رستم فرخزاد

  جنگهای قادسیه ، جلولاء و نهاوند

 جنگهای قادسیه ، جلولاء و نهاوند

جنگهای قادسیه جلولاء ، مدائن  و نهایتاً جنگ نهاوند در سال ۲۱ ه.ق به چهارده قرن تاریخ پرحادثه و با شکوه ایران باستان که ازهفت قرن قبل از میلاد تا هفت قرن بعد از آن کشیده شده بود ، پایان بخشید . این حادثه فقط سقوط دولتی با عظمت نبود بلکه سقوط دستگاهی فاسد و تباه بود . زیرا در پایان کار ساسانیان پریشانی و بی سرانجامی در همۀ کارها و همچنین فساد و تباهی راه داشت . جور و استبداد خسروان ، آسایش و امنیت مردم را عرصۀ خطر می ساخت و کج خویی و سست رأیی موبدان اختلاف دینی را می افزود . از یک سو سخنان مانی و مزدک در عقاید عامه  رخنه می انداخت و از دیگر سوی نفوذ دین ترسایان در غرب و پیشرفت آیین بودا در شرق  قدرت آیین زرتشت را می کاست . روحانیان نیز چنان در اوهام وتقالید کهن فرو رفته بودند که جز پروای آتشگاهها و عواید و فواید آن را نمی داشتند و از عهدۀ دفاع از آیین خویش هم بر نمی آمدند .

وحدت دینی در این روزگار تزلزلی تمام یافته بود و از فسادی که در اخلاق موبدان بود هوشمندان قوم از آیین زرتشت سرخورده بودند و آیین تازه ای می جستند که جنبۀ اخلاقی و روحانی آن از دین زرتشت قوی تر باشد و رسم و آیین طبقاتی کهن را نیز درهم فرو ریزد . نفوذی که آیین ترسا دراین ایام در ایران یافته بود ، بدین سبب بود . عبث نیست که روزبه بن مرزبان ، یا چنان که بعد ها خوانده شد ،(سلمان فارسی ) آیین ترسا را برگزید و بازهم خرسندی نیافت ، وبناچار در پی کیشی جدید راهی شام و سپس حجاز شد .

باری از این روی بود که دراین ایام زمینۀ افکار از هر جهت برای پذیرفتن دینی تازه آماده بود و دولت نیز که از آغاز عهد ساسانیان با دین توأم گشته بود ، دیگر نمی توانست در برابر هیچ حمله ای تاب بیاورد . و بدین گونه ، دین و دولت با آن هرج و مرج خون آلود و آن جور و بیداد شگفت انگیز که در پایان عهد ساسانیان وجود داشت ، دیگر چنان از هم گسیخته بود که هیچ امکان دوام و بقا نداشت . « عبدالحسین زرین کوب ، دوقرن سکوت : ص ۶۰ و۶۱» و چنین بود که دین اسلام با ظهور خود سریعاً به داخل مرزهای حکومت ساسانی  نفوذ کرد .

وقتی عمر(رضی ال..)  بر خلافت نشست ، اوضاع داخلی ایران بسیار آشفته و پریشان بود . شهریار ایران یزدگرد سوم در مدائن برتخت تکیه زده بود و از آنسو سپاهیان وموبدان هیچکدام از ایجاد شر و فتنه دست بر نمی داشتند و حکومت نیز کار را بر مردم سخت گرفته و مالیات فراوانی برآنها مقرر کرده بود . همزمان عربها در حوالی حیره مستقر شده و تا کناره های دجله مرزهای ایران را تهدید می کردند . در آنهنگام یزگرد سوم رستم فرخ هرمزد را که سپهبد منطقه خراسان بود را به حضور طلبید و امر کرد تا اعراب را هرچه زودتر به عقب رانده و وادار سازد به موطن اصلی خویش مراجعت کنند.

مثنی بن حارثه فرمانده سپاه اعراب در آن منطقه چون از این خبر مطلع گشت بسوی مدینه عازم شد و پس از حضور به خدمت خلیفه ماجرا را باز گفت لازم بذکر است درآن عصر اهالی مدینه از نبرد با ایرانیان هراس داشتند و بدان رضایت نمی دادند و رویارویی با ایرانیان برایشان قابل تصور نبود . زیرا از قدرت وابهت ایرانیان بیم داشتند . اما مثنی بن حارثه به آنها قوت قلب داد و اظهار داشت این رویارویی را آنقدر سخت نگیرید و بدانید که ما در منطقۀ سواد با آنها درافتادیم و بهترین آبادیهای آن منطقه را از سلطۀ آنها خارج ساخته و از آن خود ساختیم . و پیش از این نیز اقوام دیگر با ایرانیان پیکار کرده اند و ما نیز به خواست خداوند متعال با آنها به نبرد خواهیم پرداخت . «ر.ک : طبری ، حوادث سال ۱۳ه.ق و اخبار الطوال ، ص ۱۰۷» عرب درمقولۀ جنگ هم آرزوی ثواب در سر داشت و هم آرزوی غنیمت .

لذا خلیفه برمنبر رفت وخطبه کرد و گفت ای مردم خداوند شما را به زبان رسول خویش گنج خسروان و قیصران وعده داده است برخیزید و جنگ با فُرس (فارس) را سازکنید . مردم چون اسم فرس را شنیدند ساکت شدند ، الا ابوعبیدبن مسعود ثقفی  (پدرمختار) که برخاست و گفت من اولین نفر هستم که بدین مهم بروم . دیگران نیز به او تأسی جستند . عمر(رضی ال..)  ابوعبید را بر آنها امیر گردانید و این لشکر به همراهی مثنی بن حادثه راه عراق در پبش گرفت  . « البدء و التاریخ : جلد پنجم ، ص۱۶۹»    این جماعت  در حوالی حیره و کسکر دوبار با مرزداران ایران به نبرد پرداختند و پیروز شدند سپس در آن سوی فرات با عده ای از سپاه ایران روبرو شدند . پیلی از آن سپاه ایران ابوعبید را با خرطوم در ربود و به زیر پا مالید که متعاقب آن سپاه عرب از بیم گریخت و چنانچه دلیری مثنی نبود ، همۀ آن سپاه عرب در فرات غرق می گردید . ( عبدالحسین زرین کوب ، دوقرن سکوت : ص ۴۲ ، ۴۳)

بهمن جادویه فرمانده سپاه ایرانی از خود رشادت بسیاری نشان داد . نام این نبرد در تواریخ جنگ پل یا جسر آمده است .

بهمن-جادویه-سردار ایرانی (  مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

ابن اعثم کوفی در کتاب الفتوح نبرد فوق را چنین کتابت کرده است : که مردمان به امارت ابوعبید ثقفی و وزارت سلیط رضا دادند و روی به ساختگی کار و عدت آلت آوردند. چهار هزار مرد دلاور کار از مهاجر و انصار و موالی وخدمتکار جمع آمدند و همراه ابوعبید ثقفی و سلیط انصاری و مثنی بن حارثه بسوی عراق روان شدند . چون به عراق رسیدند،  قبایل ربیعه برمثنی بن حارثه قریب هزار سوار دیگر مجتمع شدند. همۀ لشکرپنج هزار شد . رفتند ودر مقابل لشکر کسری (ایرانیان)  که بدان حدود رسیده بود ، فرود آمدند . سردار لشکر فارس جابان نام داشت. چون لشکر فارس از آمدن لشکر عرب خبر یافتند ، ساختۀ جنگ شدند وعلَی الصَباح آن افواج ، میمنه ومیسره و مقدمه و ساقه آراسته ، در میدان آمدند . سرهنگان و پهلوانان  نیزه ها بردست و شمشیرها در بر و ترکشها در کمر زده به میدان رسیدند و به جنگ پیوستند . چنان کارزاری کردند که در میدان جوی خون روان شد . پس ، جابان که سردار لشکر فُرس (فارس) بود با تعبیۀ هر چه تمامتر در میدان خرامید و مبارز خواست . سه یا چهار مبارز از لشکر اسلام به نوبت با او جنگ کردند .جابان همه را بی جان کرد . پس مردی از انصار بنام مَطَربن فِضه از صف سلیط بن قَیس اَلاَنصاری در میدان رفت و با جابان به جنگ به جان پیوست . ساعتی با یکدیگر شمشیرآزمایی کردند . در آخر مَطَر او را نیزه بزد و از اسبش بینداخت . فرود آمد و برسینۀ او نشست تا سرش را از تن جدا کند . جابان همی گفت : من مسلمان می شوم و تو را غلامی و کنیزکی با زر و زیور دهم که خالص تو باشد . مرا مکش . پیش سردار خویش ببر .

مَطَراز سینۀ او برخاست و براسب خود نشاندو پیش ابو عبید ثقفی آورد . شخصی از قبایل ربیعه گفت مَطَر آیا اسیر خود را می شناسی ؟

گفت : یکی از سپاه دشمن است . و اکنون مسلمان می شود لذا من او را امان می دهم .

گفت : این جابان سردار لشکر و سپهسالار این کشور است و تو او را مفت خلاص کردی لیکن اگر صدغلام و کنیزک بخواستی بدادی . مَطَر گفت : اکنون براین وعده قرار داده ام و عدول ننمایم و غدر(عذر) روا ندارم که سخن مردان رواج راستی گیرد .

جابان از او عذر بخواست و دو غلام و دو کنیزک و دو هزار درم بدو داد . خود مسلمان شد و در اسلام درجۀ بلند و قاعدۀ ارجمند یافت . چون خبر مسلمان شدن جابان به یزدگرد رسید ، از آن عظیم بسیار دلتنگ بشد.

ابن اعثم کوفی درادامۀ مطالب فوق در کتاب الفتوح آورده است که فوجی از لشکر فُرُس (فارس) با چند پیل پیشتر آمده و به فرات رسیدند . قبه های زر بر پشت پیلان زده بر هر پیلی سرهنگی نشسته با فوجی از سوار و پیاده با سلاح تمام می آمدند . چون لشکر اسلام آن فوج و پیلان را بدان تعبیه و لشکر را بدان عدَّت و ساختگی دیدند ، پاره ای از آن بترسیدند و خوفی در دل ایشان پدید آمد . ابوعبید وسُلَیط لشکر را دل می دادند و برکفار تحریض می کردند . پس ابوعبید از اسب پیاده شد و شمشیر بکشید و روی به پیلی آورد که ایرانیان را به آن پیل اعتمادی بود . با شمشیر خرطوم پیل بینداخت و بازگشت تا به لشگر خویش بپیوندد . اتفاقاً بلغزید و برزمین بفتاد .پیلی دیگر بدو رسید و اورا زیر پایش هلاک کرد .  پس وهب بن ابوعبید  عَلَم برگرفت و به میدان آمد و چند مبارز را بینداخت . عاقبت خود نیز هلاک گردید . پس برادر او عَلَم برگرفت و به محرکه وارد شد و جنگهای سخت بکرد او نیز پس از برزمین انداختن چندکس به آرزوی خود که شهادت بود رسید . آنگاه برادر دیگرش جُبَیربن ابوعبید به انتقام پدر و برادران برخاست جنگی سخت بکرد و او نیز همانند برادر به دیار باقی شتافت . سپس نوبت به سُلَیط بن قَیس  انصاری رسید که پرچم مسلمانان را بدست گرفته و وارد میدان کارزار شود . وی نیز پس از مبارزه ای سهمگین بدست سپاه دشمن به خاک افتاده و مقتول گردید . فرماندهی سپاه ایران را در این نبرد بهمن جازویه برعهده داشت .

ابوعبید در حال شمشیر زدن برخرطوم پیل-عکس-از-سایت-instaimg   ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

چون جمعی از لشکر اسلام به تقدیر الهی شهادت یافتند ، مثنی بن حارثه الشیبانی که یکی از بهادران اسلام بود ؛ و بس مردی دلیر و تجربتها یافته بود ، عَلَم برگرفت و مسلمانان را دل می داد و می گفت : ای مؤمنان ، کار به جان وکارد به استخوان رسید . دل برمن نهید و دادمردی و مردانگی دهید . هرکه امروز کشته شود ، شهید پاک است و در بهشت جاودان جای دارد . پس شمشیر برکشید  و رو بسوی دشمن آورد و شهسواران لشکر اسلام با او موافقت کرده ، برکفار حمله بردند . جنگی عظیم در گرفت و از جانبین کوشش و کشش بسیار یافت . عاقبت به تقدیر ربانی و خواست یزدانی لشکر کفر غالب آمد و لشکر اسلام هزیمت یافته و بطرف پل فرار نمودند و پل را شکسته یافتند . جمعی از لشکر عرب خود را در آب افکنده غرق گردیدند و جمهی دیگر در جنگ جان بدادند . کار بدینگونه رفت که آفتاب بنشست و لشکرها دوطرف بسویی اجتماع کردند . از مسلمانان سه هزار کس با مُثَنی بیش نبود . چون به کنار رود بیامدند ، و خواستند عبور کنند پلی نیافتند . دگرباره به صعوبت پل ببستند و از آب بدانسوی شدند و به لشکرگاه اول بازرسیدند . در میان لشکر کفر و لشکر اسلام آب فرات حایل بود . هر روز میان یکدیگر جنگ تیر می کردند و طرفین حاضر می بودند . اما مُثَنی را در آن رزمگاه زحمتی رسید که اضلاع پهلو تباه بود و چون خود را به لشکرگاه نخستین رسانید .شبانگاه مکتوبی بسوی عمر نوشت و او را ازشکستن سپاه عرب و قتل ابوعُبید و دیگر مسلمانان آگاهی داد . «ابن اعثم کوفی : الفتوح ، ص ۹۵ ،۹۶ ،۹۷)

چون این خبر به عمر(رضی ال..)  رسید ترسید و اندوهگین گشت لیکن سپاه دیگری را به سرداری مثنی بن حارثه به منطقه گسیل داشت و مثنی ارتش ایران را که سردار آن مهران مهروبه نام داشت شکست داده وتا دجله پیشروی کرد . همزمان در حوالی اُبلَه و بصره نیز سپاهیان عرب پیشرفتهایی حاصل نموده و در خوزستان و بصره مرزداران ایران شکست بدادند . دراین هنگام مثنی باخبر شد که رستم فرخزاد در مدائن به جمع آوری سپاه مشغول است . لذا خلیف را با خبر ساخته و از استمداد طلبید . عمر(رضی ال..)  پس از چند روز لشکر به بیرون مدینه بیاورد و کسی از مقصد وی خبر نداشت . پس از طی مسافتی کوتاه قصد خویش بازگو کرده و مسلمانان را به جهاد دعوت نمود . و این عمل را بسیار ساده و آسان بداشت . همه پذیرفتند و آمادۀ پیکار گشتند . آنگاه از او خواستند که با آنها در این سفرهمراه باشد . خلیفه اظهار داشت که آمادۀ این سفر است . لیکن عده ای از یارانش وی را از این امر منصرف ساخته واز وی خواستند که در مدینه بماند و به هنگام ضرورت لشگر اعزامی را یاری رساند . بنابراین خلیفۀ مسلمین سعدبن وقاص را به فرماندهی لشکر گمارد و کار گشودن عراق را به وی سپرد .

سعد با سپاه خویش که درآن تقریباً از همۀ قبایل عرب جنگجویانی داوطلب بودند ، روی به راه آورد . درمتون تاریخی آمده است که عمر (رضی ال..) نیز خود تا چند فرسنگ آنها را بدرقه می نمود . سعد به راه حیره رفت و آهنگ قادسیه کرد که در حکم دروازۀ شاهنشاهی ایران بشمار می آمد . چون خبر لشکر سعد به ایرانیان  رسید ، رستم را با سی هزار جنگو به مصاف وی روانه کردند . رستم به حیره بیامد و عربها آنجا فرو گذاشته و عقب نشستند . رستم در دیراعور نزدیک حیره اردوی خود را برپا نمود و سعد نیز در نزدیکی قادسیه لشکر گاه برقرار ساخت . ( عبدالحسین زرین کوب ، دوقرن سکوت : ص ۴۲ ، ۴۳)

نبرد قادسیه

رسول جعفریان در کتاب تاریخ خلفا چنین می نویسد.: دربارۀ شمار نیروهای ایرانی و عرب ، ارقام مختلفی داده شده ، که جمع کردن آنها بطور مقبول دشوار است . لیکن می توان حدس زد که به احتمال مجموع نیروهای اعراب بیست تا سی هزار نفر« اخبار الطوال: ص ۱۱۹» و نیروهای ایرانی چند برابر آنها بوده باشد. به نوشتۀ ابن اعثم نیروهای عرب بالغ برشصت هزار نفر بوده است . «الفتوح : جلد اول ، ص۱۰۱» رستم با چها ماه توقف در دیراعور « اخبار الطوال: ص۱۲۰» تلاش کرد تا مسئله را بنحوی حل نماید. وی در پی آن بود تا با مذاکره ، اعرابی که گمان می کرد برای رفع گرسنگی دست به این اقدامات زده بودند را راضی کرده ، و ازجنگ منصرف سازد . افزون برآن این جهار ماه می توانست نیروهای اعراب را فرسوده سازد . در برابر مسلمانان از سه پیشنهاد پذیرفتن اسلام ، پرداختن جزیه و یا تن دادن به جنگ دست بردار نبودند . قبول دو پیشنهاد نخست برای ایران ابرقدرت ، آن هم از سوی اعراب  که آنان را به حساب نمی آورد ، ممکن نبود وبنابراین رستم می باید تن به جنگ می داد .

ابن اعثم آورده است : به درخواست یزدگرد ، سعد چند نفر ازجمله مغیره را به مدائن فرستاد . که آنها به دربار یزدگرد سوم رفتند و مغیره برخلاف دیگران که روی زمین نشستند ، روی اریکه سلطنت کنار شاه نشست . شاه از او پرسید : این چه لباسی است که پوشیده ای ؟مغیره جواب داد : بُرد یمانی . شاه این کلمه را به فال بد گرفته و گفت ( بردند جهان را) «الفتوح : جلد اول ، ص۱۹۷» «تاریخ خلفا  ، رسول جعفریان : ص ۱۱۶»

تصویر-یزدگرد-سوم-برروی-کاشکاری-تکیه-معاون-الملک-عکس-از-نگارنده ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

پس از چهار ماه گفتگو و به نتیجه نرسیدن سرانجام رستم جنگ را آغاز کرد و دو لشکر بهم در افتادند و سه روز پیکاری سخت کردند و کسان بسیاری از دو طرف کشته شدند . روز چهارم باد مخالف وزیدن گرفت و شن وخاک صحرا به چشم ایرانیان افتاد . رستم در این روز کشته شد و جسدش را در میدان جنگ یافتند او بیش از صد جراحت برتن داشت . نوشته اند که بنۀ خویش را براستری نهاده بود وخود از رنج گرما در سایۀ آن آرمیده بود . جنگجوی عرب که نامش هلال بن علقمه بود بر صندوق شمشیر بزد . بند ببرید و صندوق بر سر رستم فرود بیامد . از وزن بسیار آن کمر پهلوان بشکست . لیکن برخاست و برای فرار خود را در آب بیفکند . هلال بدانست که وی سردار سپاه است . در پی وی به آب داخل گردید و وی را بکشت . چون سپاه رستم از کشته شدن رستم آگاه گشت هراسناک روی به هزیمت نهاد . با این پیروزی که عرب بدست آورد ، ایران عظیم بیکباره بشکست . درفش کاویانی و خزینۀ رستم بدست سعد افتاد که تمامی آنرا به مدینه فرستاد . درمتون تاریخی آمده است که چون رستم کشته شد، رخت و بنۀ او را به غنیمت بردند .

مجسمه-رستم-فرخزاد-عکس-از-سایت-تمدن-ما-دات-آی-آر ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

 

بهره ای که از آن غنیمت به هرکس از جنگجویان عرب رسید به حدی زیاد که گفتار مورخان را دراین باب باور نمی توان کرد . «رک :یعقوبی ، جلد دوم ، ص۱۲۳» پس از آن سعد به خلیفه فتحنامه نوشت وهرچه غنبمت و و اموال بود به نزد او ارسال داشت . وعمر (رضی ال..) در پاسخ سعد نوشت که عرب را جز آنچه برای شتر و گوسفند به کارست نشاید . دشتی بجوی و مسلمانان در آنجا بدار لشکری به خوزستان فرست ولشکری دیگر به جزیره . وآنجا که فرود آیی بمان و بین من و مسلمانان دریایی و رودی فاصله مینداز . سعد برجایی که اکنون کوفه است فرود آمد . آنجا که ریگزار بود را آبادانی بکرد و شهر و مسجد بساخت . بهمن جازویه سردار دلیر ایرانی در جنگ قادسیه دلاورانه جنگید ودرمیدان نبرد جان به جان آفرین تسلیم کرد .

روایت است که کوفه ، چند سال بعد به دستور عمر ساخته شد و نوشته اند که چون دید عرب خوی خلقش دگرگون گشته است و به فساد می رود بفرمود تا کوفه را در کنار بیابان بنا کردند وعرب را دستوری دادتا در آنجا نشیند . ( عبدالحسین زرین کوب ، دوقرن سکوت : ص ۴۵،۴۶)

جنگ قادسیه - عکس از سات تاریخ پارسی

جنگ قادسیه – عکس از سایت تاریخ پارسی

بسوی مدائن

باری سعد هزیمتیان را دنبال کرد و در پی آنها راه مدائن پیش گرفت . مدائن (جمع مدینه ) وچند شهر بهم پیوسته بود و در دو کرانۀ دجله که در ساحل شرقی آن تیسفون و انطاکیه خسرو ( وه انتیو خسرو ) قرار داشت و درجانب غربی آن شهر یونانی سلوکیه و در زیجان وبهرشیر (وه اردشیر) واقع بود . «بلدان الخلافه اشرقیه : ص۵۲» در بین این چند شهر تیسفون از دیگران مهمتر بود و یادگارهای تاریخی وبناهای عظیم و گنجینه ها و اموال بیشتر داشت . در کهندز آن (قصر ابیض) وبقع بود که شاهن اشکانی ساخته بودند و در شهر جدید ایوان کسری قرار داشت که ساختۀ شاهپور اول بود . به هرحال چون هزیمتیان به مدائن رسیدند از پی آنها اعراب نیز بدانجا بیامدند و در حوالی مدائن خیمه زدند و در آنجا چند ماه بر در شهر بماندند و مدت اقامتشان بس طولانی گردید .چندان که دوبار خرمای تازه خوردند و دوبار گوسفندان و شتران قربانی بکردند . وچون اقامت آنها درآنجا به درازا کشید، در مدائن قحطی افتاد و کار مردم به خوردن گوشت سگ وگربه رسید .لذا دهقانان آمدند و خواستار آشتی شدند . یزگرد در این هنگام به مدائن بود و چون این خبر بشنید ، مرزبانان و بزرگان را بخواند و گنج و اموالی را که در خزائن خویش بداشت بدانها بخشید و نامه ها و عهدنامه ها در این باب بنوشت و گفت : اگر این ملک از دست ما بشود ، شما از این تازیان بدین مالها مقدم تر هستید . و اگر ملک بدست ما باز آید شما نیز این مالها پس خواهید داد. آنگاه کسان ویاران خویش برداشت و راه حلوان پیش گرفت . پس ازآن خره زادبن فرخ هرمزد را که برادر رستم بود، سپهسالاری لشکر بداد و تیسفون بدو سپرد . سعد که چندی بر در مدائن مانده بود ، ملول گشت . قومی از ایرانیان نزد او آمدند و اشارت کردند که هر چه زودتر به مدائن درآید و گفتند که اگر دیر جنبد ، یزگرد دیگر چیزی درآنجا باقی نخواهد گذاشت و او را به موضعی از دجله راه نمودند که آب آن اندک بود و سپاه عرب را گذشتن از آن آسان دست می داد. این دعوت که از جانب جمعی ایرانی روی داد سعد را دلیر نمود . بسیج حمله کرد و یاران را گفت خود را به آب زنند و از دجله بگذرند وخود نیر اسب براند وبه آب زد و از آن گذاره کرد . یاران در پی اوهمه در آب راندند و درحالی که آرام وبی پروا با یکدیگر سخن می گفتند ، از آنسوی برآمدند . از سپاه سعد که چنین بی محابا به آب زدند ، نوشته اند که فقط یک تن غرق شد مابقی بی هیچ آسیبی از آن برآمدند . نگهبانان مدائن چون تازیان برکنار دروازه های شهر دیدند ، بانگ برآوردند که ( دیوان آمدند ” دیوان آمدند)  «اخبارالطوال: ص ۱۲۱، ۱۲۰»خره زاد با پاره ای ازلشکر خویش از شهر برآمد و با مهاجمان جنگ در پیوست اما شکست خورده  و به شهر پناه برد . آنگاه عربان بردروازۀ شهر فرود آمدند . خره زاد را بیش یارای مقاومت نماند . نیم شبی با لشکر خویش از دروازۀ شرقی بیرون آمد . شهر را فرو گذاشت و راه جلولاء درپیش گرفت .

جنگ-مدائن-تصویر-از-سایت-بیتوته-دات-آی-آر ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

فتح مدائن

تازیان به تیسفون درآمدند و غارت و کشتن پیش گرفتند . سعد در ورود به مدائن هشت رکعت نماز فتح خواند و چون به کاخ سفید کسری درآمد ، از قرآن (کم ترکوا من جنات وعیون) بخواند . بدین گونه بود که تیسفون با کاخهای شاهنشاهی وگنجهای گرانبهای چهارصد سالۀ خاندان ساسانی به دست عربها افتاد و کسانی که نمک را از کافور نمی شناختند و توفیر بهای سیم و زر نمی دانستند از آن قصرهای افسانه آمیز جز ویرانی هیچ برجای ننهادند . درمتون تاریخی آمده است که از آنجا فرش بزرگی (فرش بهارستان) به مدینه بیاوردند که از بزرگی جایی نبود که آن را بتوان افکند لذا پاره پاره اش کردند و برسران قوم بخش نمودند . پاره هایی از آن را بعد ها به بیست هزار درهم بفروختند .

در حقیقت وقتی سعد به مدائن درآمد ، مدافعان شهر آن را فروگذاشته و رفته بودند. ایوان را لشکریان یزدگرد خود در هنگام گریز غارت کرده بودند . اما فاتحان آنها را دنبال بکردند و مالهای غارتی را از آنها باز ستاندند .  جزعده ای اندک از سپاهیان که پاسداری کاخها را مانده بودند ، دیگر در تیسفون کسی نبود .سعد با اعراب همراه خویشدر کوچه های خلوت و متروک شهری آرام وبی دفاع درآمد . ایرانیان مجال آن را نیافته بودند که همۀ اموال و گنجهای پربهای کهن را با خویشتن ببرند . مال و متاع و ظرف و اسباب و زر و گوهر که در این میان باقی مانده بود بسیاربود . به یک روایت سه هزارهزار هزار درم (به گویش امروز سه میلیارد) درخزانه بود که نیمی از آن بجای مانده بود . از این رو گنج و خواستۀ بسیار به دست فاتحان بیفتاد . سعد فرمان داد تا در شهرکهنه مسجدی بسازند و ازآن پس بجای آتشگاه و باژو برسم و زمزمه در این شهر بزرگی که سالها مرکز موبدان ومغان بود ، جز بانگ اذان و تهلیل و تسبیح چیزی شنیده نمی شد . ودیگر هرگز در آن حدود رسم وآیین مغان و موبدان تجدید نشد . اندک اندک شهر نیز از اهمیت افتاد و با توسعۀ بصره و واسط و کوفه از مدائن جز شهری کوچک وبی اهمیت نماند . هرچند ایوان آن سالها همچنان باقی ماند و ویرانه های آن از شکوه و عظمت ایام گذشتۀ ایران رازها می گوید و افسانه های دلنشین می سراید .

تصویر-بازسازی-شدۀ-طاق-کسری-عکس-از-cloob ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

 

 

طاق-کسری-در-حال-حاضر-عکس-از-abze-ademani.blogfa ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

جنگ جلولاء

بعد از واقعۀ مدائن ، (جلولاء شهری است در نزدیکی خانقین امروزی) حادثۀ جلولاء پیش آمد که درآن نیز ایرانیان شکست سخت خوردند. آورده اند که ایرانیان وقتی  از مدائن گریختند ، چون به جلولاء رسیدند در آنجا هریکی از مردم آذربایجان و باب و اهل جبال و فارس برای آنکه به شهر و دیار خویش بروند راهیجدا داشتند . پیش از آنکه جداشوند و هریک به راه خویش روند انجمن کردند و گفتنداگر اکنون پراکنده شویم دیگر هرگز گرد نیاریم شد و این جایی است که راه هریک از ما جدا شود . صواب آنست که همین جا گرد آییم و بار دیگر با عرب پیکار کنیم . اگر فتح ما راباشد ، آنها را رانده باشیم ورنه جهدی که بایست کرده ایم و عذری داریم . همه بپذیرفتند و آنجا بماندند . مهران رازی را برخویشتن امیر کردند و آنجا خندق بکندند و آمادۀ جنگ شدند . سپس نامه ای به یزدگرد نوشتند و  از او به مال و لشکر مدد خواستند . یزدگرد مال و سپاه جهت آنها فرستاد . این عده که در جلولاء بودند برای آنکه از گزند تازیان که هر لحظه ممکن بود از گرد راه برآیند در امان بمانند ، برگرد لشکرگاه خندقها بکندند . در این روزها اوضاع ایران سخت پریشان بود و هرکس از سرداران و مرزبانان استقلالی داشت . یزدگرد بیهوده تلاش می کرد تا آب رفته را به جوی بازآرد و هرجا می گشت تا نیرویی برای پیکار با دشمن فراهم دارد .اما دیگر وقت گذشته بود و کار چنان روی به پریشانی و بی سامانی داشت که از هیچ جهدی فایده حاصل نمی آمد . مدائن در دست اعراب بود و از دیگر شهرها با پریشانی و نا سازگاری که در کارهایشان نموداربود چه کاری می توانست ساخته باشد ؟ در این میان سعدبن وقاص در مدائن بود . شنید که ایرانیان در جلولاء نیروهای پراکندۀ خود را گرد آورده اند و آهنگ پیکار دارند . وحتی از اصفهان وجبل نیز پارۀ لشکر به یاری این ایرانیان جلولاء می رسد . سعد چون این خبر بشنید نامه ای به عمر نوشت و رأی خواست لذا عمر فرمان داد که باید خود را آمادۀ جنگ کرد و به دشمن مجال حمله نداد . سعد نیز عده ای را از سپاه عرب فرستاد تا در برابر لشکر گاه ایرانیان خیمه زنند و لشکرگاه سازند . سرانجام در جلولاء جنگی سخت درگرفت و ایرانیان شکست خورده و روی به هزیمت نهادند . بسیاری از آنها کشته شدند  و بسیاری نیز با غنائم فراوان به چنگ دشمن افتادند . آنها که از چنگ دشمن گریختند به حلوان رفتند و یزدگرد سوم هنوز در حلوان بود او چون از این شکست آگاه شد بترسید و بار وبنه برداشت و با حشم و خدم راه گریز در پیش گرفت . در جلولاء چهارهزار تن از سپاه عرب مستقر شدند و باقی سپاه دگربار به مدائن نزد سعدبن ابی وقاص رفتند . سعد از آنجا به کوفه رفت و آن شهر را سعد به دستور عمر ساخته بود و خود ازجانب خلیفه سه سال و اندی برآن حکومت کرد . در جنگ جلولاء غنیمت بسیار به چنگ اعراب بیفتاد . آنچنان که غنیمت پیش از آن نیافته بودند  و زنان و دختران بسیار نیز به اسارت گرفتند چندان که عمر را از کثرت اسیران نگرانی در دل پدید بیامد . دینوری مورخ می نویسد که عمر مکرر می گفت از فرزندان این زنان که در جلولاء اسیر شده اند به خدا پناه می برم «اخبار الطوال : ص۱۲۳» کشتگان جلولاء را برخی بالغ بر صدهزار نفر ذکر کرده اند . «یاقوت ، معجم البلدان : جلد دوم ص۱۰۷»

جنگ-ایران-واعراب-در-حوالی-مدائن (  مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

شوشتر و شوش

وقتی هزیمتیان  از جلولاءبه حلوان رسیدند یزدگرد سوم از بیم جان با یاران و کسان خویش به استخر و به قولی به قوم و کاشان آهنگ کرد . از کسان و نزدیکانش که در این سفر همراه وی بودند یکی که هرمزان نام داشت و گفته اند که خال شیرویه پسر خسرو بود و در درگاه وی قربی و مکنتی تمام داشت به شاه اظهار داشت عرب از جانب حلوان برما تاخته اند و کاری بزرگ از پیش برده اند و در آنجا با آنها برنمی توان آمد اما جمعی از این قوم در حدود اهواز و خوزستان هستند که سرداران دلیر و سلحشور ندارند وتاب حملۀ ما را نیارند . اگر شهریار دستوری دهند من بدان دیار بروم و لشکر گرد آورم و با سردار آن جمع که ابوموسی اشعری نام دارد درآویزم و او را بشکنم و از فارس و اهواز مالی و لشکری فراز آورم . یزدگرد این پیشنهاد از هرمزان بپسندید و بپذیرفت . و او را با گروهی بدان مهم نامزد بکرد و با مال و سپاه بدان صوب گسیل داشت .

آنگاه هرمزان برفت تا به شهر شوشتر رسید آنجا فرودآمد و بفرمود تا حصار آن را عمارت کردند . و پس ذخیرۀ فراوان گرد بکرد و مردم بسیار فراهم آورد. ابوموسی نیز چون از این آگاه شد نامه به عمر نوشت و از آنچه رفته بود آگاهی بداد . عمر به عماربن یاسر که به جای سعد او را ولایت کوفه وسواد داده بود ، نامه نوشت و فرمود که با تیمی از سپاه خویش به ابو موسی بپیوندد . چون سپاه عرب بر ابوموسی گرد گشت بر در شوشتر فرود بیامد و هرمزان را در حصار گرفت . هرمزان بیرون آمد وجنگ در پیوست . کشتاری عظیم رفت و سپاه ایران بشکست و به اندرون شهر گریخت . ابوموسی دگر بار شهر را در حصار گرفت و این محاصره مدتی دراز کشید . ونزدیک بود که لشکر عرب ستوه شود و از کار باز ماند اما خیانت یک ایرانی کار را به کار عرب کرد . نوشته اند که در این میان یک روز مردی از بزرگان شوشتر نهانی از شهر بیرون بیامد و نزد ابوموسی رفت و گفت اگر مرا به جان و مال و فرزند زینهار باشد در گرفتن شهر تو را یاری کنم . ابوموسی او را زنهار بداد . این مرد که سُینه یا سُیه نام داشت گفت باید نخست یکی را از یاران خویش با من بفرستی تا او را به درون شهر برم و همه جایها را بدو بنمایم آنگاه تدبیر کار کنیم . ابوموسی یاران را گفت از شما کیست که از جان خویش بگذرد و با این مرد برود تامگر جان جمعی را برهاند و یا خود به بهشت رود . مردی از بنی شیبان نامش اشرس بن عوف برخاست و با سُینه از راه پنهان به شهر درون رفت . سُینه وی را به خانۀ خویش برد و طیلسانی  در او بپوشید و گفت اکنون باید که با من از خانه بیرون آیی و چنان فرانمایی که گویی یکی از چاکران من باشی . مرد چنان بکرد و سُینه بدین حیله او را در همۀ شهر بگردانید . حتی یکبار بر در کاخ هرمزان گذشتند . آن جا هرمزان با تنی چند از سرهنگان وی ایستاده بودند و خادمان شمعی پیش روی آنها گرفته بودند . اشرس این همه بدید و سپس با سُینه به خانه بازگشت . آنگاه دگر بار از همان راه پنهانی از شهر بیرون شدند و به نزد ابوموسی باز گشتند . اشرس آنچه دیده بود با ابوموسی بگفت . آنگاه گفت که اکنون دویست کس از مسلمانان را با من بفرست و خود بر دروازه ما را فرو پای تا ما از درون با نگهبانان درآویزیم و دروازه بگشاییم و لشکر عرب را به شهر درآوریم . ابوموسی گفت ای مردم از شما هرکه از جان می گذرد با اشرس برود تا این کار به سامان رسد . دویس کس از اعرا ب پیش آمدند و با اشرس و سُینه به شهر در شدند از همان راه پنهان که به زیر زمین بود . نخست در خانۀ سُینهازنقب برآمدند و ساز جنگ کردند . آنگاه از آن خانه برون شدند وبه جانب دروازه رفتند . از بیرون شهر نیز ابوموسی با گروهی از جنگجویان خویش برپشت دروازه ایستادند و بانگ تکبیر همی کردند . این دویست کس که با اشرس وسُینه بودند از درون شهر با نگهبانان در آویختند و آنها را بکشتند و دروازه بگشادند تا ابوموسی و عربان به شهر درآمدند و شمشیر در خلق نهادند . در گیرو دار این ماجرا ، هرمزان که طعمۀ خیانت یکی ازهموطنان خویش گشته بود، با برخی از یاران بگریخت و در قلعه ای که درون شهر بود پناه گرفت . ابوموسی همۀ شهر بستد و سپس هرمزان را در آن قلعه که بود حصار داد. چون چندی بگذشت و هرمزان را در آن قلعه هیچ ذخیره نماند ، امان خواست . ابوموسی پذیرفت که وی را نکشد و به مدینه نزد عمر فرستد تاهر رفتار که خلیفه خواهد با او چنان کند . نوشته اند که ابوموسی او را با سیصد کس نزد عمر فرستاد و وقتی که این جماعت به مدینه نزد عمر رفتند ، جمله قباهای زرین و شمشیرها و کمرهای گرانبها داشتند . آورده اند که وقتی هرمزان را به مدینه بردند ، جامه و ساز فاخر داشت . او را به مسجد بردند تا عمر را ببیند که عمر در مسجد خفته بود و تازیانه به زیر سر داشت . هرمزان پرسید امیر مؤمنان کجاست ؟ گفتند همین می باشد که خفته است . گفت پرده دارانش کو ؟ گفتند نه پرده داری دارد و نه دربانی و نه کاتبی . گفت این مرد مگر پیغمبر می باشد ؟ عمر از خواب برآمد و هرمزان را بشناخت .« ابن اثیر : حوادث سنۀ ۱۷»

نبرد-ایرانیان-واعراب-در-شوشترعکس-از-سایت-پرشین-دژدات-آی-آر    ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

در داستانها آورده اند که چون عمر خواست او رابکشد . آب طلب کرد که بیاوردند . آنکاه از عمر امان گرفت که تا آن آب را ننوشد اورا نکشند . عمر پذیرفت و هرمزان آب را بریخت و عمر ناچار از کشتنش درگذشت . در فتح شوش نیز داستانی نظیر این آورده اند . گویند چون ابوموسی آن جا را حصار داد مرزبان شوش از وی جهت هشتاد کس از یاران وکسان خویش زنهار خواست تا شهر را تسلیم وی کند . ابوموسی پذیرفت و چون شهر رابگرفت ، هشتاد کس را که از یاران او بودند، آزاد کرد اما خود او را بفرمود تا گردن زدند . در واقع مرزبان شوش که شهر را به ابوموسی تسلیم کرده بود ، قربانی غفلت و پریشانی خویش گشت . زیرا برای هشتاد کس از یاران خویش زنهار خواسته بود لیکن خود را فراموش نمود . ابوموسی شهر رابگرفت و غنیمت بسیار بدست آورد و پس از آن تازیان بلاد خوزستان و فارس را جولانگاه خویش بکردند و در طی یکسال مهرگان کدک ، و صیمره واستخر و ارجان را نیز گرفتند . « عبدالحسین زرین کوب ، دوقرن سکوت : ص ۵۰، ۵۱ ، ۵۲»

تصویر هرمزان ،عکس-از-کلوب-دات-کام  ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

رسول جعفریان در کتاب تاریخ خلفا صفحۀ ۱۲۱ آورده است که پس ازقتل عمر (بدست ابو لؤلؤ)  فرزند وی عبیدالله بن عمر به دلایل واهی و این که هرمزان روز قبل با ابولؤلؤ دیده شده او را بقتل رساند .

پیروزنهاوندی-یافیروز-ابولؤلؤعکس از تاریخ ما او آر جی ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

درباب خیانت

خیانتی را که در این ماجرا سبب شکست ایران شد طبری به سپاه دیلمی نسبت داده که از سرداران یزدگرد بوده است . این روایت را وی در واقعۀ فتح شوش نقل کرده است و از کجا که در تمام این جنگها از این گونه خیانتها روی نداده باشد . به هرحال روایتی  که طبری نقل می کند ، این است که وقتی یزگرد از شکست جلولاء خبریافت در حلوان بود . یاران وخاصان خویش را بخواست و موبد را نیز حاضر آورد . بعد از آن گفت که این قوم عرب هر سپاه که ما پیش آنها فرستیم ، می شکنند پس رأی چیست . موبد گفت رأی آن است که تو از این شهر بیرون آیی و به استخر روی که خانۀ ملک است و سپس از آنجا لشکر فرستی . این رأی را یزدگرد پسندید و بسوی اصفهان رفت . سپاه را با سیصد کس که از آن جمله هفتاد تن از بزرگان بودند بخواند و او را فرمود تا به هر شهر که بگذرد هرکه خواهد برگزیند و با خویش بردارد و راه شوش را پیش گیرد و درآنجا با عربان پیکار کند . سپاه برفت و به جایی که نامش کلبانیه بود فرود آمد و هنوز وی به شوش نرسیده بود که اهل شوش از ابوموسی اشعری صلح درخواستند . ابوموسی با آنها صلح کرد و راه رامهرمز را پیش گرفت اما سپاه در کلبانیه می بود و از مسلمانان سخت بیم داشت و آن جا می بود تا ابوموسی به شوشتر شد . سپاه نیز حرکت کرد و به جایی بین رامهرمز و شوشتر فرود آمد تا عماربن یاسر فراز رسید . پس از آن سپاه بزرگان  و سران ایران را که از اصفهان با او آمده بودند بخواند و گفت هیچ لشکری نماند که این قوم نشکستند و هیچ حصنی نماند که نگشودند . شما را در این باب رأی چیست ؟ گفتند رأی آنست که به دبن قوم درآییم . پس از آن یکی را از بزرگان بنام شیرویه نزد ابوموسی فرستادند و صلح طلبیدند و امان خواستند و بدین مسلمانی درآمدند . از آن پس سپاه به خدمت عربان درآمد ودر جنگها با آنها همراه شد . ازجمله وقتی اعراب شوشتر را حصار کردند ، وی با آنها همراه بود .  نیم شبی جامۀ ایرانیان بپوشید و خویشتن را برکنارۀ قلعه افکند . جامۀ خویش را به خون رنگین کرد . بامدادان اهل قلعه مردی را دیدند با جامۀ پارسی برکنارۀ قلعه افتاده ، گمان کردند از آنهاست . در قلعه بگشادند تا او را به قلعه درآورند . سپاه برجست و با نگهبانان درآویخت و چندان با آنها بجنگید که دروازه بگذاشتند و گریختند پس سپاه دروازۀ قلعه بگشاد و مسلمانان بدان اندر آمدند . (طبری: جلد سوم ص ۶-۱۸۵ طبع مصر)

آخرین نبرد

یزدگرد وقتی از مدائن گریخت ظاهراً گمان می کرد عربان به سواد خرسند می شوند و جبال را به او خواهند گذاشت . اما محاصرۀ شوش و پیشرفت به جانب اصفهان این اندیشۀ خام را از سر او به در کرد .

از این رو نامه و پیام به همۀ سرداران فرستاد تا به لشکر و مال وی را مدد کنند . درآن آشوب و هرج ومرج سرداران را البته پروای یزدگرد نبود اما چون خطر اعراب آنان را نیز تهدید می کرد ، صلای شاه برگشته بخت را اجابت کردند . ازکنارۀ خزر تا دریای هند و ازجیحون تا دریای فارس از هرجا سپاهی فراز آمد . در نزدیک همدان سپاهی نزدیک صدو پنجاه هزار تن جمع گشت . فرماندۀ این سپاه فیروزان بود. سپاهی چنین انبوه می خواست از راه حلوان به جانب کوفه که لشکرگاه عرب بود برود . وضع عرب سخت می نمود و کوفه وبصره در معرض تهدید بود .

عماربن یاسر سردار عرب چون از این خبر آگاه گشت ، نامه به مدینه نوشت و حالی که رفته بود باز نمود . عمرخطاب نامه برگرفت و به منبر شد و گفت این مردم تاکنون به فِر اسلام و یاری خدای در جنگ با عجم پیروزی با ما بوده است . اکنون عجم سپاه گرد کرده اند تا نور خدای را بنشانند . اینک نامۀ عماربن یاسر که به من فرستاده است ، می نویسد که اهل توس و طبرستان و دماوند و گرگان و ری و اصفهان وقم و همدان و ماهین وماسبذان برملک خویش گرد آمده اند تا در کوفه و بصره با برادران و یاران شما درآویزند و آنان را از سرزمین خویش برانند و با شما به جنگ آیند. رأیی که در این باب دارید با من بگویید . طلحه گفت ای امیر رأی تو صائب ترست هرچه توگویی چنان کنیم . عثمان گفت ای امیر به مردم شام بنویس تا از شام آیند و به مردم یمن کس فرست تا از یمن آیند و از مردم بصره درخواه تا از آن جا آیند و تو نیز به تن خویش از این جا راه کوفه پیش گیر و چون این همه خلق برتو فرازآیند ، سپاه تو بیشتر باشد و کار برتو آسان گردد . مسلمانان که در پای منبر بودند این رأی عثمان را بپسندیدند و آفرین خواندند . عمر روی به علی کرد که نیز آنجا بود و پرسید رأی تو چیست یا ابالحسن؟ علی گفت سپاه شام همه از آن جا به یاری توآیند ، روم برآنجا دست اندازد و اگر همۀ سپاه یمن آیند ، زنگیان برملک آنان طمع ورزند و آمدن تورا نیز روی نیست وما ازعهد پیغمبر باز ، هرگز به کثرت سپاه بر دشمن پیروز نشده ایم که پیروزی ما به حق بوده است نه به زور . اکنون رأی آنست که به سپاه شام و عمان و دیگر شهر ها بنویسی تا برجای خویش بباشند و هرکدام سه یک از عدۀ خویش را به یاری تو بفرستند .

این رأی را عمر بپسندید و آنگاه گفت کسی را فرماندۀ جنگ کنم که طعمۀ این قوم نباشد . پس نعمان بن مقرن را که از یاران پیغمبر و از سواران عرب بود ، و در این هنگام در کسکرعامل خراج بود بر این سپاهی فرمان داد و بدو نامه نوشت که فرماندۀ سپاه تویی و فرمان داد که اگر نعمان کشته شود ، حذیفه بن الیمان فرمانده است و اگر حذیفه به قتل آید جریربن عبدالله و همچنین پس از جریر فرمان مغیره بن شعبه را است . و پس از مغیره اشعث بن قیس را . و درنامه ای که به نعمان بت مقرن نوشت وی را گفت که دوتن از دلاوران عرب در سپاه تواست یکی عمروبن معدیکرب و دیگری طلیحه بن خویلد . آنان را به هیچ کاری مگمار اما در هرکار با آنان رأی بزن .

ابوموسی در این هنگام به بصره بود . سه یکی از سپاه بصره برگرفت و به کوفه آمد . نعمان نیز بیامد وسپاه از هر سو گرد گشت . برگ وساز بساختند و همه راه نهاوند پیش گرفتند .

فتح نهاوند

سپاه ایران نیز به سرداری فیروزان یا مردانشاه ، ساز و برگ بسیار آماده کرده بود . دولشکر در نزدیک نهاوند خیمه زدند و چندی در برابر یکدیگر نشستند . چون ایرانیان جنگ را نیاغازیدند و هر روز نیز به آنها از هرسوی کشور مدد می رسید ، عربان ستوه گشتند و به هراس افتادند که فرجام کار چه خواهد بودن ؟ سران سپاه عرب به چاره جویی نشستند و رأی چنان دیدند که باید آوازه دراندازند که خلیفۀ مسلمانان در مدینه مرده است و باید سپاه  جنگ ناکرده بازگردد . چنین کردند و آهنگ بازگشت نمودند . ایرانیان از سنگرها و قلعه های خویش برآمدند تا عربان را دنبال کنند و بدین بهانه پراکنده شدند تا به تازیان رسیدند . تازیان برگشتند و جنگی سخت در پیوستند و چند روز بکشید و از هر دو سوی خلقی بسیارکشته شد . سرانجام سپاه ایران بشکست و بگریخت و نهاوند نیز به دست عرب افتاد . از آنجا به راه همدان و آذربایجان رفتند و دیگر ایرانیان را بیش یارای مقاومت نبود . فتح نهاوند در واقع راه تصرف تمام ایران را بر روی اعراب بگشود و این آخرین مقاومت منظم بود که دولت ساسانی در برابر تازیان از خود نشان داد . ازاین پس دیگر نه دولتی درکار بود و نه کشوری . همه چیز به دست عرب افتاده بود . سال بعد همدان و کاشان واصفهان و استخر نیز به دست تازیان افتاد و یزگرد ازفارس به کرمان و از آنجا به سیستان رفت و سرانجام به مرو کشید .

در فتح نهاوند آخرین بازماندۀ گنجهای خسروانی نیز به دست فاتحان افتاد . پس از آن دیگر ایرانیان راممکن نشد که لشکری فراهم آورند و در برابر عرب در ایستند . همه چیز و همه جا ، دردست عرب بود و از این روی بود که عرب این پیروزی را فتح الفتوح خواند . « عبدالحسین زرین کوب ، دوقرن سکوت : ص ۵۲، ۵۳ ،۵۴ ،۵۵»

جنگ-ایران-واعراب-در جنگ نهاوند جنگ فتح الفتوح  ( مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

باوجود ضعف دولت ساسانی نباید همۀ شکست را در این ضعف جستجو کرد . دولت ساسانی تا آنجا که توانست تلاش کرد . ازجنگ قادسیه تا فتح الفتوح تلاش قابل ملاحظه ای برای جلوگیری از پیشروی اعراب صورت گرفت . هربار نیروهای زیادی گردآوری شدند بطوری که چند برابر اعراب بودند اما با همۀ دلیری و شجاعت نتوانستند در برابر ارادۀ اعرابی که یقین به پیروزی خود داشتند بایستند . مهمترین نکته ایمان و اعتماد کامل اعراب به پیروزی دینشان بود چنان که رواج این دین اصیل ترین هدف آنان به حساب می آمد . اشپولر می نویسد : امروز دیگر جای تردید نیست که دین یکتا پرستی پایدارترین علت محرک کشور گشایی تازیان بوده است . (تاریخ ایران : جلد اول ، ص۷) « تاریخ خلفا : رسول جعفریان ص۱۲۴»

 

منابع  :

اخبار الطوال : ابوحنیفه الدینوری ، تحقیق عبدالمنعم عامر ، قاهره ۱۹۶۰ میلادی

تاریخ بلعمی ، ترجمۀ طبری نسخۀ خطی متعلق به کتابخانۀ مجلس به شمارۀ ۲۳۱

الفتوح  ، محمد بن علی بن اعثم کوفی ، ترجمۀ محمدبن احمد مستوفی هروی از محققان قرن ششم ه.ق  و مصحح غلامرضا طباطبایی مجد ، تهران ۱۳۷۲ شمسی

تاریخ خلفا ، تاریخ سیاسی اسلام ، رسول جعفریان ، دفتر نشر الهادی ، ۱۳۷۴ شمسی

دو قرن سکوت ، دکترعبدالحسین زرینکوب بهمن ماه ۱۳۵۵ شمسی

تحقیق و پژوهش : مهدی صبور صادقزاده  ( در مبحث جنگهای قادسیه جلولاء و نهاوند )

 

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *