی بجای آورم

تن مرده گرزنده گردد رواست/که نوشین روان برجهان پادشاست

بدو گفت شاه این نشاید بدن/مگر آزموده رابباید شدن

ببر نامهٔ من بر رای هند/نگر تاکه باشد بت آرای هند

بدین کارباخویشتن یارخواه/همه یاری ازبخت بیدار خواه

اگر نوشگفتی شود درجهان/که این گفته رمزی بود درنهان

ببر هرچ باید به نزدیک رای/کزو بایدت بی‌گمان رهنمای

درگنج بگشاد نوشین روان/زچیزی که بد درخور خسروان

ز دینار و دیبا و خز و حریر/ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر

شتروار سیصد بیاراست شاه/فرستاده برداشت آمد به راه

بیامد بر رای ونامه بداد/سربارها پیش اوبرگشاد

چو برخواند آن نامهٔ شاه رای/بدو گفت کای مرد پاکیزه رای

زکسری مرا گنج بخشیده نیست/همه لشکر وپادشاهی یکیست

ز داد و ز فر و ز اورند شاه/وزان روشنی بخت وآن دستگاه

نباشد شگفت ازجهاندار پاک/که گر مردگان را برآرد زخاک

برهمن بکوه اندرون هرک هست/یکی دارد این رای رابا تودست

بت آرای وفرخنده دستور من/هم آن گنج وپرمایه گنجور من

بدونیک هندوستان پیش تست/بزرگی مرا درکم وبیش تست

بیاراستندش به نزدیک رای/یکی نامور چون ببایست جای

خورشگر فرستاد هم خوردنی/همان پوشش نغز وگستردنی

برفت آن شب ورای زد با ردان/بزرگان قنوج با بخردان

چوبرزد سر از کوه رخشنده روز/پدید آمد آن شمع گیتی فروز

پزشکان فرزانه را خواند رای/کسی کو بدانش بدی رهنمای

چو برزوی بنهاد سرسوی کوه/برفتند بااو پزشکان گروه

پیاده همه کوهساران بپای/بپیمود با دانشی رهنمای

گیاها ز خشک و ز تر برگزید/ز پژمرده و آنچ رخشنده دید

ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر/همی بر پراگند بر مرده بر

یکی مرده زنده نگشت ازگیا/همانا که سست آمد آن کیمیا

همه کوه بسپرد یک یک بپای/ابر رنج اوبرنیامد بجای

بدانست کان کار آن پادشا ست/که زنده است جاوید و فرمانرواست

دلش گشت سوزان ز تشویر شاه/هم ازنامداران هم از رنج راه

وزان خواسته نیز کورده بود/زگفتار بیهوده آزرده بود

زکارنبشته ببد تنگدل/که آن مرد بیدانش و سنگدل

چرا خیره بر باد چیزی نبشت/که بد بار آن رنج گفتار زشت

چنین گفت زان پس بران بخردان/که‌ای کاردیده ستوده ردان

که دانید داناتر از خویشتن/کجا سرفرازد بدین انجمن

به پاسخ شدند انجمن همسخن/که داننده پیرست ایدر کهن

به سال و خرد او ز ما مهترست/به دانش ز هر مهتری بهترست

چنین گفت برزوی با هندوان/که ای نامداران روشن روان

برین رنجها برفزونی کنید/مرا سوی او رهنمونی کنید

مگر کان سخنگوی دانای پیر/بدین کار باشد مرا دستگیر

ببردند برزویه رانزد اوی/پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی

چونزدیک اوشد سخنگوی مرد/همه رنجها پیش او یاد کرد

زکار نبشته که آمد پدید/سخنها که ازکاردانان شنید

بدو پیر دانا زبان برگشاد/ز هر دانشی پیش اوک رد یاد

که من در نبشته چنین یافتم/بدان آرزو تیز بشتافتم

چو زان رنجها برنیامد پدید/ببایست ناچار دیگر شنید

گیا چون سخن دان و دانش چو کوه/که همواره باشد مر او راشکوه

تن مرده چون مرد بیدانشست/که دانا بهرجای با رامشست

بدانش بود بی‌گمان زنده مرد/چودانش نباشد بگردش مگرد

چومردم زدانایی آید ستوه/گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه

کتابی بدانش نماینده راه/بیابی چوجویی توازگنج شاه

چو بشنید برزوی زو شاد شد/همه رنج برچشم اوبادشد

بروآفرین کرد وشد نزد شاه/بکردار آتش بپیمود راه

بیامد نیایش کنان پیش رای/که تا جای باشد توبادی بجای

کتابیست ای شاه گسترده کام/که آن را بهندی کلیله ست نام

به مهرست تا درج درگنج شاه/برای وبدانش نماینده راه

به گنج‌ور فرمان دهد تا زگنج/سپارد بمن گر ندارد به رنج

دژم گشت زان آرزو جان شاه/بپیچید برخویشتن چندگاه

ببرزوی گفت این کس از ما نجست/نه اکنون نه از روزگار نخست

ولیکن جهاندار نوشین روان/اگر تن بخواهد ز ما یا روان

نداریم ازو باز چیزی که هست/اگر سرفرازست اگر زیردست

ولیکن بخوانی مگر پیش ما/بدان تا روان بداندیش ما

نگوید به دل کان نبشتست کس/بخوان و بدان و ببین پیش و پس

بدو گفت برزوی کای شهریار/ندارم فزون ز آنچ گویی مدار

کلیله بیاورد گنجور شاه/همی‌بود او را نماینده راه

هران در که ازنامه بو خواندی/همه روز بر دل همی‌راندی

ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد/ز برخواندی نیز تا بامداد

همی‌بود شادان دل و تن درست/بدانش همی جان روشن بشست

چو زو نامه رفتی بشاه جهان/دری از کلیله نبشتی نهان

بدین چاره تا نامهٔ هندوان/فرستاد نزدیک نوشین روان

بدین گونه تا پاسخ نامه دید/که دریای دانش برما رسید

ز ایوان بیامد به نزدیک رای/بدستوری بازگشتن به جای

چو بگشاد دل رای بنواختش/یکی خلعت هندویی ساختش

دو یاره بهاگیر و دو گوشوار/یکی طوق پرگوهر شاهوار

هم از شارهٔ هندی و تیغ هند/همه روی آهن سراسر پرند

بیامد ز قنوج برزوی شاد/بسی دانش نوگرفته بیاد

ز ره چون رسید اندر آن بارگاه/نیایش کنان رفت نزدیک شاه

بگفت آنچ از رای دید و شنید/بجای گیا دانش آمد پدید

بدو گفت شاه‌ای پسندیده مرد/کلیله روان مرا زنده کرد

تواکنون ز گنجور بستان کلید/ز چیزی که باید بباید گزید

بیامد خرد یافته سوی گنج/به گنجور بسیار ننمود رنج

درم بود و گوهر چپ و دست راست/جز از جامهٔ شاه چیزی نخواست

گرانمایه دستی بپوشید و رفت/بر گاه کسری خرامید تفت

چو آمد به نزدیک تختش فراز/برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت پس نامور شهریار/که بی بدره و گوهر شاهوار

چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج/کسی را سزد گنج کو دید رنج

چنین پاسخ آورد برزو بشاه/که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

هرآنکس که او پوشش شاه یافت/ببخت و بتخت مهی راه یافت

دگر آنک با جامهٔ شهریار/ببیند مرا مرد ناسازگار

دل بدسگالان شود تار و تنگ/بماند رخ دوست با آب و رنگ

یکی آرزو خواهم از شهریار/که ماند ز من در جهان یادگار

چو بنویسد این نامه بوزرجمهر/گشاید برین رنج برزوی چهر

نخستین در از من کند یادگار/به فرمان پیروزگر شهریار

بدان تا پس از مرگ من در جهان/ز داننده رنجم نگردد نهان

بدو گفت شاه این بزرگ آروزست/بر اندازهٔ مرد آزاده خوست

ولیکن به رنج تو اندر خورست/سخن گرچه از پایگه برترست

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت/که این آرزو را نشاید نهفت

نویسنده از کلک چون خامه کرد/ز بر زوی یک در سرنامه کرد

نبشت او بران نامهٔ خسروی/نبود آن زمان خط جز پهلوی

همی‌بود با ارج در گنج شاه/بدو ناسزا کس نکردی نگاه

چنین تا بتازی سخن راندند/ورا پهلوانی همی‌خواندند

چو مامون روشن روان تازه کرد/خور روز بر دیگر اندازه کرد

دل موبدان داشت و رای کیان/ببسته بهر دانشی بر میان

کلیله به تازی شد از پهلوی/بدین سان که اکنون همی‌بشنوی

بتازی همی‌بود تا گاه نصر/بدانگه که شد در جهان شاه نصر

گرانمایه بوالفضل دستور اوی/که اندر سخن بود گنجور اوی

بفرمود تا پارسی و دری/نبشتند و کوتاه شد داوری

وزان پس چو پیوسته رای آمدش/بدانش خرد رهنمای آمدش

همی‌خواست تا آشکار و نهان/ازو یادگاری بود درجهان

گزارنده را پیش بنشاندند/همه نامه بر رودکی خواندند

بپیوست گویا پراگنده را/بسفت اینچنین در آگنده را

بدان کو سخن راند آرایشست/چو ابله بود جای بخشایشست

حدیث پراگنده بپراگند/چوپیوسته شد جان و مغزآگند

جهاندار تا جاودان زنده باد/زمان و زمین پیش او بنده باد

از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ/که دوری تو از روزگار درنگ

گهی برفراز و گهی بر نشیب/گهی با مراد و گهی با نهیب

ازین دو یکی نیز جاوید نیست/ببودن تو را راه امید نیست

نگه کن کنون کار بوزرجمهر/که از خاک برشد به گردان سپهر

فراز آوریدش بخاک نژند/همان کس که بردش با بر بلند

 

 

منابع :

تاریخ ایران در زمان ساسانیان ، تألیف آرتور کریستین سن ، ترجمه مرحوم رشید یاسمی ، نشر دنیای کتاب ، سال ۱۳۶۸ خورشیدی مبحث برزویه

کلیله و دمنه برزویه طبیب ، ابوالمعالی نصرالله منشی ، نشر الکترونیکی ، تاریخ نشر اردیبهشت ۱۳۸۳ خورشیدی

شاهنامه ، حکیم ابوالقاسم فردوسی ، مبحث برزویه طبیب

تحقیق و پژوهش مهدی صبور صادقزاده در باب حکیم برزویه طبیب

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *