تصویر نقاشی شده حکیم ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی طوسی و داستانهای حماسی وی

 فردوسی «حکیم ابوالقاسم»

ایران تا سدۀ چهارم ، که روزگار برآمدن دهقان زادۀ توس و شاهنامۀ شگرف اوست ، دورانی از حاکمیت بیگانه ، مرحله ای توطئه و تفرقه و ایران ناشناسی و پراکندگی و زمانی کوتاه از مجد و عظمت و افتخار و فرهنگ مداری را آزموده بود . امویان عامل و شاخص دوران نگون بختی و سامانیان محور و مصداق دورۀ شکوه و درخشندگی بودند ، دولت مستعجلی که جوان مرگ شد و زودتر از آنچه انتظارش می رفت به توطئۀ ترک و تازی گرفتار آمد . ره آورد دوران کوتاه فرمان روایی سامانیان تکوین فرهنگ و اندیشۀ ایرانی ، حاکمیت زبان فارسی و زبانه کشیدن شعله های معرفت و دانایی بود که به بیداری حسّ ملی و پرورش روح قومی و احساسِ گونه ای سرافرازی و همبستگی فرهنگ ایرانی منتهی گردید ، همان گوهر ناب و حسّ آشکاری که شاهنامه بهتر و برتر از هرچیز آن را در خود باز نموده است .

تصویر نقاشی شده حکیم ابوالقاسم فردوسی

تصویر نقاشی شده حکیم ابوالقاسم فردوسی

طلوع شاهنامه با غروب ستارۀ بخت سامانیان همزمان شده بود . سامانیان فرمانروایان محلی خراسان و ورارود “ماوراءالنهر” بودند که نسب به شاهان ساسانی می بردند . حس ایران دوستی و روح دانش پروری و فرهنگ مداری را با هم درآمیخته و توانسته بودند در دوران کوتاهی مجد و عظمت ایران کهن را با طراوت و شادابی آیین نوین اسلام درآمیزند و به کیمیای مدنیت و کشورداری ، که خاصۀ تاریخ کهن سال ایران بود ، دوباره دست یابند و همین کیمیا بود که می توانست خاک استعدادها و انگاره های ایران گرایی را زر کند و در مسیر بالندگی و سرافرازی و مانایی فرهنگ و دانایی به کار گیرد . با این کیمیا کاری ، بنیان دانش و کتاب و آفرینشگری پی ریزی گردید و مایه وران و آغاز گرانی در هر زمینه پیدا شدند که وجودشان به مثابه راهی بود به روشنایی دیانت و فرهنگ ، و دفترهای انبوهی که ازآن پس به فارسی پدید آمد مصالح و مواد بنای افراشتۀ تاریخ و هویت ایرانی شد و نیز تکیه گاهی برای ملّتی که از پراکندگی به وحدت رسیده و خود را در کشاکش تاریخ بازیافته بود . فردوسی با ویژگی های ملی و فراگیری که داشت ، از سرآمدان این گروه بود ، کسی که توانست بیشترین و ژرفترین تأثیر را در زمانه و تاریخ و فرهنگ و زبان بعد از خود برجای گذارد . «شاهنامۀ فردوسی ، مقدمه دکتر محمد جعفر یاحقی ، ص۹»

شاهنامۀ-فردوسی

شاهنامۀ  فردوسی

البته در سال ۳۴۶ ه.ق به دستور ابومنصور محمدبن عبدارزاق طوسی حاکم توس شاهنامۀ ابومنصوری توسط “ابومنصور مَعمَری” به رشتۀ تحریر درآمد که این شاهنامه به نثر کتابت شده است و ماجرای آن وقایع تاریخ پیش از اسلام می باشد و اصلی ترین منبع فردوسی در سرودن شاهنامه همین شاهنامۀ ابومنصوری بوده است . « دیباچۀ شاه منصوری ، رحیم زادۀ ملک ص۱۲۱»

توس خاستگاه شاهنامه فردوسی 

فردوسی بزرگ در روستای پاژ یا پاز و یا فاز به دنیا آمد . این روستا درعصر تولد نابغۀ ما “فردوسی” یکی از بخشهای سرزمین ادیب پرور و حماسی توس محسوب می شد . روستای پاژ درحدود ۵ کیلومتری شرق آرامگاه فردوسی قراردارد. این روستااز طریق جاده خواجه ربیع به کلات نیز قابل دسترسی است . باغ و یا مقبرۀ فردوسی در درون محوطه ای قدیمی  شامل باره و برج ها واقع شده است .

پاژ آرامگاه فردوسی

پاژ روستای محل تولد فردوسی

متون ادبی و تاریخی که از فردوسی سخن به میان آورده اند ، با وجود اختلاف نظر های چندی که در زندگی نامۀ شاعر و نام و کنیه و یا سال ولادت و مرگش دارند ، عموماً نام او را “حسن بن علی توسی” و کنیه اش را “ابوالقاسم” که در شعر “فردوسی” تخلص می کرده ، ذکر می کنند که احتمالاً در سال ۳۲۹ یا ۳۳۰ ه. ق مطابق با ۹۵۱ یا ۹۵۲ میلادی در قریۀ باژ یا فاز از قراءِ طابران توس متولد گردید . در سن ۳۵ سالگی به دلیل عشق و علاقه به تاریخ گذشتگان نظم شاهنامه را آغاز و پس از ۳۵ سال از عمر خود بر سر آن در سن ۷۰ سالگی و حوالی سال ۴۰۰ ه.ق (۱۰۲۲میلادی) منظومۀ شاهنامه را به پایان رسانید و آنرا به دربار محمود غزنوی برد .

فردوسی و سلطان محمود غزنوی

فردوسی و سلطان محمود غزنوی

لیکن با همۀ ادعای شعردوستی و ادب پروری که محمود داشت ، شاهنامه فردوسی مورد عنایت و توجه شاه قرار نگرفت . آنگاه پس از مدتی دربدری به موطنش توس بازگشت و در سنین ۸۰ یا ۹۰ سالگی و به روایت مشهورتر ۴۱۶ ه. ق (۱۰۳۸میلادی) با دلی شکسته و پردرد بدرود حیات گفت . «توس شهرخفته در تاریخ ، سید محمود موسوی ، ص ۸۱ و ۸۲»

سنگ نوشتۀ مزار ابوالقاسم فردوسی

سنگ نوشتۀ مزار ابوالقاسم فردوسی

جوانی ابوالقاسم فردوسی

فرزند برومند ایران بدین سان می شنود و می خواند و می اندیشید و می پژوهید و می بالید . نیز ، در کنار دانش و ادب و اندیشه ، هنرها و شایستگیهایی دیگر را که جوانان را می زیبید و به کار می آمد ، می آموخت و می ورزید . اسب می تاخت و گوی می باخت و تیغ می آخت . با یاران همدل ، به بزم می نشست و جام می گرفت و پشتِ نگرانی و اندیشناکی را فرو می شکست . هم می کوشید که تن را نیز از یاد نبرد و آن را نیرو ببخشد . زیرا راستی جان و روشنی روان و رسایی اندیشه را در پیوندی تنگ با نیروی تن می دانست و سستی را مایۀ کاستی می شمرد ، چنانکه در شاهنامه می گوید:

زِ نیــــرو بــــود مــــرد را راستــی     زِ سستی ، کژی زاید و کاستــی

افزون بر این همه ، گهگاه طبعی می آزمود و چکامه ای می سرود ، آنچنان نغز و دلپسند که در زبان کسان می افتاد و رامشگران و آوازخوانان آن را ، بر بَریشمِ (سیم ساز) چنگ و رود ، می خواندند و هوش و دل از شنوندگان می ستاندند . سخن شناسان و ادب آشنایان ، در این سروده ها ، نوید و نشان سخنوری بزرگ و بی مانند را می توانستند جُست : در سروده های بزمی و در چکامه هایی از این گونه :

زمانه ، درسالیانی که فرزند ایران می بالید و نوجوانی را به فرجام می آورد و به جوانی و مردی می رسید ، زمانه ای پرآشوب بود .

چهار سده از فروپاشی جهانشاهی ساسانی می گذشت و ایران یکپارچگی خویش را از دست داده بود . بر هر پاره ای از ایران بزرگ و پهناور که ساسانیان برآن فرمان می راندند و در پهناوری و نیرومندی و استواری در شیوه و آیین کشور داری ، ایران را در روزگار هخامنشیان فرا یاد می آوَرد ، میری فرمان می راند و با دیگر میران و فرمانرانان در نبرد و آوَرد و ستیز و آویز بود . گاه نیز سرداری فرمانبردار بر میر و سرور خویش بر می شورید و قلمرو او را به تباهی و آشوب می کشید . کشاکشهای گروهگرایانه و ناسازیهای دینی نیز برآشفتگی ها و نا آرامیهای فرمانرانانه بر می افزود . تنها پرتویی از امید که در این تباهی ها و تیرگی ها می تافت ، آن بود که در بخش هایی از کشور میرانی آزادمنش و فراخ اندیش و ایرانی تبار به فرمانرانی رسیده بودند و پرشور و شرار، می کوشیدند فرهنگ نیاکانی و زبان پارسی دری را ، چونان زبان فراگیر فرهنگی و دیوانی ، در سراسر ایران بگسترند ؛ میرانی هُژیر و روشن رأی و فرهیخته و فرخنده ویر همچون سامانیان و زیاریان و بویهیان و صفاریان .دراین زمان بود که دانشوران فرارودین (ماوراءالنهری) گزارشی دراز دامان را که محمد جریر طبری بر نُبی (قرآن) ، نامۀ سپند و مینُوی مسلمانان نوشته بود ، به پارسی بر می گردانیدند و دستور دانای سامانیان ، بوالفضل بلعمی ، تاریخ گرانسنگ او را به پارسی درمی آورد و آن را درمی گسترد و بخشهای فرو نهاده را برآن می افزود. یا سپهسالار والاتبار و ستوده کردار خراسان و فرمانران توس ، بومنصور محمد عبدالرزاق ، دستور دانشور خویش بومنصور معمری را می فرمود که خداینامه پهلوی را به پارسی دری برگرداند و داستانگویان را از شهرهای گوناگون فرا خواند و آنچه را آنان از بر داشتند ، از سینه و یاد به دفتر آورد . برنهاده شده بود که به ویژه این دفتر که به شاهنامۀ بومنصوری آوازه یافت ، برترین و بنیادین ترین آبشخور فرزند ایران ، آن نوید دادۀ آزاده باشد ، در شاهکاری بزرگ و بی مانند که سالی چند پس از پیدایی و پدیدآییِ این دفتر ، می بایست آنرا می آفرید . در همین زمان بود که بوالمؤید بلخی شاهنامۀ بزرگ خویش را می نوشت و مسعودی مروزی داستانهای پهلوانی کهن و سرگذشت شاهان ایران را در می پیوست و همشهری نامبردار فرزند ایران ، دقیقی ، گشتاسپنامۀ خود را می سرود . «فرزند ایران ، دکتر میرجلال الدین کزازی ، ص ۴۳ تا ۴۵»

مردیِ ابوالقاسم فردوسی

بدین سان زمینه فراهم آورده می شد ، سربرآوری ابرمردی هزاره ای را که ایران چشم به راه او بود و آمدنش را ، از بُن و دندان ، آرزو می برد . او گام به سومین دهه از زندگانیش نهاده بود ودر این هنگام ، بیشینۀ زمان روز را در دفترستان (کتابخانه) خویش به سر می برد ، دفترستانی که پدر ، پایبند به پیمانی که بسته بود ، آن را برای وی پدید آورده بود و سامان داده . در یکی از روزهای خوش و آفتابی ، او، پشت بر پشتی نهاده و کتابی را در برابر گشاده ، نشسته بود، در ربوده و افسودۀ آنچه می خواند . کتاب پاره ای از داستانهای رستم بود : داستان رستم و سهراب و اکوان دیو . به ناگاه ، آوایی بلند در دفترستان درآمده بود، بانگ می زد که :

هان ! ای گرامی یار ! تو را چه می شود که چندی است یاران بدوری و برکنار؟تو را نه در باژ می توان دید نه در طبران . نه در میانه ، نه برکران! تا چند تنها مانند و خواندن ؟ چندی است که نه در گردشهای بزمی با یاران هنبازی نه در بازیها و ورزشهای رزمی . برخیز و بیا و با آن سروده های شورانگیز، جان و دل یاران را بیفزای و بیفروز .

گویندۀ این سخنان یکی از یاران یکدلۀ فرزند ایران بود و همراز و هنباز او در خانه و گرمابه و گلستان . آن روز ، بدان سوی لگام تافته و شتافته بود تا دل آسوده شود که یار غمگسار بی گزند و تندرست است ؛ زیرا نگران و اندیشناک شده بود که مباد دوری وی از رنجوری باشد . پوردهگان ، به دیدن دوست نگران و شنیدن سخنان او ، دفتری را که می خواند ، فرو بست و از جای برخاست و او را به گرمی درود گفت و گرامی داشت و در کنار خویش در نشاند . سپس یک به یک از یاران دیگر پرسید که چندی آنان را ندیده بود . آنگاه اندکی اندیشید و گفت :

یارا ! اندُهگسارا ! از مهر، پای رنجه ای داشته ای و روی بدین سوی برگاشته ای تا مرا ببینی و دمی با من بنشینی ؛ کاری چنین مهرآمیز از نازنینی جان افروز چون تو، شگفت نیست . خدای را سپاس که من بی گزندم و پیراسته و آسوده از درد و رنج ؛ لیک چندی است که بر سرِ گنجم و دلخوش و خشنود از سرای سپنج . دفتری یافته ام صدها بار خوشتر از باغ و بوستانی جانپرور و شکوفان و بارآور . این دفترِ بهایی تر از گنجینۀ زر و گوهر مرا ، در گوشۀ رای و راز ، از دیدار یاران دمساز و از شنیدن آواز دلنوازشان باز داشته است . دیری می جسته امش ؛ اکنونش یافته ام . دمی از خواندنش نمی توانم آسود و در اندیشۀ کاری دیگر نمی توانم بود . یاران بر من خواهند بخشود ؛ زیرا پوزشم پذیرفتنی است ، آن است که دفتری از داستانهای رستم دستان را دوستی که نیک وامدار و سپاسگذار اویم ، برای من آورده است و برجای(نسبت به) من نیکویی بسیار کرده است .

آن دفتر همین است که در برابر می بینی . داستان رستم و سهراب و اکوان دیو در آن ، از گفتار داستانگویی چرب زبان و شیواسخن ، آورده شده است . آن دوست مرا نوید داده ست که دفتر هایی دیگر که دفترهایی دیگر از پهلوانی های رستم و کردارهای شگرف و نمایان او را برای من بیاورد . بَسَم امید است که چنین بتواند کرد . « فرزند ایران ، دکتر میرجلال الدین کزازی ، ص ۴۵تا۴۷»

فردوسی و آوردن رستم دستان به شاهنامه

فردوسی و آوردن رستم دستان به شاهنامه

مندرجات شاهنامه فردوسی

حماسۀ ملی ایران با ستایش خدا و خرد آغاز می شود و پس از مقدمه ای در آفرینش انسان و جهان و سبب نظم کتاب ، به اصل مطلب یعنی شرح تفصیلی تاریخ و حیات قوم ایرانی طیّ پنجاه سال پادشاهی کیومرث تا یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی می پردازد ، و در خلال آن از حالات رزم و بزم و فرمانروایی و مردم داری و داد وبیداد و دیو مردمان و بدکرداران از سویی دیگر سخن به میان می آورد .

وقایع شاهنامه فردوسی از دوره های نخستین و اساطیری یعنی آغاز تمدن بشری و ظهور کشاورزی و آموختن رسم و راه زندگی و فراهم آوردن خوراک و پوشاک و یافتن و ساختن و عصر تباهی ضحاک و قیام کاوه و روی کار آمدن فریدون با شتاب می گذرد . مرگ فریدون و تقسیم جهان میان سه پسر او و جنگهای آنان بر سر متصرفات پدری آغاز دورۀ کشمکش و تضاد و برادر کشی است که با ظهور سام و زال و بویژه پس از تولد و بالندگی رستم اوج می گیرد .

عصر کیکاووس و کیخسرو و جنگهای دراز ایران و توران در کین خواهی ایرج و بعد هم سیاوش ، با وجود شخصیتی تمام و کامل چون رستم ، طولانی ترین بخشهای شاهنامه و در واقع زیباترین و شیرین ترین آنها را به خود اختصاص می دهد . آغاز این دوران پهلوانی و سرشار از عاطفه و حادثه و رزم و بزم ، پادشاهی منوچهر و پایان آن مرگ رستم و روی کار آمدن بهمن پسر اسفندیار است .

برتخت-نشستن-منوچهرو-آئین-فریدون-در-پیش-نهادن.

برتخت نشستن منوچهر و آئین فریدون در پیش نهادن در شاهنامه فردوسی

دورۀ سوم ،حوادث نیمه تاریخی و نیمه داستانی شاهنامه است که با روی کار آمدن بهمن (که اردشیرهم خوانده شده) آغاز می شود و پس از ذکر حوادث مربوط به عصر اسکندر ، که به روایت شاهنامه از تبار دارا نوادۀ دختریِ اسفندیار ، و ایرانی است .«محمد علی اسلامی ندوشن ، سرو سایه فکن، تهران ، انجمن خوشنویسان ، ۱۳۶۹ ، ص۱۰۷» و یاد کرد کوتاهی از اشکانیان و وقایع مربوط به عصر ساسانیان از اردشیر تا یزدگرد ، بطورکلی مطابق با تاریخ روایت می شود ، هرچند مایه های داستانی و پهلوانی آن همچنان نظرگیر و تا حدود زیادی با دیگر بخشهای کتاب هماهنگ است . عمده ترین مقاطع این بخش پادشاهی اردشیر و دورۀ بهرام گور و کسری انوشیروان است .

کتاب شاهنامه را عموماً از میان انواع ادبی “حماسه” می نامند . حماسه نوعی اشعار روایتی است که در آن به بیان اعمال قهرمانی و افتخارات نژادی و ملّی و یا فردی پرداخته می آید ، به گونه ای که شامل انواع مظاهر و مسائل گوناگون زندگی یک ملت در طول مسیر تاریخ نیز بشود .

شاهنامه با داشتن شخصیتهایی برجسته و پهلوانانی نظیر رستم ، اسفندیار ، سیاوش ، سهراب ، گودرز ، طوس ، بهرام ، و …. از لحاظ پهلوانی و جنبه های رزمی سرشار و غرورانگیز است . گذشته از سرگذشتهای پهلوانی ، داستانهایی غنایی و شاعرانه ، از قبیل بیژن و منیژه ، زال و رودابه ، خسرو و شیرین و داستانهای خیالی و پرمعنا و سرشار از روز و راز حتی حکایتهایی عارفانه مانند پایان کارکیخسرو نیز هست ، به اضافه بسیاری رویدادهای تاریخی که اغلب فاقد کیفیت داستانی است . «شاهنامۀ فردوسی ، مقدمه دکترمحمد جعفر یاحقی ، ص ۱۹»

ملاقات عنصری ، عسجدی و فرخی ، حکیم ابوالقاسم فردوسی را

حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده آورده است که : عنصری بلخی در حضرت سلطان محمودبن سبکتکین رحمه الله علیه امیرالشعراء بود . چون فردوسی از طوس گریخته به غزنین آمد . عنصری ، فرخی و عسجدی به تفرّج صحرا بیرون رفته بودند و بر کنار آبی نشسته . چون فردوسی را از دور بدیدند که آهنگ ایشان داشت ، هر یک مصرعی گفتند که قافیۀ چهارم نداشت و از فردوسی مصراع چهارم خواستند که تا چون نداند گرانی ببرد :

فردوسی در مجلس شاعران عنصری عسجدی و فرخی شاهنامه بایسنقری

فردوسی در مجلس شاعران عنصری عسجدی و فرخی شاهنامه بایسنقری

و این حکایت مشهور است که بدین سبب ایشان راه درگاه سلطان بر فردوسی ببستند تا او را بخت یاری کرد و به حضرت سلطان رسید و کار نظم شاهنامه بدو مفوض شد . «دیوان عنصری بلخی ، محمد دبیر سیاقی ص۴۸ و ۴۹»

سمت چپ فردوسی و سمت راست عنصری , عسجدی و

سمت چپ فردوسی و سمت راست عنصری , عسجدی و فرخی

عروضی سمرقندی و  فردوسی

عروضی سمرقندی در چهار مقالۀ خود (مقالۀ دوم حکایت نهم) آورده است که فردسی از دهاقین توس بود ،از دهی که آن را باژ خوانند ، و از نواحی طبران است . بزرگ دهی است و از آن هزار مرد بیرون آید . فردوسی در آن ده شوکتی تمام داشت چنانکه به دخل آن ضیاع (مزرعه) از امثال خود بی نیاز بود ، و از عقب (فرزند) یک دختر بیش نداشت ، و شاهنامه همی کرد ، و همۀ امید آن بود که از صلۀ (دستمزد) آن کتاب جهاز دختر بسازد . بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که که آن کتاب تمام کرد ، والحق هیچ چیز باقی نگذاشت ، و سخن را به آسمان علّیّین برد و در عذوبت بماء معین رسانید ، و کدام کتاب را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است ، در نامه ای که زال همی نویسد به سام نریمان به مازندران ؛ در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد ؟

من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم ! چُنین نباشد .

حُییِ قُتیبه عامل توس بود و اینقدر او را واجب داشت و از خراج فر نهاد ، لاجرم نام او تا قیامت بمانَد ، و پادشاهان همی خوانند . پس شاهنامه علی دیلم در هفت مُجَلَد نوشت ، و فردوسی بودُلف را بر گرفت ، و روی به حضرت نهاد به غزنین ، و به پایمردی خواجۀ بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد ، و قبول افتاد . وسلطان محمود ازخواجه منّتها داشت .  اما خواجۀ بزرگ مُنازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند . محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم ؟ گفتند : پنجاه هزار درم ، و این خود بسیار باشد ، که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب ، و این بیت بر اعتزال او دلیل کند . که او را گفت :

بـــــه بیننـــدگـــان آفریننـده را          نبینی مرنجــان دو بیننـــده را

و بر رفض او این بیتها دلیل است که او گفت :

و سلطان محمود مردی متعصّب بود ، درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد . در جمله بیست هزار درم به فردوسی رسید . به غایت رنجور شد ، و به گرمابه رفت و برآمد ، فُقّاعی (شرابی نرسیده از جو وکشمش) بخورد و آن سیم میان حمّامی و فقاعی قسم فرمود . سیاست محمود دانست ، به شب از غزنین برفت ، و بهری به دکّان اسمعیل ورّاق پدر ارزقی فرود آمد ، و شش ماه در خانۀ او متواری بود ، تا طالبان محمود به طوس رسیدند و باز گشتند ، و چون فردوسی ایمن شد ، از هری به طوس نهاد ، و شاهنامه برگرفت و به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود ، و آن خاندانی است بزرگ ، نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد . پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد ، و بر شهریار خواند و گفت : من این کتاب را از نام محمود بنام توخواهم کردن ، که این کتاب و آثار آن جدّان تُست . شهریار او را بنواخت و نیکوییها فرمود و گفت “یا استاد ! محمود را برآن داشتند ، و کتاب تو را به شرطی عرضه نکردند ، و تو را تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعی ، و هرکه تولّی به خاندان پیامبر کند او را دنیاوی به هیچ کاری نرود ، و هجو او به من دِه تا بشویم و تو را اندک چیزی بدهم . محمود خود ترا خواند و رضای تو طلبد ، و رنج چنین کتاب ضایع نماند” و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت “هربیتی به هزار درم خریدم ، آن صد بیت به من دِه و با محمود دل خوش کن .”فردوسی آن بیتها فرستاد . بفرمود تا بشُستند . فردوسی نیز سواد بشُست ، و آن هجو مندرس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند :

فردوسی پس از اختلاف با سلطان محمود

فردوسی پس از اختلاف با سلطان محمود

الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را ، و محمود ازو منّتها داشت .

در سنۀ اربع عشره و خمسمءه به نیشابور شنیدم از امیرمُعزّی که او گفت : از ایمر عبدالرزاق شنیدم به طوس ، که او گفت : وقتی محمود به هندوستان بود ، و از آنجا باز گشته بود ، و روی به غزنین نهاده ، مگر در راه او مُتمّردی بود و حصاری استوار داشت ، و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود . پیش او رسولی فرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری ، و بارگاه ما را خدمت کنی ، تشریف بپوشی و بازگردی. دیگر روز محمود برنشست و خواجۀ بزرگ بر دست راست او همی راند ، که فرستاده باز گشته بود ، و پیش سلطان همی آمد . سلطان با خواجه گفت : “چه جواب داده باشد؟” خواجه این بیت فردوسی بخواند :

اگر جز بکام  من  آید  جواب     من و گرز و میدان و افراسیاب

محمود گفت : این بیت که راست که مردی ازو همی زاید ؟ گفت : “بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید” محمود گفت : سره کردی که مرا از آن یادآوردی، که من از آن  پشیمان شده ام . آن آزادمرد از من محروم ماند ، به غزنین مرا یاد ده تا او را دچیزی فرستم . خواجه چون به غزنین آمد بر محمود یاد کرد . سلطان گفت : شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و با شتر سلطانی ، به توس برند و ازو عذر خواهند . خواجه سالها بود تا درین بند بود . آخر آن کار را چون زر بساخت ، و اشتر گسیل کرد ، و آن نیل به سلامت به شهر طبران رسید ، از دروازۀ رودبار اشتر در می شد و جنازۀ فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند ، در آن حال مُذکّری بود در طبران ، تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازۀ او در گورستان مسلمانان بَرَند ، که او رافضی بود . و هرجند مردمان بگفتند با آن دانشمند، در نگرفت . درون دروازه باغی بود مِلکِ فردوسی ، او را در آن باغ دفن کردند . گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار ، صلت (هدیه) سلطان خواستند که بدو سپارند ، قبول نکرد و گفت : “بدان محتاج نیستم” صاحب برید (پیک یا قاصد) به حضرت نوشت ، و بر سلطان عرضه کردند . مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است ، و خانمان بگذارد ، و آن مال به خواجه ابوبکر اسحق کرّامی دهند تا رباط چاهه که بر سر راه نیشابور و مرو است در جدّ توس ، عمارت کند . چون مثال به توس رسی ، فرمان را امتثال نمودند ، وعمارت رباط چاهه ازآن مال است .«عروضی سمرقندی در چهارمقالۀ ،مقالۀ دوم حکایت نهم»

فردوسی در دربار سلطان محمود غزنوی شاهنامه طهماسبی

فردوسی در دربار سلطان محمود غزنوی شاهنامه طهماسبی

**********

**********

چند داستان از شاهنامۀ فردوسی  به نثر

 «هفتخوان»

هفتخوان شاهنامه در ارتباط با رفتن رستم به کمک  کیکاووس از این قرارحکایت دارد :

کیکاوس شجاع و دلاور با سپاه خود جهت شکست دیو سپید بسوی مازندران روانه شد . لیکن در آنجا مغلوب دیو سپید گردید و آن دیو چشمهای آنان را کور کرده و درسیاه چاله هایی مخوف و تاریک حبس نمود . پس ازمدتی کیکاووس توانست پیکی به نزد زال بفرستد و از وی درخواست کند که رستمِ پهلوان را به کمک آنها گسیل بدارد . زال برای رستم ماجرا را درمیان گذاشت و رستم اطاعت کرد و بگفت : پدر ،  من به کمک آنها خواهم شتافت و امید دارم که کیکاوس را از محبس خلاص کنم . او سریعاً عازم مازندران گردید و اسب براند تا به مازندران رسید . رستم برای رسیدن به مقصود خود با موانع زیر روبرو گردید که یک به یک آنها را از میان برداشت . شرح آن حکایات به قرار ذیل است .

خان اول : نبرد رخش

رستم شب و روز تاخت و راه دو روزه را یک روزه طی کرد تا به دشت مازندران ورود کرد .آنگاه به فکر غذایی برای خود افتاد و با کمند گورخری را شکار و بریان کرد و بخورد . او لگام از رخش برداشت تا در دشت بچرد و خویش به خواب عمیقی فرو رفت . در آن دشت و نیستان شیری لانه داشت که شبها پس ازشکار بدانجا باز می گشت . شیر چون رستم را درخواب دید به وی یورش برد . و رخش چون رستم را خفته دید با سم های خود بر سر شیر آنچنان کوبید و بر بدن آن حیوان آنقدر دندان بگرفت تا او را بکشت . آن دَم که رستم از خواب شیرین بیدار شد و جسد شیر را مشاهده کرد و ماجرا را بدانست ، با عتاب به رخش چنین بگفت که چه کسی به تو فرمان داد که با شیر نبرد کنی ؟ اگر شیر تو را می کُشت و من این خود (کلاه خود و کمند و کمان و گرز و شمشیر و ببر میان) را چگونه به مازندران می رساندم ؟ این بگفت و مجدد به خواب رفت . بامدادان که خورشید سر برآورد رستم بدن رخش را بشست و زین برآن نهاد و به سمت سرزمین دیو سپید رهسپار گردید .

مبارزه رخش با شیر

مبارزه رخش با شیر در شاهنامه فردوسی

خان دوم : گذشتن از بیابان خشک و یافتن چشمۀ آب

رستم به بیابانی بی آب و علف و گرم و سوزان رسید و پرنده ای از آنجا عبور نمی کرد چرا که دردَم بریان می گشت قدری گذشت که تشنگی بر او مستولی شد لیکن آبی در برابرش یافت نمی شد . رخش را نیز توان پیمایش نبود . رستم از اسب پایین آمد و بر پای خود راه می پیمود او که از تشنگی به تنگ آمده بود دست به آسمان برآورد و از ایزد منان کمک طلبید . در این هنگام از فرط خستگی و تشنگی برخاک داغ و تفتان بیفتاد که ناگاه میشی در برابر او ظاهر گردید . رستم با خود این میش به در این گرمای سوزان بسوی آبشخور خود راه می پیماید . پس در پی میش براه افتاد تا به چشمۀ آبی رسید و از مرگ حتمی نجات پیدا کرد از آن آب بسی نوشید و سیراب گشت . سپس رخش را تیمار بکرد و او را کنار چشمه بشست تا خستگی از بدنش خروج کند . خود نیز به شکار رفت و گوری را هدف قرار داد و بریان نموده و بخورد و خویشتن را جهت خواب آماده کرد و به رخش سفارش کرد که زمانی که او خفته است با کسی درگیر نشود و او را آگاه سازد .

خان سوم : نبرد رستم با اژدها

رخش تا گرگ و میش هوا به چرا مشغول بود و رستم نیز در خوابی سنگین فرو رفته بود که ناگاه اژدهای بسیار بزرگ که طول آن قریب هشتاد گز بود پدیدار گشت . آن شیر با خود گفت دیوان و پیلان و شیران جرأت گذر از این دشت را ندارند پس این گستاخ کیست که جرأت عبور از این دشت را بخود داده است . اژدها ابتدا به سمت رخش هجوم برد ، و رخش که خطر را احساس کرده بود شیهه کشان رستم را از خواب بیدار کرد لیکن اژدها فوراً ازنظرها محو گردید. رستم سریع خود را برای نبرد آماده ساخت ، اما خطری را درمقابل خود ندید ، لذا خشمگین شد و به رخش هشدار داد که بی جهت او را از خواب ناز بیدار نکند و مجدد به خواب رفت  . دقایقی نگذشته بود که آن اژدها بیرون آمد و رخش که او را بدید ، سرو صدا براه انداخت و یکسر شیهه کشید . رستم از خواب برخاست وباز هم دشمنی در برابر خود ندید و عصبانی شد و برسر رخش فریاد برآورد که تو را فرمان داده بودم که با دشمنی ستیز مکن ، لیکن نگفتم که بی جهت مرا از خواب بیخواب کن و اگر دگر بار چنین رفتار کنی سرت را از بدن جدا خواهم کرد . و مجدد به خواب رفت . دیری نگذشت که باز آن جانور غول پیکر ظاهر گشت و به سوی رستم روان شد . رخش در ابتدا جرأت بیدار کردن صاحبش را نداشت لیکن بالاخره شروع به سرو صدا کرد و رستم از خواب برخاست ، اما اینبار یزدان پاک جلوی مخفی شدن او را گرفت و رستم او را مشاهده کرد و تیغ از نیام برکشید و بسوی اژدها آمد و نام او راپرسید و گفت نامت چیست که مادرت برایت گریه کند . هم اکنون زندگانی را بر سر تو خراب خواهم کرد و می خواهم بدون آنکه نامت را بدانم تو را نکُشَم .

نبرد رستم و اژدها

نبرد رستم و اژدها در شاهنامه فردوسی

اژدها غرید و گفت : عقاب یارای پریدن بر این دشت ندارد و ستاره زمین را در خواب نمی بیند . تو بگو نامت چیست که مادرت برایت اشک بریزد . رستم پاسخ بداد که :

چنین داد پاسخ که من  رستمم         زِ دستان  سامم   هـم از  نیرمـم

به تنها یکی  کینه ور لشکــــرم         به  رخش دلاور زمین  بسپـــرم

تندیس کشتن اژدها توسط رستم

کشتن اژدها توسط رستم نقش برجسته سنگی در آرامگاه فردوسی

و هم اکنون ضرب دست مرا خواهی دید رستم این بگفت و بر اژدها یورش برد . اژدها که برقوای خویش اطمینان داشت بگِرد رستم همی آمد . رخش نیز به کمک صاحبش آمد و با دندان های خود پوست اژدها برکند که خون از آن جاری شد ، رستم نیز با شمشیر خویش ضربه ای بر سر اژدها بزد و آن را بر زمین افکند و رودی از خون برزمین روان گردید و تن اژدها چون کوهی بی حرکت برجای بماند .  رستم ایزد متعال را سپاسگزار شد و سرو تن را با آب شستشو داد ، آنگاه سوار بر اسب خود گشت و به مقصد براه افتاد .

استراحت کردن رستم پس از کشتن اژدها

استراحت کردن رستم پس از کشتن اژدها در شاهنامه فردوسی

خان چهارم : رستم و کشتن آن زن افسونگر

رستم سرحال و مسرور طریق مازندران پیش گرفت تا به منطقه پر از گل و گیاه و سبزه رسید و در کنار آنها چشمه ای زلال بدید . در کنار این چشمه سفره ای گسترده و در آن انواع اطعمه و اشربه مشاهده کرد . رستم که نمی دانست تمام اینها دامی از سوی پیرزنی جادوگر است بر سر سفره نشست و جامی بنوشید و تنبوری را که آنجا بود برداشت و در وصف حال خود چنین بخواند :

در این حین پیرزن جادو گر خود را بصورت دختر جوان و زیبایی در آورد و برای فریفتن رستم به نزد وی بیامد . آنگاه تهمتن به محض دیدار آن زن زیبا نام یزدان پاک را به جای آورد که ناگه با ذکر ایزد توانا سیمای جادوگر به چهرۀ واقعی اش برگشت و او قصد گریز داشت که رستم با پرتاب کمند وی را گرفتار ساخت و بدید که او پیری فتنه گر است لذا با خنجر خویش جادوگر را به دو نیم کرد .

رستم و زن جادوگر

رستم و زن جادوگر در شاهنامه فردوسی

رستم سپس راه خود را در پیش گرفت تا به سرزمینی تاریک و ظلمانی رسید که از سیاهی به مانند روی مرد زنگی بود و در روزنه خورشید معلوم می گردید و نه در شب نورستارگان به چشم می خورد . لذا رستم راه خود را گم کرد و دهنۀ اسب را رها کرد تا رخش راه را مشخص کند و رخش نیز چنین کرد و صبحگاه به سرزمین روشنایی و سبز خرمی رسیدند که آنجا سرزمین مازندران بود . او از اسب پایین آمد و ببر بیان (زره چرمین) از تن بدر آورد و آن را بشست آنگاه بسوی رخش رفت و لگام از روی او برداشت و روانۀ کشتزارش کرد . و چون ببر بیان خشک شد ، آن را پوشید و بخفت .

چون دشتبان بیامد و رخش را درون کشتزارمشاهده کرد ، خشمگین گشت و با چوبدستی خود بر پای تهمتن بکوبید و چون وی از خواب بیدار شد بدو گفت ای اهریمن چرا خود و اسبت به درون این دشت وارد شدید . رستم که این حرکت دشتبان را بدید غرشی کرد و دشتبان را برگوشش بگرفت و از زمین بلند کرد و بدون اینکه با دشتبان سخن بگوید هردو گوش وی را بکند . دشتبان شگفت زده گوش را بگرفت و بسوی پهلوان آن دیار که اولاد نام رفته و ماجرا براو بگفت .

اولاد چون سخنان دشتبان را بشنید با جمعی از یاران خود بسوی دشتی که رستم و رخش در آنجا آرمیده بود ، روان شد تا او را به سزای عمل خود برساند . پس از رسیدن به آنجا از رستم پرسید تو کیستی که اینگونه گستاخانه دشتبان را به این حال روز بینداختی .

رستم در جواب اولاد گفت اگر نام مرا بشنوی تمام اعضای بدنت از کار خواهد افتاد و کاری خواهم کرد که هر مادری که چون تو زاییده باشد ، بایستی برای او کفن بدوزد و زار بگرید . اولاد به رستم بگفت سزای کارت را هم اکنون خواهی دید و همراه یارانش آمادۀ نبرد شد . رستم نیز بر رخش استوار گشت و بر جمع آنها حمله برد و آنچنان آنها را قلع و قمع بکرد که تمامی آنها به کوه و غار گریختند . آنگاه کمند برآورد و بسوی اولاد بتاخت و او را دربند کرد و دستهای او را ببست و خود آسوده بنشست . سپس به اولاد بگفت :

کمند انداختن و دربند کردن اولاد توسط رستم

کمند انداختن و دربند کردن اولاد توسط رستم در شاهنامه فردوسی

رستم به اولاد گفت اگر مرا به محل دیو سپید و محبس کیکاووس راهنمایی کنی تو را آزاد ساخته و شاه مازندران خواهم کرد . اولاد به رستم جواب داد ای پهلوان خشم خود را کنار بگذار تا جوابت را بشنوی . از اینجا تا محبس کیکاووس صد فرسخ راه است و همچنین از آنجا تا سرای دیو سپید نیز صد فرسخ دیگر بایستی راه بپیمایی . لیکن در طول این مسیر و میان این دو صد فرسخ  با دیوان بسیاری که مراقبان هستند ، باید نبرد کنی و اگر از آنجا نیز بگذری باز به دشتی سنگلاخ برخواهی خورد که آهوان را عبور از آنجا سخت است . رستم بخندید و اظهار کرد که تو همراه من بیا و ببین چه بلایی بر سر آن دیوان خواهم آورد .

خان ششم جنگ با ارژنگ دیو

سپس رستم سوار بر رخش شد و اولاد نیز از پس او روان شد و شب و روز برفتند تا به کوه اسپروز رسیدند .

در مازندران آتش افروخته بودند . رستم پرسید که آنجا کجاست ؟ اولاد پاسخ داد آنجا مازندران است . آنها شب را در آنجا خوابیدند و با برخاستن خورشید رستم برخاست و اولاد را بر درختی بست و به راه خود ادامه داد.

رستم مغفر خسروی بر سر نهاد و ببر بیان برتن نمود و به سوی لشکر ارژنگ دیو نعره زنان بتاخت . ارژنگ دیو نیز بسوی رستم حمله برد و رستم سر و گوش ارژنگ بِکَند و به پیش دیگر دیوان پرتاب کرد .

سرو گوش بگرفت و یالش دلیــر        سر از تن بکندش بکردار شیر

تندیس نبرد رستم با ارژنگ دیو

تندیس نبرد رستم با ارژنگ دیو در شاهنامه فردوسی

آن دیوان بترسیدند و قصد فرار کردند لیکن تهمتن تیغ برکشید و بسیاری ازآنها را بِکُشت و بسوی اولاد برگشت و بند از او رها کرد . تهمتن شهری را که کیکاووس در آنجا در حبس بود پرسید . سپس عزم محبس نمودند و به محض نزدیک شدن آنها کیکاووس صدای شیهۀ رخش بشناخت و بگفت که ایام سختی به اتمام رسید و این شیهۀ رخش است .

رستم به کاوس نزدیک شد و کاووس او را درآغوش کشید و همۀ پهلوانان از گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و توس و بهرام او را دوره کرده و به شادمانی پرداختند زال به رستم گفت که بایستی رخش را پنهان کنیم زیرا اگر به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ کشته شده با سپاهی از دیوان به اینجا خوهد آمد و زحمتهایت برباد می رود . رستم تو هم اکنون به خانۀ دیو برو و سرِ او را از بدن جدا کن . تو باید از هفت کوه گذر کنی باید بدانی که دیوان همه در آنجا خانه دارند بعد به غاری هولناک می رسی که که نره دیوان آنجا را احاطه کرده اند .

اگ توانستی او را بکشی باید مغز و خون دیو سپید را برای من بیاوری زیرا حکیم فرزانه ای گفته است که اگر سه قطره از خون دیو سپید درون چشم تو چکانده شود دیدگانت درمان خواهد شد .

خوان هفتم : کشتن دیو سپید

رستم با اولاد براه افتادند و دیری نگذشت تا به هفت کوه رسیده و به غار نزدیک شدند که آنجا را دیوان احاطه کرده بودند . در آنجا رستم به اولاد بگفت که تا کنون هرچه گفتی واقعیت بود و اینک مرحلۀ آخر است اگر این را هم بدرستی جواب دادی ، تو را خوشبخت و کامروا خواهم کرد . اینک راه ورود به غار را بمن نشان ده و از راز آن مرا آگاه کن . اولاد به وی گفت چون آفتاب گرم شود ، دیو به خواب خواهد رفت پس برای پیروزی خود باید صبر و تحمل داشته باشی . آنگاه که دیوی را مشاهده نمی کنی و جادو گران در حال پاسداری هستند باید که اقدام کنی .

رستم اندکی صبر کرد و در زمانی که دیوان به خواب رفتند ، سرا پای اولاد را ببست و آنگاه با غرش به میان نگاهبانان دوید و یک به یک آنها را به هلاکت رسانید و سپس به سر وقت دیو سپید به داخل غار رفت . درون غار بسیار تاریک و ظلمات بود و جایی را نمی دید ، بنابراین کمی مکس کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کند و مژگان خود را مالش بداد .  که بتدریج دیو سپید را همچون کوهی بدید ، دیو در خواب بود . رنگ و روی او برنگ شبه و موهایش همچون شیر بود .

پیلتن در دل کمی نگران بود لیکن با غرش خود دیو سپید را از خواب بیدار کرد . آنگاه دیو بسوی رستم یورش برد و رستم نیز متقابلاً به سمت دیو حرکت کرد و باشمشیر خود پای دیو را از جا بکند و با او درگیر شد . خون همه جا را برداسته بود . رستم در دل گفت اگر من امروز جان بدر برم جاودانه خواهم شد . و دیو سپید نیز با خود بگفت اگر از دست این اژدها شوم ، نگذارم ازاین پس در این وضع مرا ببیند .

سرانجام رستم با اتکاء به نیروی ایزد پاک دست بر گردن دیو نهاد و او را از زمین برکند و با شدت بر زمین کوبید که در پی این عمل دیو سپید جان بداد . تهمتن خنجر خود برآورد و شکم او را درید و جگرش را بیرون کشید . همۀ غار در آن هنگام پر از کشته بود . رستم از غار خارج شد و بسوی اولاد بیامد و بند از او بگشود و جگر را به دست اولاد سپرد .

کشتن دیو سپید توسط رستم

کشتن دیو سپید توسط رستم در شاهنامه فردوسی

اولاد به رستم گفت : در مازندران تو را همتایی نمی بینم و اینک شایسته است که به وعدۀ خود عمل نمایی . رستم به او گفت که تمامی مازندران را به تو خواهم سپرد و تو را از این پس از همه چیز بی نیاز خواهم گردانید و در مازندران سرفرازت می کنم و اگر زنده بمانم حتم بدان که به قول خود متعهد هستم . کیکاووس اطلاع یافت که رستم در نبرد با دیو سپید پیروز شده و شادمان شد . تهمتن به پیش کیکاووس آمد و خون دیو را در چشمان او و همراهانش بریخت که در پی آن همه بینایی خود را باز یافتند .

« برگرداندن هفتخوان از نظم به نثر از : مهدی صبور صادقزاده »

**********

ازدواج زال و رودابه و بدنیا آمدن رستم

دیدار زال و رودابه شاهنامه بایسنقری

دیدار زال و رودابه شاهنامه بایسنقری

ماجرای زال و رودابه روال عشقی و رمانتیک را در بر دارد فردوسی می گوید : سام پادشاهی زابل را به زال وا می گذارد ، وی جهت نظارت بر بخشهای ولایت زابل به سفر میرود تا به کابل می رسد و در آنجا مهراب پادشاه آنجا که مردی دلاور و وارسته بود ، (مهراب از نوادگان ضحاک یا اژی دهاک بوده است) به دیدار او می رود و در دربار یکی از ملازمان زال بدو گفت که اندر پس پرده زیبا رویی همچون فرشته که دختر مهراب بود به انتظار دیدار پدر بود

زال به ناگاه یک دل نه صد دل به وی می بازد ، آنچنان مهر رودابه در دل زال جای می گیرد که آرام و قرار و عقل و هوش از او پر می کشد .

و از آنسوی رودابه باشنیدن صفات زال  از دهان سیندخت (مادرش) ، و دلباختگی زال نسبت به خودش او نیز به سختی شیفته و مجذوب وی می شود . و اظهار کرد که نه قیصر روم و نه خاقان چین و پادشاه ایران را به همسری می پذیرم ، من فقط زال پسر سام نریمان را خواستارم ، او اگر پیر باشد و اگر جوان ، مرحم روح و روان من است .

 

تصویر زال و رودابه

تصویر زال و رودابه

کنیزکان رودابه نیز وقتی عشق را در او مشاهده کردند به او قول دادند که در وصالشان به آنها کمک کنند پس به خارج از کاخ و محل اردوی زال رسیدند و وقتی پسر سام از آنها بپرسیدند که شما کیستید ؟ به او پاسخ دادند که ما میانجی عشق شما از سوی رودابه هستیم و گفتند سرور ما مشتاق دیدار شما در کاخ است پس به دیدار او بروید .

پس زال به طرف کاخ براه افتاد و پس از آنکه بدانجا رسید ، عشقش را بر بام کاخ در ارتفاع بدید . رودابه نیز که نزدیک شدن زال را مشاهده کرد بر او درود فرستاد و دل ازو ببرد

خبر به منوچهرشاه پادشاه ایران و سام می رسد و سام به جهت اصل و نسب مهراب ، زال را از این ازدواج منع می کند و می گوید منوچهر پادشاه نیز از این ازدواج ناخرسند است . آنگاه سام خویشتن عازم دربار منوچهر می شود که در این باره با او تشریک مساعی کند ، لیکن هنوز بدانجا نرسیده از منوچهر پیامی دریافت می کند مبنی بر اینکه او بایستی بر کابل حمله برده و مهراب و خانواده اش را از میان بردارد . و سام کابُل را به محاصره می آورد در این هنگام خبر به زال می رسد و می گوید هرکس که خواستار تسخیر کابل است ابتدا بایستی با من رو در رو شود و طی پیامی از پدرش می خواهد که میان او و شاه وساطت کند . سام نیز طی نامه ای درخواست زال را با منوچهر مطرح می کند و به زال می سپارد که آنرا به مقصد برساند و به او قول می دهد که تا اطلاع ثانوی به کابل حمله نکند .

مجلس خواستگاری زال و رودابه شاهنامه داوری عکس از شاهنامه دکتر میر جلال الدین کزازی

مجلس خواستگاری زال و رودابه شاهنامه داوری عکس از بازنوشت شاهنامه فردسی  اثردکتر میر جلال الدین کزازی

زال به دربار منوچهر رفته و نامۀ سام را به او تسلیم می کند . شاه نیز ستاره شناسان و معبران را احضار کرد و از آنها خواست که دربارۀ آیندۀ این ازدواج و فرزندی که ازآن متولد می شود ، طالع ببینند . آن منجمان پس از دیدن طالع آنها بگفتند که این وصلت شکون دارد و فرزندی که از آنها تولد بیابد ، پاسدار و مرزبان ایران زمین خواهد شد . شاه نیز زال را با روشهای گوناگون مورد آزمایش قرار داد تا حضار بر هوش و درایت زال واقف شوند .

در آنسوی مهراب که دخترش را عامل این آتش برپا شده می دانست ، قصد کرد که او را به قتل برساند ؛ لیکن سیندخت که همسر دانا و فرهیختۀ مهراب بود به دیدار سام رفت ولی خود را معرفی نکرد . البته سام به زیرکی و درایت وی پی برد و دانست که او همسر مهراب و مادر رودابه است ، بنابراین رودابه را برای زال خواستگاری کرد .  سیندخت رودابه را به ملاقات می آورد .

ملاقات سام نریمان و سیندخت شاهنامه تهماسبی

ملاقات سام نریمان و سیندخت شاهنامه تهماسبی

سام با دیدن رودابه از زیبایی و طراوت و کمالات او در شگفت شد . و رودابه را برای زال خوستگاری کرد .در همین اثناء زال نیز با پیام منوچهر بدانجا رسید . سام نریمان بگفت تا مهراب را حاضر کردند و طبق رسم و رسوم و آیین و مذهب رودابه را به عقد زال بیاوردند . و آن دو را برتختی نشانده و ضمن شادمانی و سرور بر سر آنها زبرجد و عقیق بریختند . پس از اجرای مراسم ازدواج سام بهمراه زال و روابه به سرزمین خود مراجعت کردند .

دیری نگذشت که رودابه باردار شده و در انتظار فرزندی که موبدان پیشگویی کرده بودند ، نشست . شکم وی بالا آمد و رخ او به رنگ زعفران در آمد . مادر او بگفت  چه شده که چنین رنگ و رویت زرد گشته است .

رودابه رنجور شده و شبانه روز آرام و قرار نداشت . او درد و نارحتی بسیاری داشت لیکن کسی چارۀ این مشکل نمی دانست . زال که بی نهایت نگران حال رودابه بود چاره را در حضور سیمرغ دانست ، پس آتشی بر افروخت و یکی از پرهای سیمرغ را که در اختیار داشت به میان آن افکند ، که به یکباره سیمرغ پرواز کنان به آنجا بیامد و زال ماجرا را برایش توضیح داد .

 

تصویر خیالی از سیمرغ

تصویر خیالی از سیمرغ

زال از آمدن سیمرغ تشکر کرد و آن مرغ با محبت به زال گفت چرا اینقدر غمگینی ؟ چرا که چشمانت اشک آلود است ؟ اصلاً نگران نباش از سرو سهی (رودابه) فرزندی همچون شیر بدنیا خواهد آمد که هیکلی به تنومندی پیل و بلند قامتی سرو خواهد داشت و دشمنان از غرش او لرزه به بدنشان خواهد افتاد .

آنگاه سیمرغ خنجری آبگون بدست زال بداد و بگفت که ابتدا بایستی که رودابه را مست گردانی و فکر و اندیشه را جایگزین بیم و هراس بنمایی و بااین خنجر پهلوی سرو سهی(رودابه) را بشکافی و فرزند را بیرون آوری و آنگاه محل چاک را دوخته و با این گیاهانی که آنها را در آفتاب خشک گردانیدی و کوبیده ای و با شیر و مُشک مخلوط نمودی ، محل زخم را بپوشان و دیگر نگرانی در کار نیست .

زال این بگفت و یکی از پرهای خود بیرون آورد و بدرود گفته و به پرواز درآمد و برفت . سیندخت مادر رودابه به شگفت درآمد و اظهار کرد که تا بحال ندیده ایم که نوزاد از پهلوی مادر بدنیا بیاید !!!

سپس موبدی بیامد و ماهرُخ را با شراب مست کرد که وی از حال برفت آنگاه با آن خنجر آبگون پهلوی ماهرخ را شکافت و فرزند را خیلی راحت از پهلوی رودابه خارج کرد . بچه آنچنان  قوی بنیه و بزرگ جُثه بود که کسی تابحال طفل چون او ندیده بود . رودابه یک شبانه روز از نوشیدن مِی خفته و بی هوش بود .

بدنیا آمدن رستم شاهنامه قوام عکس از بازنوشت شاهنامه دکتر میرجلال الدین کزازی

بدنیا آمدن رستم شاهنامه قوام عکس از بازنوشت شاهنامه فردوسی دکتر میرجلال الدین کزازی

به محض اینکه رودابه از خواب بیدار شد به سیندخت سخن بگفت و همه را شادمان کرد لذا بر او طلا و جواهر بیفکندند و یزدان را شکر گزار گردیدند . و فرزند آن زن را به نزدش آوردند . و او بر آن کودک بخندید و آواز داد که دیگر دوران غم و ناراحتی بسر آمد و آنگاه اسم پسرش را رستم نامید .

مجلس بزم تولد رستم از شاهنامه چاپ سنگی

مجلس بزم تولد رستم از شاهنامه چاپ سنگی

**********

**********

داستان بیژن و منیژه

فردوسی آورده است که پس از مرگ سیاوش کیخسرو به جای پدر بر اریکۀ سلطنت جلوس کرده و انتقام خون پدر را از تورانیان می ستاند . و مملکت در سکوت و آرامش قرار می گیرد لذا به این مناسبت جشنی بزرگ برپا کردند و حکیم توس داستان را اینگونه آغاز می کند .

برتخت نشستن کیخسرو شاهنامه تهماسبی

برتخت نشستن کیخسرو در شاهنامه فردوسی تصویر از شاهنامه تهماسبی

کیخسرو پادشاه ایران می شود و انتقام خون پدرش سیاوش را از تورانیان می ستاند . و امنیت و سکوت و آرامش بر سراسر سرزمین ایران حکمفرما می شود . بدین مناسبت وی در کاخ خود جشنی ترتیب داده و تمامی بزرگان و پهوانان را دعوت می کند .

برتخت نشستن کیخسرو

برتخت نشستن کیخسرو در شاهنامه فردوسی

درحالی که همۀ میهمانان در حال شادمانی و گقتگو بودند ، ناگهان پرده دار کاخ بسوی پادشاه آمد و اظهار نمود که برخی از مردم سرزمین ارمانیان برای دادن عریضه و توضیح مشکلات به کاخ آمده و اجازۀ شرفیابی می خواهند .

پادشاه اجازۀ شرفیابی بداد و آنها به حضور بیامدند . آنگاه سرکردۀ آنها معروض داشت که ای پادشاه جاویدان ایران که تویی پادشاه هفت کشور ، ما از شهری دور دست در نزدیکی مرز ایران و توران بنام ارمانیان به نزد تو آمدیم .

در نزدیکی ما بیشه ای است که در آن حومه کشتزارهای پهناور و درختان میوۀ فراوان داریم ، لیکن گرازهای بیشماری کشتزارهای ما را زیر و رو کرده و درختان میوه را با دندانهای خود از تنه قطع و حیوانات اهلی مان را کشتارمی کنند . همۀ اهالی آنجا به ستوه آمده اند . و ما به نمایندگی به اینجا شرفیاب شدیم  تا از تو شاه مقتدر ایران کمک بخواهیم .

چون شاه گفتار آنان را شنید بسیار ناراحت و نگران گردید . لذا فرمان داد تا خوانی زرینی بگستردند و بر روی آن از هرگونه جواهری بگذاشتند همچنین ده اسب اصیل و قیمتی با داغ کاووس شاه ، با لگام زرین به آن بیفزود و بگفت : ای نامداران و ای پهلوانان کیست که شرّ آن گرازها را ازسرزمین ارمانیان رفع کند و این گنج و اسبان را از آن خود کند .

کسی از آن انجمن اظهار وجود نکرد ، لیکن ازآن میان بیژن به میان آمد و بگفت پادشاها این بندۀ حقیر مایل به اجرای فرمان شما هشتم . چون بیژن چنین گفت ، گیو که پدر او بود و در آنجا حضور داشت به وی اندرز داد که کاری را که هرگز انجام ندادی و درآن مورد خام هستی بعهده مگیر، سپس رو به پادشاه کرد و گفت : بیژن قوی و دارای نیروی جسمانی می باشد ، لیکن او جوان و بی تجربه است و برای این کار مناسب نیست .

بیژن که از گفتۀ پدر برآشفت و رو به شاه نمود و بگفت : من دارای ارادی قوی بوده و سست رأی نیستم و درست است که جوان و کم سن و سال می باشم ، لیکن تفکر مردی سالخورده را دارم . من به آنجا خواهم رفت و سر آن گرازها را از بدن جدا خواهم کرد .

چون شاه گفته های بیژن را شنید شاد شد و به شهامت او آفرین گفت و به گرگین فرمان داد که به همراه بیژن به سرزمین ارمانیان برود و هم او را راهنمایی نموده و هم کمک او باشد .

بیژن و گرگین آماده شده و براه افتادند و چندی را پیموده تا به آن دشت رسیدند .چون بیژن به آن دشت نظر افکند تعداد بیشمار آن گرازان خون او را به جوش آورد ، به گرگین گفت که من به آنها با تیرو کمان یورش خواهم برد و چون به نزدیک آبگیر رسیدند ، تو گرز خود را بر سر آنها فرود بیاور . و چون  گرازی را نقش بر زمین کردم ، تو سر از بدنش جدا کن . گرگین معترض شد که شاه آنهمه سیم و زر به تو بخشید و تو نباید ازمن انتظار کمک داشته باشی . بیژن متفکر شد و بسوی بیشه رفت .

آنگاه تیر و کمان خود را آماده کرد و نعره زنان بسوی گرازها بتاخت و به آنها تیر بینداخت ، بدنبال آن خنجر بر کشید و سر آنها از بدن بیانداخت . آنگاه گرازی بیامد و زره بیژن را بدرید که بیژن با خنجر او را به دو نیم کرد . چون اکثر گرازان قلع و قمع شدند ، اندک باقیمانده فرار را به قرار ترجیح دادند .

بیژن گرازان را در بیشه ارمن از بین می برد شاهنامه طهماسبی

بیژن گرازان را در بیشه ارمن از بین می برد شاهنامه طهماسبی

بیژن از اسب به زیر آمد و گرازان به خاک افتاده را سر از بدن جدا کرد و به فتراک اسب خود آویخت که دندانهایشان را نزد شاه بیاورد.

گرگین که مردی حسود و بدبین بود ، در این اندیشه بود ، زمانیکه به دربار شاه رسیدند فقط بیژن است که مورد تشویق قرار گرفته و پاداش دریافت خواهد گرفت . در این زمان شیطان در او نفوذ کرد و شاه را از یاد ببُرد و در فکر به دام انداختن بیژن در چنگال تورانیان افتاد .

بنابراین بیژن را بگفت که ای کسی که صفات جنگاوری شیری را دارا می باشی ، در ایران و توران که هیچ ، درسرتاسر جهان کسی را به مانند تو ندیده ام . می خواهم تو را بگویم که در نزدیکی اینجا جشنگاهی است که دو روز با اینجا راه است . این اتقاق در دشتی سرسبز است که دیدن آن دل را به وجد می آورد . زیرا در آنجا پریچهرگان در دشت و کوه در حال شادمانی بسر می برند .

در آنجا منیژه دختر افراسیاب خیمه بر افراخته و با صد ها کنیز خود در حال لذت بردن از طبیعت است ، وی دختری بس زیبارو است  . آنجا پری رویان ، قامتی چون سرو ، صورتی به لطافت گل و عطر گلاب دارند . می توانیم به آنجا رفته و چند روزی را با آنها خوش باشیم .

چون گرگین این مقوله بگفت ، بیژن را دچار وسوسه کرد ، از یک سو در فکرِ رفتن به نزد شاه و دادن گزارشِ از میان برداشتن گرازها افتاد و از سوی دیگر درهوس هم نشینی با آن پریچهرگان بود که دومی بر او چیره شد و راه جشنگاه در پیش گرفتند . کمی که را پیمودند ، بیژن به گرگین گفت پس من جلوتر بدانجا می روم و تو از پس به من ملحق شو .

بیژن به بیشه رسید و دلش هوس معاشرت با آن بانوان را نمود . از همۀ آن دشت آوای رود و آواز برمی خاست . پور گیو کلاه پدر بر  سر نهاد و جامه  بپوشید وارد بیشه گشت . در آن حال منیژه که در حال نگریستن به دشت بود ، چشمش به بیژن افتاد و با خود بگفت این  مرد که قامتی چون سرو دارد کیست ؟ و ازهیبت مردانۀ بیژن تحت تأثیر قرارگرفت ، لذا دایه خود را به نزد بیژن فرستاد تا از هویتش آگاهی یابد . و با خود گفت : مگرسیاوش مجدد زنده شده است ؟

چون آن دایه به نزد بیژن آمد از او سئوال کرد که تو کیستی؟ و آیا تو سیاوش هستی که زنده شدی و یا از فزشتگان هستی ؟ جوان برنا بگفت که من بیژنم فرزند گیو برای شکار گراز به ارمانیان آمدم و قرار بود که به ایران و نزدگیو و گودرز بروم لیکن چون از این جشن آگاهی یافتم ، راه درازی را پیموده و به اینجا آمدم تا دخت زیبا روی افراسیاب منیژه را دیدار نمایم . لطفاً مرا بسوی او ببرتا این ماه رو را به چشم ببینم .

او پیاده با دایه بسوی خیمه گاه منیژه براه افتاد و همچون سرو بلند که کمربندی زرین بر میانش بسته بود وارد خیمه شد و مورد اسقبال دخت افراسیاب قرار گرفت . آنگاه به فرمان منیژه دست و پای بیژن را با با مُشک و گلاب شستشو دادند و شروع به تناول اطعمه و اشربه گردیدند . و بدون آگاهی اشخاص بیرون خیمه به خوشگذرانی ، نوشیدن مِی و شنیدن موسیقی  بپرداختند.

تصویر اولین ملاقات بیژن و منیژه

تصویر اولین ملاقات بیژن و منیژه در شاهنامه فردوسی چاپ سنگی قدیم

سه روز و سه شب بدین منوال گذشت و مستی بیژن را به خواب وادار می کرد لیکن او خود را آمادۀ مراجعت نمود . منیژه که نیازمند عشق بیژن بود بگفت تا درون نوشیدنی او داروی بیهوشی بریختند و او از هوش برفت . وی را در عماری پیچیده و مخفیانه به شهر و سپس به داخل کاخ افراسیاب انتقال دادند . چون بیژن به هوش آمد خود را در کاخ و آغوش منیژه بدید . آنگاه به حیلۀ گرگین پی برد و او را نفرین بکرد و به ایزد منان پناه برد .

دیدار بیژن و منیژه شاهنامه رشیدا.. عکس از بازنوشت شاهنامه اثر دکتر میر جلال الدین کزازی

دیدار بیژن و منیژه شاهنامه رشیدا.. عکس از بازنوشت شاهنامه فردوسی  اثر دکتر میر جلال الدین کزازی

چون چند روز بدین گونه گذشت و بیژن و منیژه زمان به شادمانی گذراندند . بناگاه دربان کاخ از این موضوع آگاهی یافت و افراسیاب را در جریان قرار بداد و اظهار کرد که دخترت جفتی از دیار ایران برگزیده و او را به کاخ بیاورده و با وی خوش می گذراند . شاه ترکان از این موضوع متعجب و شگفت زده شد و با خود بگفت که در کجای دنیا رسم است که دختر از پسر بخواهد به عشق او به منزلش بیاید . و از این کار دخترش مات و مبهوت بود . بنابراین قراخان سالارکاخ ، گرسیوز را نزد خود بخواند و از او بخواست که تمامی دربها و بام کاخ را نگهبان گمارده و از ورود و خروج هرکس جلوگیری کند . سپس به اندرونی منیژه برود و معشوقۀ وی را دستگیر کرده و کشان کشان به نزد او ببرد.

گرسیوز به محض رسیدن به اتاق منیژه صدای چنگ و بربط و ساز و آواز به گوشش رسید و او درب را از جا بکند و بر درگاه بایستاد و با نگاهی به داخل ، بیژن را درمیان جمعی از مه رویان مشاهده کرد. آنگاه رو به پور گیو بکرد و نعره سرداد که ای بدبخت مفلوک دردام شیر گرفتار آمدی و راه فرار نداری . بگو که کیستی ؟ بیژن به خود آمد و خنجر برآورد و او نیز غرشی نمود و فریاد کرد که من بیژنم پسر گیو پهلوان از سرزمین ایران . و این را بدان تا مرا گرفتار سازید ، بسیاری از شما را سر از تن جدا سازم . گرسیوز که تهدید بیژن را جدی بدید ، به وی امان داده و در بندش نمود . سپس پهلوان دست بسته را به پیشگاه افراسیاب آورد .

آگاه شدن افراسیاب و حمله نگهبانان او به بیژن و دفاع بیژن از خود

آگاه شدن افراسیاب و حمله نگهبانان او به بیژن و دفاع بیژن از خود- داستان شاهنامه فردوسی

افراسیاب بگفت حقیقت را بگو که در این کاخ و نزد دختر من چه می کنی . بیژن که درمانده شده بود ، ابتدا او را سپاس کرد و پاسخ داد که راست را به تو خواهم گفت . و ماجرا از این قرار است که برخی رعیت به دربار کیخسرو شاه ایران آمده و از مزاحمت گرازان شکایت داشتند و شاه مرا مأمور دفع گرازان نمود و با پهلوانی با نام گرگین بدانسو رفتم و پس از شکار آنها قصد مراجعت داشتیم که به پیشنهاد گرگین به جشنگاه رسیده و دخُت تو را بدیدم و چند روزی را درخیمه گاه او بودم آنگاه که قصد مراجهت به ایران داشتم ، توسط منیژه بیهوش شده و مرا به کاخ انتقال دادند . و واقعیت همین است و بس.

افراسیاب او را به دروغ متهم کرد . بیژن به وی گفت هم اکنون در بندم اگر مرا رهایی بخشی ، بنگر که چه بلایی سر تو و سپاهیانت خواهم آورد. افراسیاب به خشم آمد و بگفت مرا احمق فرض کرده ای ، و قصد خود را بروز نمی دهی ، بر بخت بدت متأسف باش و به گرسیوز فرمان داد تا دربیرون کاخ داری برپا کرده و بیژن را بردار کند . بیژن را که دیدگانش پر از اشک بود ، از نزد افراسیاب کشان کشان به بیرون کاخ بردند و پهلوان با خود نجوا می کرد که دیگر شاه و رستم و گیو را نخواهد دید . و به باد اظهار می کرد که پیغام مرا به ایران و نزد کیخسرو ببر و بگو که بیژن به اسارت افتاده است و به گودرز بگو که گرگین با من چه کرد .

یزدان پاک بر جوانی بیژن رحم بیامد و تصورات او رابر هم زد . زیرا درحالی که بیرون کاخ کسی در حال حفر پایه دار بود ، پیران ویسه بدانجا رسید و مشاهده کرد در حال برپا کردن دار جهت اعدام جوانی دربند را هستند . از آنها ماوقع بپرسید که بیژن ، سرتاسر آن اتفاق بر او شرح بداد .

پیران ویسه فرمان داد که کمی صبر کنید تا دربارۀ این جریان با افراسیاب از در مذاکره برآیم . او سپس به پیشگاه شاه توران آمد و او را سجده کرد . افراسیاب بدانست که پیران از او درخواستی دارد . بخندید و بگفت هرچه را لازم داری از من بخواه ، حتی زر و گوهر و یا حکومت یکی از ولایات تابعه را ، زیرا تو در نزد من آبروی بسیار داری . پیرا ویسه مجدد ادای احترام کرد و عرضه داشت پادشاها من برای خودم چیزی طلب نمی کنم . به خاطر شما هست که من چندین بار تذکر دادم که از خون کاووس درگذرید و توجه نکردید و او را با سم به قتل رسانیدید ! و بدنبال آن ماجرا ما چه بسیارمتحمل مشقت و بدبختی شدیم؟ چرا که رستم و توس با پیلان و پهلوانان به ما یورش بردند و چه ضررها که ببار نیامد . حال اگرخون بیژن بریزی ، باز آن دلاوران بر ما یورش خواهند برد .

پیران ادامه داد و به افراسیاب گوشزد کرد که تو که پادشاه خردمندی هستی با این ماجرا از روی خرد و تعقل تصمیم گیری کن ، زیرا اگر بیژن را بکشی ، کینه به دو خواهد رسید و خودت گیو و رستم را از همه بیشتر می شناسی

افراسیاب به پیران گفت تو نمی دانی که بیژن با من چه کرده است . رویم زرد شده و از خجالت دیگر نمی توانم در پیش ایرانیان و تورانیان سربرآورم و نمی دانی که دختر بدهنرم بامن چه کرده که تا پایان عمر دیگر نمی توانم در بین سپاه و مردم سر برآورم . ولیکن اندرز تو را که مردی دانا هستی می پذیرم. سپس به گرسیوز فرمان داد فرمان داد که بیژن را با غل و زنجیر سخت و مسمار آهنگران دربند کشیده و در چاهی معلق او را آویزان کنند بطریقی که از نورماه و خورشید محروم بماند . و با پیل سنگ اکوان دیو را به آنجا برده و برسر چاه قرار دهند .

افرسیاب ادامه داد و به گرسیوز گفت پس از آن کار به محل اقامت منیژه آن دختری که مایۀ ننگ است برو و تاج از سر او بردار و به او بگو که نفرین شده و شوریده بختی ؛ و از کاخ خارجش کن و با لباس معمولی وی را بر سر چاه ببر تا عشق خود را درون چاه ببیند و بر او گوشزد کن که منبعد تنها غمخوار بیژن در این چاه فقط تویی .

گرسیوز فرمانهای افراسیاب را به اجرا گذاشت و بیژن را با زنجیر و دست بسته سرنگون در چاهسار آویزان کرده و سنگ اکوان دیو بر روی چاه قرار داد . آنگاه منیژه را بیچاره و درمانده ازکاخ خارج ساخته و بر سر چاه بیاورد و فرمایشات افراسیاب بدو گفت .

منیژه نالان و غمگین به مدت یک شبانه روز درآن دشت می گشت و اندوهگین و خسته بر سر چاه بیامد و چون خورشید از پشت کوه طلوع کرد منیژه بدنبال نانی برای بیژن می گشت . او نالان و نا امید بر سرنوشت خود می گریست .

گرگین به مدت یک هفته منتظر بیژن بماند و پس از آن به دنبال وی به جستجو پرداخت ولیکن باز هم او را نیافت . نا امید در حال گشت زنی بود که اسب بیژن را سرگردان در دشت پیدا کرد . آنگاه در حالی که از کردۀ خود پشیمان بود ، دهنۀ آن اسب را به فتراک زین خود متصل کرده و راه سرزمین ایران را بدون خوردن و آشامیدن در پیش گرفت . و با خود اندیشید که در مورد مفقود شدن بیژن به شاه و دیگران چه بگوید .

زمانی که شاه با خبر شد که بیژن با گرگین نیست بگفت که به گیو این خبر را فعلاً اطلاع ندهند ، لیکن این موضوع را به گیو بگفتند و او نگران و شتابان بسوی گرگین می آمد و با خود همی گفت اگر گرگین را بدون بیژن ببینم سر از بدنش جدا خواهم کرد و چون اسب پسرش را بدید که پر از خاک و بهم ریخته است ، از گرگین احوال عزیزش را جویا شد .

گرگین در نهادِ بد فطرتِ خود داستان دروغین خویش را مرور کرد و جواب داد که او از دنیا رفته است . و چون گیو این سخن بشنید از اسب پایین آمد و از حال رفت . سپس جامه های خود را بدرید و موی سر و ریش خود را برکند . محزون و خروشان بر سر و روی خود خاک می ریخت . سپس از گرگین بخواست که از ابتدای آن داستان و چه بدیها که بر سر فرزند گرامیش اتفاق افتاد را برایش بازگوید .

گرگین گفت سعی کن که حالت بجای آید و به حرفایم خوب گوش فرا ده . ما از ایران زمین که بدانجا رسیدیم گرازها را شکار کردیم و دندانهای آنها را به مسمار کشیدیم و بسوی دیار خود عازم شدیم .

که گوری به ما نزدیک شد که از آن گور کسی برتر نیافته بود آن حیوان سم هایی چون پولاد و سر و گوش و دمش همانند شبرنگ بیژن بود . گردن او همچنان شیری و سرعت او مانند باد بود چنانکه فکر می کردی از نژاد رخش است . به محض اینکه از کنار بیژن گذشت وی برگور کمندی بیانداخت . گور زیبا و قدرتمند بیژن و اسبش را به دنبال کشید تا ناپدید شدند و از جست و خیز آنها خاک به هوا برخاست . در پی جستن آنها دشت و کوه را تاختم که سمندم از حرکت درمانده شد . آنگاه اسب و زین او را بدون بیژن یافتم

دلم از ندیدن او آتش گرفت و در آن مرغزار مدت زیادی انتظار کشیدم و در امید بازگشت او بودم و متوجه شده که گور همان دیو سپید است . گیو چون سخنان گرگین رابشنید ، دانست که در گفته های او صداقت نیست . و در اندیشه شد که او را به هلاکت رساند ولی به این نتیجه رسید که از این کار سودی حاصل نخواهد شد . و از آنجا غمگین و گریان به نزد کیخسرو بیامد و ماجرا را بگفت .

گیو پس از ادای احترام به شاه برای او خواستار سلامتی و جاودانگی شد . سپس ماجرای بیژن و گیو برای پادشاه باز گفت و بدبینی خود را نسبت به گرگین اظهار کرد . و خواست که شاه از گرگین حقیقت را طلب کند . شاه نیز از شنیدن این ماجرا رنگ بر رویش نماند و دلش برای بیژن تنگ شد . شاه بگفت که ای گیو اصلاً به خود غم راه مده ، به بهانِۀ خون سیاوش هم که شده به سرزمین توران  لشکر کشم و بیژن را باز یابم . و مطمئن باش که فرزند تو زنده است .

چون گرگین به دربار کیخسرو رسید . تمامی درباریان را ناراحت و غمگین دید . و آنها از ندیدن بیژن مانند کسی را که صد گنج را گم کرده بودند حشمگین یافت . گرگین با حالی نگران به درگاه کیخسرو رفت و ادای احترام کرده و زمین ببوسید . آنگاه دندانهای گراز را بر تخت شاه نهاد و بر وی سجده کرد . و بگفت که شاه بر هر کاری پیروز بوده و همۀ روزهای او چون نوروز باشد .

کیخسرو از گرگین پرسید بیژن در جایی از تو جدا شد و اهریمن او را چگونه با خود برد . به محض اینکه شاه این سخن بر لب راند ، گرگین ماند که چه بگوید و پاسخی برای آن سئوال ندانست و از ترس رنگ از صورتش پریده و بر خود لرزید . شاه که متوجه دروغ او شد شروع به فحش و ناسزا به گرگین نمود و گفت دستور دادم تا سرت را همانند مرغی از بدن جدا سازند . آنگاه شاه به پولادگر فرمان داد که او را به غل و زنجیر بیاور و سر وی را به مسمار ببند که از رفتار بد خود پند گیرد.

سپس پادشاه به گیو رو کرد و بگفت : بر خود مسلط باش و در همه جا به جستجوی بیژن بپرداز . و منهم با جام جهان نما جای وی را کند و کاو خواهم کرد و از یزدان پاک خواستار خواهم شد که محل بیژن را به ما نشان دهد . فقط به تو می گویم که بیژن زنده است . چون گیو این سخن شنید شادمان شد و بدنبال جستجوی فرزند از دربار خارج گردید .

گیو به محض خروج از کاخ سوارانی را به جستجوی فرزند به مناطق مختلف روانه کرد . آنها به سرزمین های ایران و توران رفتند و جویای بیژن شدند لیکن اثری از او نیافتند .

چون پادشاه گیو را غمگین و افسرده دید کلاه بر سر گذارد و جام جهان نما در دست گرفت و جویای بیژن در هفت کشور شد . تمام کیهان از کیوان ، بهرام ،  شیر ، خورشید ، تیر و ماه  و همۀ بودنیها را بنگریست اما بیژن را نیافت . به سوی کشور گرگساران رسید و به فرمان یزدان بیژن را مشاهده کرد که در چاهساری در غل و زنجیر بود . و دختری از نژاد کیان در حال مواظبت از اوست . آنگاه گیو را بگفت که تو را مژده که بیژن زنده است .

درجام نگریستن کیخسرو و دیدن بیژن در چاه اثر مهرداد صدری عکس از بازنوشت شاهنامه دکتر میرجلال الدین کزازی

درجام نگریستن کیخسرو و دیدن بیژن در چاه اثر مهرداد صدری عکس از بازنوشت شاهنامه فردوسی اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

و اکنون باید در فکر چاره ای بود که آن دربند شده را آزاد ساخت و این کار فقط از عهدۀ رستم برخواهد آمد کسی که نهنگ را از اعماق دریا برون خواهد آورد . کیخسرو به گیو گفت آماده شو برای سفر به سیستان ، شب و روز بتاز تا بدانجا برسی . آنگاه نویسنده را بخواست و نامه ای برای رستم انشاء کرد بدین مضمون که گره گشای کار ما تویی ، که آن جوان را از چاه بدر آورده و آزاد سازی ، هرچه زودتر با آورندۀ نامۀ گیو خود را به ما برسان  کاتب نیز همان بنوشت . چون نامه تمام شد گیو بر شاه آفرین گفت ، نامه را ستاند و عازم سفر گردید .

گیو با سواران خود با اتکا به یزدان پاک بسوی سیستان براه افتاد و شب و روز راه پیمودند که در این هنگام دیده بان وی فریاد برآورد که از دور زابلستان را مشاهده می کند . به محض رسیدن به آنجا بسوی منزل رستم اسب راندند و به درگاه منزل وی به سام نریمان بر خوردند . زال بپرسید که از چه نگرانی گیو ، آیا اتفاقی افتاده است ؟ گیو تمامی ماجرا برای دستان بازگو کرد . آنگاه از رستم بپرسید . زال بگفت که تهمتن به شکار گور رفته است و تا خورشید غروب نکرده مراجعت خواهد کرد . و آنها را به منزل جهت رفع خستگی و تناول غذا دعوت نمود . به محض غروب کردن آفتاب رستم پا به درگاه خانه گذاشت و با دیدن مهمانان شادمان گشت .

رستم چون گیو را اندوهگین و افسرده و چشمان اشک آلود گیو را بدید ، دلیل آنرا جویا شد و گیو کل وقایع گذشته را برایش توضیح بداد . و به محض شنیدن نام بیژن اشک در چشمان رستم حلقه زد و بگفت که آن جوان را من بسیار دوست دارم (باید گفت که دختر رستم همسر گیو بوده است) گیو نامه کیخسرو را نیز به رستم تحویل داد .

رستم گفت ای گیو به دیدار تو بسی شادمان گردیده لیکن ماجرای بیژن مرا مغموم ساخت . دوست نداشتم تو را اینقدر سوگوار ببینم . من به فرمان شاه در این نامه سر تعظیم فرود آورده و برای نجات بیژن با تو عازم ایران خواهم شد و بیژن را از چاه بیرون آورده و آزاد می نمایم و درایران برتخت پهلوی کیخسرو می نشانم .

رستم بگفت ای گیو سه روز در خانۀ من شاد باش و غم به خود راه مده روز چهارم بسوی ایران زمین حرکت خواهیم کرد. چون گیو صحبت تهمتن بشنید مسرور گشت ، از جا برخاست و دستان رستم ببوسید.

چون روز چهارم فرا رسید رستم فرمان داد که آماده شوید که به خدمت کیخسرو ، شاه ایران برویم . تمام سواران همراه آمادۀ سفر شدند . رستم رخش را پیش آورد و به زین او گرز خود را بیاویخت و کمر ببست و قبای رومی بر دوش نهاد . آنگاه براسب سوار شد و جملگی بسوی کشور ایران تاختند .

کلاه خود ،گرز ،زره ،سپر ، قدیمی همانند ادوات جنگی رستم

کلاه خود ،گرز ،زره ،سپر ، قدیمی همانند ادوات جنگی رستم واقع در موزه فردوسی

شب و روز راه پیمودند و چون رستم به نزدیک ایران و شهر دلیران رسید به شاه خبر آمدن او را اطلاع دادند . قبل از آنها گیو و گودرز به حضور وی رسیدند و او از رستم بپرسید و از چگونگی راه سئوال کرد و آنها جواب دادندکه رستم به محض رؤیت نامه ، آنرا بر چشمان خود گذارد و برشاه درود فرستاد و آمادگی خود را اعلام کرد و هم اکنون در پس ما در راه آمدن به اینجاست  .کمی بعد تهمتن به کاخ رسید و تمام پهلوانان و بزرگان به استقبال رفته و بر او درود فرستادند . رستم پس از دیدار با آنها عازم پیشگاه کیخسرو شد ، و با دیدار وی ادای احترام نموده و بر او سجده کرد .

پس از اینکه رستم بر شاه درود فرستاد و ادای احترام کرد ، کیخسرو او را کنار خود برتخت نشنید و اظهار کرد تمام بلاها از تو دور باشد و بهترین روزگار را داشته باشی . آنگاه بفرمود که ای رستم چاره ای بیاندیش که چگونه بیژن را از سرزمین توران آزاد سازیم و هرچه سپاه و اسب و گنج بخواهی در اختیارت خواهم گذاشت

چون رستم سخنان شاه را بشنید بعرض رسانید که ای سرورم خودت می دانی که من همیشه در خدمت هستم و حتی مادرم مرا برای خدمت به تو آفریده است . من در این راه نه از تو سپهبد خواهم و نه مرد جنگی . لیکن در این مورد باید از کلید فریب و حیله استفاده کرد و چون بزرگان لشکر این سخن رستم بشنیدند ، برو آفرین گفتند .

از آنسوی گرگین که در محبس و دربند بود ، متوجه آمدن رستم گردید متوجه شد که غمش به آخر رسیده است  ، پس به تهمتن پیام فرستاد که ای مرد بزرگ مرا پیش شاه وساطت کن و من حاضرم برای نجات بیژن در خدمت تو به سرزمیت توران بیایم و آنجا روبروی بیژن خود را به خاک بمالم و از وی پوزش بطلبم .

پیغام گرگین که به دست رستم رسید ، آهی از دل برکشید و پیام رسان را بفرمود که بر گرگین بگوید که ای مرد ناپاک خیره سر ، تو همچون روباهی پیر خدعه نمودی و در نخجیر بیژن را را به دام انداختی و آیا آن دام را ندیدی ؟ و هم اکنون که زار و درمانده گشتی طلب کمک داری؟ ولیکن از کیخسرو خواهم از تو در گذرد و با ما به توران بیایی . اما اگر بیژن از بند خلاصی یافت ، تو نیز  آزاد خواهی شد و اگر او جان از دست داد ، تو نیز جان به جان آفرین تسلیم خواهی کرد .

رستم به پیش شاه آمد و دربارۀ گرگین با وی سخن گفت . لیکن شاه بدو گفت که ای سپهدارم ، من به بهرام و خورشید ماه سوگند خورده ام که تا بیژن نجات نیابد ، گرگین را از بند نرهانم . رستم بگفت که ای شاها ، گرگین را بر من ببخشای . آنگاه با موافقت کیخسرو گرگین از بند و حبس رهایی یافت .

سپس شاه از رستم پرسید که کی و چگونه برای نجات بیژن اقدام خواهی کرد . رستم پاسخ داد که این کار را نمی توان با شمشیر و گرز و سلاح به انجام رسانید ، بلکه قصد دارم بصورت پنهانی و در کسوت بازگانان به توران رفته و بیژن را آزاد سازم . و باید با مال فراوان و دست پُر به این سفر بروم .

کیخسرو که سخنان رستم را شنید ،  دربهای گنجینۀ خویشرا گشود و به رستم بگفت هرچه از جواهر و دینار بخواهی جهت سفر خود بردار . تهمتن به آنها نگریست و از آنها صد شتر بار دینار و صد شتر درم بار کرد . آنگاه رستم به سرکردۀ لشکر فرمان داد که هزار مرد جنگی دلاور از لشکرت برای سفر ما برگزین . و خود ازمردان گردنکش و نامدار تعدادی را چون گرگین ، زنگۀ شوران ، گستهم ، گرازه ، فرهاد ، رهام و اشکش ، این هفت پهلوان را برای همراهی خود انتخاب کرد .

همۀ آنها خود را جهت سفر به توران آماده ساختند و سپیده دم و با خواندن خروس ،  صدای طبل و آمدن رستم که با خود گرز و کمند و سلاح جنگی بهمراه داشت بسوی سرزمین توران به حرکت درآمدند . و پس از پیمودن مسافت راه ایران تا مرز به توران رسیدند . رستم فرمان داد که سپاه در همانجا مستقر شود . آنگاه خود و چند تن از سالاران سپاه لباس بازگانان به تن کرده و با شترانی که بار آنان دینار و جواهر بود ، حرکت کرده و از مرز گذشتند و پس از پیمودن راه به یکی از شهرهای توران رسیدند .

رستم ویارانش پس از رسیدن به شهر خُتن نقاشی قهوه خانه ای

رستم ویارانش پس از رسیدن به شهر خُتن نقاشی قهوه خانه ای

چون به شهر خُتن رسیدند همۀ مردان و زنان آنها را تماشا می کردند . چون پیران ویسه از نخجیرگاه بیامد تهمتن را در آنجا بدید و از وی پرسی کیستی و از کجا می آیی ؟ تهمتن پاسخ داد ما چند تن بازرگان هستیم و برای عرضۀ کالای خود از ایران به اینجا آمده ایم . سپس رستم آن جام پر از گوهر را به پیران ویسه هدیه کرد . و چون ویسه آن جام را بنگریست ، گمان برد که آنها بازرگانانی معتبر بوده و تهمتن را در کنار خود برتخت فیروزه نشانید .

ویسه به مرد بازرگان فرمود برو و در این شهر ایمن باش که کسی مزاحم تو نخواهد شد . و می توانی در خانۀ فرزند من منزل کنی . رستم اظهار کرد که ما کاروان هستیم و این خانه جایمان نخواهد شد پیران ویسه منزل دیگری را هم در اختیار آنها گذاشت .

به همه جای توران خبر رسید که کاروان بازرگانی از ایران بدانجا رسیده و جهت داد و ستد کالا در آن شهر مسکن گزیده است . خریداران از هر سو جهت معامله بدانجا می آمدند . در این اثناء منیژه از ورود این کاروان اطلاع یافت . بیدرنگ به آن شهربیامد . و پس از رسیدن به محل اسکان کاروان با چشمانی اشک آلود به پیشگاه رستم آمد و پس از ادای احترام و درود اظهار کرد که ای بزرگمرد آیا شما از سرزمین ایران به اینجا آمدید؟ رستم پاسخ مثبت بداد. منیژه گفت آیا از گیو و گودرز و سپاه ایران اطلاع داری ؟ آیا به ایران خبر رسیده که بیژن پسر گیو در چاهی با زنجیر در بند است؟ من از غم و رنج او هیچ خواب نداشته و از ناله های او مدام در حال اشک ریختن هستم .

رستم از گفته های او یکه خورد و گمان برد که وی از جاسوسان دشمن می باشد لذا بر او عتاب کرد و روی برگرداند و به دختر گفت که از پیش من دور شو . من نه خسرو می شناسم و نه سالار تو را و نه آگاهی از گیو و گودرز دارم ، برو که مغز من را تهی کردی . منیژه به رستم نگاه کرد و بگریست و گفت ای مرد بزرگ از تو چنین صحبت کردن سردی بعید است . اگر جوابم ندهی از اینجا نخواهم رفت آیا آیین ایرانیان چنین است که اگر شخصی از آنها سئوالی بکنند اینگونه پاسخ می دهد ؟

رستم به منیژه گفت ای زن بی هویت مگر اهریمن عاقبت تو را مشخص نکرده است ؟ اینقدر مرا اذیت و آزار نکن و بگذار که به کار تجارت خود بپردازم . من در آن شهری که کیخسرو پادشاه است ، زندگی نمی کنم و نه گیو را می شناسم و نه گودرز را ؛ و تا بحال به آن نواحی نرفته ام . سپس تهمتن دستور داد که هرچه خوردنی در دسترس است بیاورند و در پیش منیژه گذاشتند .

منیژه به رستم گفت ببین کار من به جایی رسیده است و چه بدبخت و بیچاره شده ام که از آن چاه با دلی پردرد جهت کمک به نزد راد مردی چون تو آمدم که تو نیز بر سر من فریاد کشیدی ؛ آیا نترسیدی از قضاوت  خداوند ؟ من منیژه ام دختر افراسیاب که هیچ کس روی من را برهنه ندیده جز آفتاب ، که باید اکنون با دلی پرخون ودرد برای نجات بیژنم از این در به آن در بزنم که تا راه نجاتی بیابم . بیژن بیچاره ای که با غل و زنجیر درون آن چاه است و نه نورماه را می بیند و نور خورشید .

رستم به منیژه بگفت ای خوبروی ، تو مهرت را از او قطع نکن . سپس فرمان داد که هر گونه خورش و غذا دارند برای او بیاورند و انگشتری خود را بسیار ماهرانه درون مرغ گرمی جای داد و به دست دختر بداد و بگفت این را برای آن دربندِ درون چاه ببر . و بدان که حتماً ایزد متعال به بیچارگان کمک می نماید

منیژه آن خورشها را در دست گرفت و بر سر چاه آمد و آن خوراکها را از سوراخی که ساخته بود به دست بیژن بداد . بیژن بپرسید که این خوردنی ها را از کجا بدست آورده ای ؟ از بازرگانی که از ایران آمده بود ستاندم . بیژن نانی را که آن مرغ درش پیچیده شده بود بگسترد و هنگام صرف مرغ درونش انگشتری یافت . آن رانگریست و نگینش را بدید و شروع به خندیدن کرد .

بر روی مهر پیروزۀ رستم بسیار ریز نوشته ای درج شده بود . مجدد بیژن آنچنان خندید که صدای خندۀ او در آن چاه منعکش شد . منیژه چون صدای خنده بیژن را شنید و در تعجب بماند که نکند بیژن دیوانه شده و در این در بند و عذاب در حال خندیدن است . و از او سئوال کرد که تو که نه شب را میبینی و نه روز را، چگونه اینچنین شادمان شدی که خندۀ پبروزی بر لب می رانی ؟ برایت توضیح خواهم داد به شرطی که سوگند یاد کنی رازی که می گویم با کسی درمیان نگذاری.

منیژه آه و فغان برآورد که من چه بدبختی هستم که روزگار بر سر من چه آورده که به خاطر تو پدرم و خویشانم از من بیزار گشته اند و همانند باران اشک می ریزم . آنوقت تو میگویی راز دارت باشم ؟ از بیژن هم نا امید گشتم . بیژن به او گفت همۀ حرفهایت درست است و من از گفته ام پوزش می خواهم .

منیژه این مردی که بازرگان و جواهرفروش است را بشناس که آشپز او این خورشها را برای ما فراهم ساخت ، او برای نجات من به اینجا آمده است و الّا او نیازمند گوهر و جواهر نیست . او ما را از این وضع نجات خواهد داد . برخیز و به آنجا برو و به او بگو ای پهلوان جهان و مهربان آیا تو همان صاحب رخشی ؟

منیژه با سرعت باد به محل اقامت بازرگان برگشت و پیام بیژن را بر او گفت . چون گفته های منیژه را رستم بشنید و مشاهده کرد که وی برای رساندن پیام راه دور دوان دوان خود را به آنجا رسانده است ، دانست که بیژن او را شناخته است و گفت یزدان پاک پیام تو را شنید و مرا از زابل به ایران و از آنجا به توران آورد . و من صاحب رخش هستم . حرفهایم را بخوبی گوش بده و بر سر آن چاهسار برگرد و در طول روز هیزم فراوان جمع آوری کن و در تاریکی شب بر آن آتش بیفکن تا من آن چاهسار را بر اثر نور آتش بیابم .

منیژه از گفتار رستم شادمان گشت و از اندوهی که در دلش بود خلاصی یافت  و تا چاهسار بدوید و به بیژن غمزده گفت  پیامت را رساندم و آن بازرگان اظهار کرد بلی من رستم صاحب رخشم و برای نجات بیژن به توران آمده ام و گفت چون شب شد آتشی بیفروز که ما را رهنمایی کند .

بیژن گفت که رهایی پیدا کردیم ، آری هر دو از تاریکی رهایی یافتیم  . منیژه برخاست و شتابان مشغول جمع آوری هیزم گردید و همچنان برشاخه های درخت برفت و آنها را برکند و منتظر ماند که خورشید بر پشت کوه پنهان شود . و چون شب تیره فرا رسید ، منیژه آتشی برافروخت که چشمان شب قیرگون را بسوخت

رستم به یاران خود فرمود که خود را جهت رفتن برچاهسار آماده سازند و آنها زین بر اسب خود نهادند . آنگاه تهمتن بر رخش سوار شد و جملگی راه محبس بیژن را در پیش گرفتند و آتشی که منیژه بر افروخته بود راهنمای آنها بود. قدری که برفتند آن آتش بدیدند و بر سر چاه بیامدند . رستم آن هفت پهلوان را بفرمود که آن سنگ از سر چاه برآورند . آنها هر چه کوشیدند آن سنگ از جای حرکتی نکرد و رستم از اسب پایین آمد و دامان خود را بر کمر ببست و با ذکر نام یزدان  ، سنگ اکوان دیو از جای برآورد و در بیشه بیانداخت و از صدای برخورد آن  زمین همه جا به لرزه در آمد .

برداشتن سنگ اکوان دیو از روی چاهِ محبس بیژن

برداشتن سنگ اکوان دیو از روی چاهِ محبس بیژن در شاهنامه فردوسی

رستم بر سر چاه آمد و از بیژن  وحالش و اینکه ابن مدت چگونه بر او گذشته است بپرسید . و بیژن بر جهان آفرین درود فرستاد و از مصائب مسافت را از وی سئوال کرد . تهمتن به پسرگیو بگفت که هم اکنون پروردگار جان تازه ای به تو اهدا کرده است و من از تو خواستارم که رفتار گرگین را بر من ببخشی . بیژن پاسخ داد که ای یار من نمی دانی که پیکار من چگونه بود و ای شیرمرد نمی دانی که  گرگین با من چه کرده است . رستم گفت اگر به صحبت من گوش ندهی و گرگین را برمن نبخشی تو را در آن چاه رها سازم و بر رخش سوار شده و باز گردم . بیژن از چاه بانگ برآورد با اینکه گرگین مرا بسیار آزار رساند از گناه او درگذرم .

بیرون آوردن بیژن از چاه اثر استاد ابوطالب مقیمی عکس از بازنوشت شاهنامه اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

بیرون آوردن بیژن از چاه اثر استاد ابوطالب مقیمی عکس از بازنوشت شاهنامه اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

رستم با شنیدن صدای بیژن که گرگین را بخشید ؛ کمند برآورد و به چاه فرستاده بیژن را بیرون آورد . وی برهنه و دارای موها و ناخن بلند بود . رستم جلو رفت و بند او گسست و حلقۀ پای او بگشود . آنگاه همگی بر اسب سوار شدند و بسوی خانه شان در خُتن براه افتادند .

بیرون آوردن بیژن از چاه توسط رستم

بیرون آوردن بیژن از چاه توسط رستم در شاهنامه چاپ سنگی قدیمی

تهمتن فرمان داد که سر و بدن بیژن را شسته و مو و ناخن او را کوتاه کنند و سپس جامۀ نو بر او بپوشانند . گرگین نیز به نزدیک بیژن آمد ، خود را به خاک انداخت و طلب بخشش کرد ؛ و بیژن با او دلش صاف شد و از او گذشت کرد . در این هنگام شترها را بار زدند و رستم لباس رزم پوشید و به بیژن گفت که تو با اشکش و منیژه برو ، زیرا ما امشب باید تلافی اینکار را بر سر افراسیاب بیاوریم و امشب ما را نه خوراک است و نه خواب ؛ بیژن از رستم رخصت خواست که با آنها همراه شود که او مورد اصلی است . تهمتن با این خواسته موافقت کرد .

عنانها برکشیده و بر زین برنشستند و به کین خواهی بسوی کاخ افراسیاب تاختند . نگهبانها به پیش آمدند و دلیران ایران سر بسیاری را ازتن جدا کردند . رستم به درگاه فریاد برآورد که ای افراسیاب تو گمان بردی که به خواب خوش می روی و بیژن در چاه زجر می کشد؟ من رستم زابلی هستم آمدم و زندان تو گسستم آن سنگ اکوان دیو برداشته و بیژن را آزاد ساختم . و این رسم نیست که کسی بر داماد خود آسیب برساند .

افراسیاب از کاخ بگریخت تا برای نبرد سپاه خود را که در آن حوالی بود به کمک بگیرد. رستم که از خستگی در رنج بود که بهمراه افراد خود که غنایم برداشته بودند ، بتاختند تا به مرز ایران و توران رسیدند  و در آنجا بیاسودند و منتظر رسیدن سپاه افراسیاب شدند .

پس از برآمدن خورشید به رستم اطلاع دادند که سپاه افراسیاب نزدیک است . رستم بگفت هیچ نگرانی نیست .سپس باروبنه را با منیژه روانه ایران کرد و خود آمادۀ جنگ شد . سپاهی که افراسیاب بدانجا گسیل داشت ، سپاهی بس عظیم بود که از سم اسبان آنها به تمام آن نواحی گرد و خاک به آسمان برخاست .

فرمانده سپاه ایران رستم نامدار ، فرماندهی سمت راست سپاه را به اشکش و گستهم و رهام و زنگنه و فرماندهی سمت چپ برگزید ؛ خود و بیژن نیز درقلب لشکر مستقر شدند . و پشت لشکر کوه بیستون قرار داشت . افراسیاب بادیدن سپاه ایران وحشت زده شد . آنگاه با بررسی اوضاع فرماندهی سمت چپ سپاه را به پیران ویسه و فرماندهی سمت راست را به هومان سپرد و درقلب سپاه گرسیوز وشیده را قرار داد .

نظاره کردن بیژن و ایرانیان سپاه توران را شاهنامه شاه اسماعیل عکس از بازنوشت شاهنامه اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

نظاره کردن بیژن و ایرانیان سپاه توران را شاهنامه شاه اسماعیل عکس از بازنوشت شاهنامه اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

رستم غرش کرد و بگفت ای شوریده بخت ننگ برتو که توان جنگیدن نداری سپس بر پیلا ن نشستند و بر گاو دَم و شیپور جنگی دمیدند . آنگاه جنگ سختی در گرفت و شمشیر های بُرَنده در هوا به چرخش درآمد تو گویی که روز رستاخیز است . رستم به هر طرف اسب می راند سپاه دشمن پراکنده می شد و او سران را از بدن جدا می ساخت . گرگین و رهام و فرهاد در سمت چپ سپاه موفق شدند که بر دشمن پیروز شوند . و در سمت راست نبردی از سوی اشکش با  گرسیوز در حال جریان بود و در قلب دشمن رستم و بیژن سپاه دشمن را به ستوه آورده بود .

سواران افراسیاب همچون برگ درخت درحال فرو آفتادن بر زمین بودند . تمام میدان رزم را خون فرا گرفته بود و پرچم توران سرنگون شد . از آسمان و زمین بر سر سپاه توران تیر فرود می آمد .افراسیاب که سپاهیان خود را برخاک بدید شمشیر خود را بر زمین بیفکند ، اسب دیگری را سوار شد و از مهلکه بگریخت  رستم که اینچنین دید ، از پی او روان شد و دو فرسنگ او را تعقیب کرد ؛ چون این کار را بی فایده دانست به سپاه خود ملحق شد و دریافت که باقیمانده سپاه دشمن تسلیم شده اند که تعداد آنها به هزاران نفر می رسید .

گریختن افراسیاب از دست رستم و کشته شدن نیمی از سپاهش

گریختن افراسیاب از دست رستم و کشته شدن نیمی از سپاهش روایت فردوسی

پس از اتمام جنگ سپاه تحت امر رستم بسوی ایران روان شد . چون کیخسرو از آمدن آنها مطلع شد و دانست که بیژن هم با آنهاست ، بسیار مسرور گشت . و جهان آفرین را سپاس گفت . و سر و روی خود را برزمین نهاد و سجده کرد . جلوی سپاه بوق کرنا می نواختند و در پس آن گودرز و توس درفش ایران را بر دست گرفته بودند . کیخسرو فرمان داد که سپاهیان از راه آمده به کاخ عازم شوند . گودرز و گیو با شنیدن این خبر به حضور شاه پیروز رسیدند . رستم چون کیخسرو را بدید احترام بجا آورد و بر زمین بوسه زد و جهان آفرین را سپاس گفت . پادشاه نیز به تهمتن نزدیک شد و او را در آغوش گرفت .

پادشاه فرمان داد تا جشنی برپا کنند که در آنجا طبقهای سیمین پر از مشک ناب و گلاب را به پیش آورند  او رستم وسپاهیان  را خلعت و مال فراوان بخشید . رستم پس از اندکی استراحت راه سیستان را در پیش گرفت .

پس از رفتن پهلوانان ، کیخسرو فرمان داد که بیژن پیش بیاید و از ماجرای خود بگوید و بیژن تمام توضیحات را  بداد و از خودگذشتگی منیژه بسیار گفت سپس شاه به او صد جامۀ دیبای روم و تاجی مرصع نشان و ده بدره دینار عطا کرد . و سفارش کرد که همیشه با منیژه به نیکی رفتار کند و برای آنها آرزوی خوشبختی کرد و آنها را روانه کرد . بلی اینچنین است دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم که گاهی در رنج و غم هستیم و گاهی در خوشی و شادمانی .

برگرداندن داستان بیژن و منیژه از نظم به نثر از : مهدی صبور صادقزاده

**********

**********

 ضحاک ، فریدون ، کاوه آهنگر و جمشید

جمشید سالهای بسیاری را برمردم خود پادشاهی کرد و دائم بر قدرتش افزوده می گشت که غرور در دلش جا باز کرد و خلق و خوی وی دگرگون شد . از فرمان یزدان سرکشی نموده و ناسپاس گردید .

پادشاهی جمشید و هنر وصنعتگری آموختن شاهنامه طهماسبی

پادشاهی جمشید و هنر وصنعتگری آموختن به مردم شاهنامه طهماسبی

جمشید بزرگان و امرا را نزد خود خواند و از خود چنین تمجید نمود : که تمامی جهان را من پدید آوردم و آن را آراستم . خواب و خوراک و آرامش شما از منست و زندگی شما در دستان من می باشد لذا تاج پادشاهی فقط زیبندۀ شخص من است  پس بنابراین  زین پس مرا بایستی جهان آفرین بخوانید .

چون جمشید اینگونه سخن راند ، شکوه و حمایت ایزدی از او قطع گردید و بزرگان و گرانمایگان از او رنجیده شدند و از او روی برگردانده و بسویی رفتند . از آنروز به بعد بخت و اقبال از جمشید برگشت . بله هرآنکس که محبتهای خداوند را ناسپاس باشد زمانه از او روی بگرداند همانگونه که بخت از جمشید گریخت .

به پادشاهی رسیدن ضحاک

در آن روزگار در سرزمین نیزه گذار (منظور سرزمین اعراب)حکمرانی نیکنام و نیک نفس بنام مرداس بود . او پسری داشت بنام ضحاک که بسیار بی عاطفه و بدطینت بود و آرزوی تسخیر جهان را در سر داشت .

اهریمن پلید روزی در کسوت شخصی نیکخواه به نزد ضحاک بیامد و با او از در دوستی درآمد و به وی گفت : بجز تو کسی لیاقت بزرگی و سروری این مرز و بوم را ندارد . پدرت مردی سالخورده است و تو مردی جوان می باشی  ؛ این مقام و سرمایه را هرچه زودتر از آن خود کن . اگر گفته من را قبول داری ، بدان فقط جهان را یکی پادشاه است که آنهم تویی .

ضحاک چون سخنان ابلیس نابکار را شنید ، در فکر فرو رفت که چگونه پدر را از میان بردارد . لذا از اهریمن پرسید ولی چگونه به مقصود خود برسم ؟ به من بگوی و قول می دهم روش تو را عملی سازم . جواب داد : نگرانی به دل راه مده ، راهکاراین موضوع  به تو می گویم .

مردوس باغ زیبا و دلگشایی داشت  و هروز بامدادان پس از تطهیر و شستشوی بدن جهت نیایش با پروردگاه به آن باغ می رفت و اهریمن از موضوع مطلع بود لذا بر سر وی چاهی حفر نموده و روی آنرا با شاخ و برگ پوشانید . روز بعد مرداس  یزدان پرست هنگامی که بسوی آن باغ عازم بود ، به درون چاه سقوط کرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد .

مرگ مرداس توسط پسرش ضحاک اثر استاد محمد تبریزی

مرگ مرداس توسط پسرش ضحاک اثر استاد محمد تبریزی

فرزندی را که مرداس با ناز و نوازش و رنج به جوانی رسانده بود باعث قتلش گردید . فردوسی می گوید هیچ فرزندی اگر بد هم باشد زمانی که قوی همچون شیر گردید به کشتن پدر خود رضایت نمی دهد ؛ مگر اینکه در پنهانی مادرش با شخص دیگری ارتباط داشته و و آن فرزند حاصل آن رابطه است .

ضحاک پست و فرمایه با توسل به این حیله جانشین پدر شد و تاج تازیان بر سر نهاد ، خود را آراسته و مردی نیک سیرت و خداپرست جلوه داد .

فــرومایه ضحـاک بیـدادگـر      بدین چاره بگرفت جای پـدر

به سـر بـرنهاد افسـر تازیـان      پریشان ببخشید سود و زیان

ابلیس پلید چون نقشه های خود در مورد ضحاک را موفق دید بار دیگر خود را بصورت جوانی بیاراست و به نزد او رفت و بسیار از وی تعریف  و تمجید کرد و بدو گفت اگر لیاقت آشپزخانه شاه را دارم مرا قبول بفرمایید زیرا من خوالیگر (آشپز)ماهری هستم . شاه او را مورد نوازش قرار داده و فرمان داد کلید خورشخانۀ شاهی را بدو دهند .

در آن زمان بدیل گیاهخواری مردم ، تنوع در آشپزی و پخت خورشها اندک بود . اهریمن خوان شاه را با خورشهایی از مرغ و برّه تزیین کرد و هروز غذاهای لذیذی برای ضحاک طبخ می نمود . روز چهارم غذایی از راسته گاو تهیه آماده کرد و درآنرا با انواع زعفران و گلاب معطر ساخت وخوان را با شراب کهنه ومشک ناب تکمیل کرد.

ملاقات ابلیس و ضحاک که خود را به صورت مردی خوالیگر درآورده بود

ملاقات ابلیس و ضحاک که خود را به صورت مردی خوالیگر درآورده بود

ضحاک چون از دستپخت اهریمن در آن سفره تناول کرد از توانایی وی در آشپزی متعجب شد و به وی اظهار کرد که هرچه مایلی از من بخواه .  اگرچه مرا لیاقت نیست و لیکن خواستار بوسیدن شانه های شاه هستم . ضحاک که گفتار ابلیس را شنید مقصود او را درنیافت و درخواست وی را پذیرفت . اهریمن پیش آمد ، برشانه های شاه بوسه ای زد و ناگهان ناپدید شد . اینچنین صحنه ای کسی در جهان ندیده بود .

از محل بوسه های ابلیس نابکار (شانه های ضحاک) دو مار سیاه تا نیم تنه بیرون آمد و معضل بزرگی برای شاه بوجود آورد لذا مارها از انتها قطع کردند لیکن مجدد آن دو مار از همان محل قبلی روئیدند پزشکان دانا و برجسته ای را احضار کردند و از آنان چاره خواستند اما آنها اظهار عجز و ناتوانی کردند .

ضحاک پس از برآمدن دومار سیاه از شانه هایش

ضحاک پس از برآمدن دومار سیاه از شانه هایش

ابلیس نامهربان بار دیگر بصورت حکیمی حاذق و کاردان به نزد ضحاک رفت این کار را علاج ودرمان است و بایستی هر روزه مغز دو انسان را خورش مارها سازی تا زمانی که آندو خود بمیرند . منظور اهریمن از این اعمال شرم آور نابودی تمام انسانها بر روی زمین می باشد .

مرگ جمشید

 در آن هنگام در ایران جوش و خروشی بپا شده و روز نورانی به شب سیه تبدیل گشته بود و مردم اتحاد خود با جمشید را گسستند . چرا که فره ایزدی بخاطر غرورش از او دور شد زیرا وی به مردی ظالم و ستمگر تبدیل شده بود .  سواران ایرانی که خواهان شاهی عادل بودند به نزد ضحاک رفته ، پادشاهی او را تمجید و تعریف نموده و او را پادشاه ایران زمین خواندند.

اژدهافش(ضحاک) با سرعت باد بسوی ایران زمین تاخت و در آنجا تاجگذاری نمود و از ایرانیان و تازیان و همه کشور لشکری بیاراست . جمشید با حمله ضحاک و تنهایی خود درمانده شده و تاج و تخت و گنج و سپاه را برجای گذاشت و بگریخت .

در مدت صد سال کسی نه جمشید را دید و نه اسم او را در جایی شنید . در صدمین در حال عبور از دریای چین ضحاک بر سر راه او سبز شد . پس از اسارت  بی درنگ او را با ارّه به دو نیم کرد و جهان را از شهر آن ناپاک خلاص نمود و سپس هفتصد سال بی درد سر حکومت کرد.

اسارت جمشید بدست ضحاک شاهنامه داوری عکس از بازنوشت شاهانامه اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

اسارت جمشید بدست ضحاک و به دونیم کردن او شاهنامه داوری عکس از بازنوشت شاهانامه اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

لیکن پس از شکست جمشید ، ضحاک دختران وی را که شهرناز و ارنواز نام داشته و نسبت به بانوان هم سن و سال خود برتر و سرتر بودند را به بارگاه خود آورد و با آنها ازدواج کرد و سعی کرد راه خباثت و بدخویی به آنها بیاموزد .

هر شب مغز دو مرد جوان چه از مردم پایین دست جامعه و حتی از فرزندان پهلوانان را به دربار شاه برده و غذای مارهای شانه های ضحاک می ساختند . پس از مدتی دو جوان نیک نفس و پارسا به نامهای ارمایل و گرمایل به خدمت آشپزخانه ضحاک در آمدند . به هنگام ریختن خون جوانان جهت خوراندن مغز آنان به مارهای کتف ضحاک ، زنان به خوالیگران (ارمایل و گرمایل) اعتراض نموده و از آنان درخواست یاری کردند .

 

شهرناز و ارنواز دختران جمشید در کنار ضحاک شاهنامه بایسنقری

خوالیگران با اینکه از این عمل خود ناراحت بودند بحکم اجبار هر روز دو جوان را به آشپزخانه شاه می آوردند ؛ لیکن پس از مشورت با یکدیگر یکی  از جوانها را آزاد ساخته و بدو اظهار می داشتند که شهر را ترک گفته و به کوه و دشت برود و در انظار مردم نباشد .

و بجای وی مغز  گوسفندی را با مغز جوان دیگر آمیخته و خوراک مارها می ساختند . بدین ترتیب ماهانه جان سی جوان را نجات می دادند .  چون تعداد رهایی یافتگان به دویست رسید ،خوالیگران تعدادی بز و میش به آنها جهت گذران زندگی سپردند .  کردها (منظور عشایر) از آن آزادگان از نسب دارند ولذا از اقامت در شهرها ابا دارند و کوه و دشت اقامت می کنند .

خواب ضحاک ستمگر

چهل سال به انتهای زندگی ضحاک باقی مانده بود که یزدان پاک او را متوجه نزدیک شدن به پایان کارش نمود ؛ بدینصورت که شبی در ایوان شاهی با ارنواز خفته بود؛ در خواب چنین دید که سه مرد جنگی ، دو مهتر و یکی کهتر که قدی همچون سرو و شکوه پادشاهی داشت و در دستش گرز گاوسر قرار داشت به کاخ شاهی وارد شده و او را مورد هجوم قرار دادند . که ضحاک فریادی سهمگین برآورد که قصر صد ستون وی به لرزه درآمد و آنگاه از خواب برخاست .

زمانی که ضحاک فریدون و کاوه آهنگر را به خواب دید شاهنامه طهماسبی

زمانی که ضحاک فریدون و کاوه آهنگر را به خواب دید شاهنامه طهماسبی

از نعره ناگهانی ضحاک همه همسران زیباروی وی از جای خود جَستند و ارنواز از او سئوال کرد که چه شد اینگونه فریاد برآوردی و راز آنرا برایمان بگشای و تمامی این کابوس را برای موبدان بازگو و چون چاره آن را دانستیم دیگر جای نگرانی و ترس وجود ندارد . شاه از سخنان ارنواز احساس آرامش نمود .

ضحاک تمامی موبدان و خوابگزاران دانا و توانا را به نزد خود خوانده و تمامی کابوس شب گذشته را برای آنها بازگو کرد و درباره تعبیر آن توضیح خواست . موبدان پس از شنیدن خواب شاه لبانشان خشک و بر چهره آنها عرق سردی نشست و با خود گفتند اگر واقعیت تعبیر خواب را برای او بازگوییم جانمان به خطر می افتد و اگر واقعیت ها را توضیح ندهیم عواقب آن گریبانگیرمان خواهد شد .

سه روز بدین منوال گذشت و کسی جرأت اینکه واقعیت را آشکار نماید نداشت . یکی از موبدان باهوش و دانا بوی گفت ضحاک به عرایض من توجه کن و بدان هر کس که از مادر زاده شده است ، روزی از دنیا خواهد رفت . قبل از تو نیز پادشاهان بسیاری بوده اند که سزاوار تخت شاهی بوده اند و شادمانی و غمهای بسیاری را تجربه کرده اند رفتند و همه چیز را به دیگری واگذار کردند و تو نیز از این امر مستثنی نیستی و کس دیگری پس از تو صاحب تخت و بارگاه و ثروت تو خواهد شد که فریدون نام دارد.

ولیکن فریدون هنوز بدنیا نیامده است و او از مادر هنرمندی بدنیا می آید و همانند درختی پرثمر خواهد شد و چون به سن مردانگی برسد خواستار میان بند (کمربند بزرگی) ، تاج و تخت می گردد قامت و همچون سرو گشته و همواره ازگرز پولادین بهره جوید .

ضحاک از او سئوال کرد : دلیل اینکه فریدون می خواهد مرا در بند کند چیست . خوابگزار گفت اگر دقت کنی کسی بی دلیل با دیگری دشمنی نمی کند . تو مغز پدر او را خوراک ماران کتف خود می سازی و ناراحتی آن در دل او جای می گیرد . فریدون پس از بدنیا آمدن از شیر گاو برمایه (دایه وی) استفاده می کند . که تو آنرا نیز نابود خواهی کرد که این باعث می شود کینه او نسبت به شاه تشدید شود و علیه وی بپا خیزد .

ضحاک که این سخنان را بشنید از تخت فرو افتاد و از هوش رفت و چون به هوش آمد وی را برتخت نهادند . وی از نشانی ها و مشخصات فریدون را در سراسر سرزمین تحت سلطۀ خود جویا شد . او فرمان داده بود در هرکجا طفلی با این مشخصات یافتند او را از بین ببرند . خلاصه آرامش و خواب و خوراک ازو رخت بربسته و روز روشن همچون لاجورد بر او تیره گشته بود .

زاده شدن فریدون

روزگار بدین منوال سپری شد و ضحاک به بن بست رسیده بود که فریدون از مادر زاده شده بود . آن طفل که از مادر جدا شد همچون طاوس نر مو و پوست رنگین داشت .

تصویر جوانی فریدون و گرز گاوسر وی اثر حاجی آقا جان نقاش نقاش

تصویر جوانی فریدون و گرز گاوسر وی اثر حاجی آقا جان نقاش نقاش

نام پدر فریدون آبتین بود . روزگار برآبتین سخت میگذشت که روزی مأموران حکومت بدطینت به او برخورد کرده و دستگیرش ساختند سپس او را همچون یوز در بند کرده و به خورشخانه ضحاک آوردند . آنگاه مغز آبتین را خوراک ماران کتف ضحاک ساختند .

مادر فریدون که نامش فرانک بود و مهر فرزند در دلش نهایت نداشت ، متوجه مرگ همسر خویش بدست دژخیمان ضحاک گردید ، لذا اوضاع را وخیم دریافت و با دلی غمگین بسوی مرغزاری دور رهسپار شد . و پس از رسیدن به آنجا به نزد نگهبان مرغزار رفت و با گریه و غم از وی درخواست کرد طفل شیرخوارش را همچون پدر تا مدتی پذیرفته و پرستاری کند . آن نیک مرد قبول کرده و به مدت سه سال از آن گاو فربه طفل فرانک را شیر بداد .

ضحاک از جستجوی خود ناامید نشد که روزی خبر به او رسید که در مرغزاری فریدون زیست می کند و از شیرآن گاو نامی تغذیه می کرده است .

قبل از عزیمت ضحاک به مرغزار ، فرانک عازم آنجا شد و به مرد پناه دهنده چنین گفت : که یزدان پاک به دلم انداخته که جان فرزند شیرین تر از جانم در خطر است و باید فکر چاره بود و لازم است فرزندم را از سرزمین جادوستان انتقال دهم و شاید او را به سر مرز هندوستان برسانم . و از میان انظار ناپدید می شوم و خوب رُخ را (فریدون) به کوههای البرز خواهم رساند .

فرانک فرزند خویش را همچون اسب تیزپا و هچون مرغان به بالای کوه البرز آورد . در آنجا مردی روحانی زندگی می کرد که از جهان و جهانیان هیچ نگرانی نداشت . فرانک به او بگفت ای پاک دین منم بانویی سوگوار از سرزمین ایران هستم و برای امنیت جان فرزندم به اینجا آمدم و اظهار می دارم که او روزی مرد بزرگی خواهد شد . از تو تقاضا دارم که از وی همانند پدر مراقبت نمایی تا به سن معمول برسد . آن مرد نیک نهاد فریدون را پذیرفت  وقول داد که از وی مراقبت نماید وچنین کرد .

ضحاک که از محل بزرگ شدن فریدون در مرغزار باخبر شد  به آنجا تاخت و چون کینه بسیار به دل داشت در گام اول گاو برمایه را بکشت ، سپس هر چه چهارپا و موجود زنده دید از پای درآورد . آنگاه به خانه ای که فریدون در آنجا مسکن بود حمله برد ، لیکن هرچه جستجو کرد فریدون را نیافت و از عصبانیت تمامی آنجا را به آتش کشید و نابود ساخت.

کشتن پرمایه توسط ضحاک اثر محمد نقاش

کشتن پرمایه توسط ضحاک اثر محمد نقاش

چون فریدون شانزده ساله شد از کوه البرز به دشت سرازیر شد وبه ملاقات مادر بیامد و از وی در خواست کرد که گذشته ، پدر و هویت او را برایش باز گوید . فرانک اظهار کرد : هرچه را خواستی به تو خواهم گفت .

در ایران زمین مردی  خردمند پهلوان بنام آبتین زندگی می کرد که از نسل پادشاهان بود و نژادش پدر به پدر به طهمورث می رسید ؛ وی پدرت و شوهر من بود . چنان شد که ضحاک جادوگر قصد هلاکت تو را داشت ، و من تورا از وی پنهان می کردم ؛ ولیکن آبتین که از مخالفان ضحاک بود به ضدیت با اوبرخاست و هنگامی که از شانه های آن جادوگر دو مار سیاه رویید ؛ دژخیمان پدرت را دستگیر نموده و مغز وی را خوراک ماران نمودند .

فریدون با شنیدن گفته های مادرش خشمگین و دلش پر از کینه گردید و به مادرش گفت شیر را نیاز به آزمایش نباشد ؛ منم هم اکنون دست به شمشیر خواهم برد و به سرغ جادوپرست (ضحاک) رفته وضحاک را در ایوان کاخش به خاک می افکنم .

فرانک به او گفت تو تصمیم درستی نگرفتی ، چرا که نبرد با ضحاک در این شرایطی که تو داری عاقلانه به نظر نمی رسد زیرا سپاه قدرتمند ضحاک هرآن بفرمان اوست و اگر اراده کند از هرکشوری صدها هزار مرد جنگی به حمایت از او وارد کارزار خواهد شد .

و با جوانی و شجاعت خویشتن به این موضوع نگاه نکن و آگاه باش که غرور جوانی سرت را به باد خواهد داد .

ضحاک در آن روزگار شب و روز نام فریدون را بر لب می راند . او از هرکشور زیر سلطه خود بزرگی را خواست که به پشتوانه آنها خود را موجه جلوه دهد . آنگاه به موبدان گفت ای مردان باهنر و دانا بایستی برگه ای را نوشته کنید و در آن ذکر نیکمردی ، عدالت و مهربانی مرا توضیح دهید و همه آنرا تأیید نمایند . پس از تهیه شدن آن نوشته ، همه چه جوان و چه پیر آن را گواهی کردند .

همزمان مردم ستمدیده یک به یک به دربار ضحاک جهت ظلمی که برآنها روا شده بود عرض حال می دادند. مردی که فرزندش را جهت خوراک ماران کتف شاه دستگیر کرده بودند به نزد پادشاه رسید . ضحاک ازو سئوال کرد بگو که چه ظلمی برتو رفته است . اوغرید گفت :» ای شاه من کاوه ام و آهنگری مظلوم می باشم ، حال آنکه از سوی شاه بر من آتش می بارد . اگر تو شاهی و دارای قدرت و فرمانروای هفت کشور چرا ما را اینهمه بدبختی و فلاکت است .   بیا در اینجا به وضع من داوری کن .

من در این جهان هجده پسر داشتم و هم اکنون از آن تعداد یکی در این دنیا است و من در سن جوانی نیستم و فرزند دیگری ندارم . اگر تو برمن ستم روا نمی داری چرا آخرین فرزند مرا نیز دستگیر نمودی که مغز او را خوراک مارانت سازی؟

این یکی را بر من ببخش  ، زیرا که در آینده همیشه جگرم از داغ او نیز خواهد سوخت . پادشاه به سخنان او که گوش فرا داد در شگفت شد و فرمان داد که فرزندش را به او باز گردادند .

پاره کردن طومار ضحاک توسط کاوه آهنگر شاهنامه طهماسب

پاره کردن طومار ضحاک توسط کاوه آهنگر شاهنامه طهماسب

سپس ضحاک امر کرد که کاوه توکه همدلی مرا دیدی هم اکنون این برگه استشهاد عدالت مرا  گواهی کن . کاوه همینکه آن برگه گواهی را بخواند آنرا پاره کرد و به زیر پا انداخت . و بر کسانی که این طومار را تهیه کرده بودند لعنت فرستاد.

کاوه که از بارگاه شاه خارج شد  به بازار آمد و گروهی به گردش آمدند . آنگاه او فریاد کشید و جهان را همه به دادخواهی فراخواند . او چرم پیشبندی که آهنگران بر خود می بندند بر نیزه کرد و با آن در بازار به راه افتاد و گقت که ای مردم خداپرست کسی سراغ فریدون رود تا بیاید همه را ازبند ضحاک برهاند زیرا او همان شیطان است که دشمن  خداوند می باشد . همینطور که کاوه پهلوان راه می پیمود جمعیت بیشتری از کوچک و بزرگ به او می پیوستند .

قیام کاوه آهنگر

قیام کاوه آهنگر

کاوه خودش محل اقامت فریدون را می دانست ؛ بنابراین یکراست بدانجا رفت و به درگاه وی وارد شد و او را آنجا دید . فریدون چون چرم را برنیزه دید آنرا به فال نیک گرفت و به دیبای روم و گوهران بسیار تزیین کرد و برآن رنگهای سرخ و زرد و بنفش ضمیمه ساخت و آنرا درفش کاویانی خواند . هر لحظه بر آن پرچه تزئینات جدیدی افزوده می شد . شب تیره آنها چون روز روشن شده بود و جهان آنها پر از امید گشته بود .

فریدون چون اوضاع را بدین منوال دید سقوط ضحاک را حتمی دانست ، کلاه کیانی برسر گذاشت و به نزد مادر رفت و برایش  ماجرا را شرح داد و اظهار کرد که من عازم کارزار هستم و تو جز دعا و نیایش کار دیگری انجام مَده .  در جهان فقط یزدان پاک را ستایش کن و همه چیز را از او بخواه .

اشک از چشمان فرانک فرو ریخت و فرزندش را به ایزد پاک  سپرد و خواست که نگهبان وی باشد .

فریدون دارای دو برادر به نامهای کیانوش و شادکام بود که هر دو به لحاظ سن از او بزرگتر بودند . پهلوان ما قبل از کارزارعازم دیدار آنها شد. پس از رسیدن و ملاقات آنها اظهار نمود که همیشه شاد و خرم باشید ای دلیران . و گفت برادران زمانه همیشه براین منوال نباشد و تاج پادشاهی به ما باز خواهد گشت.

او گفت آهنگران مجرب را بگویید که بیاید و گرزی وزین برایم بسازند . به محض گفتار فریدون آن دو به بازار آهنگران رفتند و هرکه را آهنگری با تجربه بود به نزد فریدون فرستادند . جهانجوی (فریدون) پرگار را بگرفت و  گرز مذکور را برایشان طراحی کرد بر خاک سر گاومیشی را ترسیم نمود و از آنها خواست که گرز گران را بدان شکل بسازند . آهنگران مشغول کار شدند و چون کار گرز به پایان رسید آنرا به نزد فریدون بردند و گرز مورد پسند وی واقع شد و به آنها نقره و طلا بخشید . و به آنها نوید مهتری داد که اگر بر ضحاک پیروز شوم زندگیتان عوض خواهد شد .

 

ساختن گرز گاوسر توسط آهنگران برای فریدون

ساختن گرز گاوسر توسط آهنگران برای فریدون

فریدون در زمان طلوع خورشید و در یکی از روزهای خرداد که روز خجسته و میمونی بود ، جهت انتقامجویی قتل پدرعازم گردید . سپاهیان در ورودی  منزل وی گرد هم آمدند . فیلها و گاومیشان توشه سپاهیان را برعهده داشتند .

کیانوش بر سمت چپ و برادر دیگر در سمت راست وی قرار گرفته و برا افتادند و آبادی به آبادی را با سرعت پیمودند تا به اروند رود رسیدند و اگر زبان فارسی نمی دانی آگاه باش که اروند همان دجله است .

اردوگاه جهت استراحت پیروز شاه (فریدون) لب دجله بود . در آنجا به رودبانان درود فرستاد و از آنها خواست که جهت عبور برایشان کشتی آماده سازد . نگهبانان برایشان کشتی مهیا نساختند و فرمانده آنها اظهار داشت که شاه جهان با من بطور سری فرمان داده است که تا اجازه و مُهر مرا ندیدی ، حتی اجازه عبور یک پشه را هم نداری .

گذشتن فریدون و سپاهیانش از رود شاهنامه تهماسبی

گذشتن فریدون و سپاهیانش از اروندرود (دجله) شاهنامه طهماسبی

فریدون صحبت نگهبانان کشتی را شنید ، از امواج آن رود ترسی به دل راه نداد و کمربند پهلوانی را محکم کرد و بر تیزتک (اسب چالاک وی) بنشست وبر او نهیب زد و از آب گذشت . یاران وی نیز میان بربستند و بر اسبان خود نشسته به دریا زدند و به آنطرف رود رسیدند و چون همگی به خشکی رسیدند ، روی به بیت المقدس (پایتخت و محل کاخ ضحاک) نهادند و پس از عبور از دشت جویای دژ هودجَشَن (بیت المقدس) شدند در زبان تازی ایوان و کاخ ضحاک را گویند .

از فاصلۀ یک مایلی فریدون ، شهر و کاخی را بدید و دانست که آن کاخ مشهور ضحاک است وعنان را به تیز تک سپرد . و همانند آتشی از پیش نگهبانان ایوان از زمین بِرُست . گران گرز را از زین اسب برداشت و پیش تاخت و هیاهویی براه افتاد که تو گویی زلزله ای براه افتاده است . از نگهبانان کسی بر درگاه نایستاد و همگی گریختند . فریدن نام یزدان پاک را نعره زد و با اسب به کاخ وارد شد .

ضحاک طلسمی برآن کاخ ساخته بود ، فریدون با ورود به کاخ آن جادوان را که نره دیوان هیکل مندی بودند، گرز گران بر سرشان کوبید و آنها را پهن زمین کرد . سپس بر جایگاه و تخت ضحاک جلوس کرد و تاج پادشاهی بر سر نهاد .

فرمان داد آن بتان سیه موی که جمالشان همچون خورشید تابان بود را بیاورند و روان آنها شستشو دهند تا از پلیدی ها و بدخویی پاک گردند . چراکه توسط بت پرستان پرورش یافته و رفتار آنان بسان مستان و دیوانگان بود . اشک شوق بر چشمان دختران فریدون جاری شد و اظهار کردند ای فریدون جاودانه باشی تا جهان برپاست . و گفتند تو از کدام نژاد و تبار هستی که هم اکنون به خوابگاه شیرآمده و مرد دلیری هستی که به جنگ ستمکاری چون ضحاک آمدی . با جادویی که ضحاک بر بکرد تا کنون ما چه بد کردیم و بر ما چه بد گذشت .

فریدون پاسخ داد که تخت و بخت پادشاهی برای همیشه برای هیچکس جاودان نخواهد بود . من پسرآن مرد نیکبخت ، آبتین هستم که ضحاک او را بکشت و از صحنه ایران زمین محو کرد و گاوبرمایه دایه ام بود تا بزرگ شوم لیکن ضحاک به او هم رحم نکرد و چه بلاهایی که بر او وارد کرد . بدانید من هم اکنون از ایران زمین به کین خواهی پدرم به جانب کاخ و تخت پادشاهی ضحاک آمدم . سرآن جادوگر نابکار را با این گرز گاوچهر متلاشی می سازم ، البته نه دلم رحم خواهد آمد و نه او را می بخشم .

ارنواز چون این سخنان را از فریدن شنید راز دل خود را بر او برملا کرد . و خدا را سپاس کرد و گفت پس تو فریدون هستی کسی که آمده ای جادوهای ضحاک و خودش را تباه سازی . بدان ما دو خواهر پاک و از نژاد پادشاهان هستیم . لیکن از ترس جانمان مجبور به اجرای فرمانهای آن شاه نابکار شدیم . او ما دو خواهر را جادو کرد که از ماران شانه هایش  پرستاری کنیم و ما چگونه می توانستیم از این طلسم رهایی یابیم . فریدون چنین گفت که اگر چرخ گردون یاری ام کند پاهای آن اژدها(ضحاک) را از زمین قطع کرده و جهان را از وجود ناپاکش پاک می گردانم . باو گفتن که ضحاک هم اکنون در هندوستان بسر می برد .

چون ضحاک در کشورش نبود شخصی را بنام کندرو به معاونت در کاخ گمارده بود که در نبودش به امور کاخ و مملکت رسیدگی کند . همچنین کلید تمام دربار و گنجهای ضحاک در دست او بود . کندرو به محض ورود به کاخ با دیدن فریدون برتخت شاهی و قرارداشتن ارنواز و شهرناز در مجاورت وی و همچنین سپاهیان بی شمار آن بزرگمرد به چگونگی ماجرا پی برد . و با اعتماد به نفس کامل بسوی فریدون رفته و او را سجده نمود و چنین گفت ای شهریار آفرین و درود برتو و همیشه جاودان و پاینده باشی . هفت کشور بنده تو هستند و سر تو از سطح ابرهای بارنده افزون است .

فریدون فرمود برو ملزومات تخت پادشاهی را بیاور و آنچنان که شایسته من است بر تخت من قرار بده . کندروبا شنیدن این سخنان  بیدرنگ رامشگران ، آنچه خوردنی و نوشیدنی و می ناب بود به محضر فریدون حاضر کرد و چون خیالش از شاه جدید آسوده گشت از قصر بیرون آمده و خودش را به ضحاک رساند . پس از رسیدن به حضور ضحاک آنچه را که دیده و شنیده بود بازگو کرد .

نشستن فریدون بر تخت ضحاک شاهنامه تهماسبی

نشستن فریدون بر تخت ضحاک شاهنامه تهماسبی

به ضحاک گفت که ای شاه قدرتمند لازم است که هم اکنون مراجعت نمایی ؛ زیرا سه مرد قدرتمند با لشکری توانا از کشور دیگری به کاخ تو آمدند که یکی از آندو کوچکتر ، لیکن اندامی چون سرو و سیمایی چون شهریاران دارد . او با اینکه از دیگران به سن کوچکتر است اما از آندو در گام نهادن پیش است . وی گرز ی در دست دارد که هیبت آن همچون کوه است و او آنرا در جمع می چرخاند . آن پهلوان با اسب به ایوان کاخ تو وارد شد در حالی آن دو نفر در طرفین او را همراهی می کردند .

او آمد و بر تخت پادشاهی جلوس کرد و همۀ تدبیر و اندیشۀ تو را خوار و پست کرد . هر کسی که در کاخ تو بود چه نگهبانان بلااستثناء مغز همه را با خون در آمیخت . ضحاک به کندرو گفت : شاید مهمان باشد که در اینصورت باید او شاد و راحت باشد . بازهم پیشکار گفت : آن پهلوان با اتکا به گرز گاوسر خود برجای تونشسته و تاج تو را بر سر نهاده ، همچنین همیان پادشاهی تو را بر کمر بسته است  . همه مراسم را به آیین خود بجا می آورد ؛ اگر تو مهمان شناسی پس او را بشناس .

اگر این نامور مهمانت است  پس در شبستان تو چه می کند که با دختران جمشید همنشین و همصحبت شده است و با یک دست گونه شهرناز را و با دست دیگر لبان ارنواز را نوازش می کند . گیسوان آن دو دلداده تو را در دست گرفته و از خود بیخود می شود؛ آیا مهمان در منزل میزبان اینچنین می کند ؟

ضحاک همچون کرگدن برآشفت و با شنیدن این سخن آرزوی مرگ کرد و با عصبانی شروع به فحش و ناسزا به کندرو کرد و گفت از این به بعد تو نگهبان خانه من نیستی . پیشکار اظهار کرد که ای شاه ، دشمنت با گرز گاوسرش آمده و برتخت تو جلوس کرده و همه پیش بینی های نگهبانی کاخت را برهم زده  و دلداده هایت را در برگرفته است .

ضحاک از آن سخنان خشمگین شد و فرمان داد تا زین بر اسب بادپا وتندرو بنشانند . سپاهی بسیار نره دیوان (مردان جنگی) نفس زنان به او ملحق شدند و از بیراهه به نزدیکی قصر رسیدند . در این هنگام سپاه فریدون از آمدن آنها مطلع شدند و بسوی آن بیراهه تاخته و بر سپاه ضحاک یورش بردند .

همه مردم بر بامها بودند و آنکسی هم که از جنگاوری بهره داشت خواستار فریدون بود ؛ زیرا تمام مردم از ضحاک دشان خون بود و از بالای بام بر سپاه ضحاک خشت و سنگ می ریختند . جوانها  و پیرانی که در شهر بودند به لشکر فریدون پیوستند و از آتشکده مردمان ندا برآوردند که ما دیگر ضحاک ماردوش را پادشاه نمی دانیم و از او اطاعت نخواهیم کرد .

بنابراین ضحاک که متوجه شد از سپاهیانی کاری بر نمی آید ، به فکر چاره افتاد . لذا از لشکر جدا شده و بسوی کاخ تاخت . آن نابکار سراسر بدنش را زره پوش بود که کسی او را شناسایی نکند . آنگاه که به کاخ رسید کمندی بینداخت و از دیوار کاخ شروع به بالا رفتن کرد و در شبستان ارنواز و شهرناز را مشاهده کرد که با فریدون بیعت کرده بودند . آنها را نفرین کرد و آتش حسد بر اوشعله ور شد . ضحاک ستمگر به ایوان کمند انداخت و با خنجری آبگون به ایوان وارد شد . که خون آن دو پریچهر را بر زمین بریزد . فریدون متوجه ورود آن دیو سیرت شده به پیش رفت و با گرز گران بر سرش کوبید که جمجمه او بشکست .

فریدون و کوبیدن گرز گاوسر بر سر ضحاک شاهنامه طهماسبی

فریدون و کوبیدن گرز گاوسر بر سر ضحاک اثر استاد محمد نقاش

در این اثناء فرشته یزدان پاک ظاهر شد و به فریدون گفت دیگر او را نزن که مرگش فرا نرسیده است .  او را محکم ببند و  منتقل کن به اولین کوهی که به آن می رسی فریدون ریسمانی از چرم شیر تهیه کرد و سریع دو دست و بدن ضحاک را طوری بست که نتواند آن ریسمانهار باز کند.

فریدون ضحاک ها را همانطور که بسته بود به پشت استری بیانداخت و براه افتاد تا به کوه مورد نظر برسد در بین راه وسوسه شد و خواست سر او را از تن جدا کند که آن فرشته از جانب یزدان پاک ظاهر شد و رازی را در گوش فریدون نجوا کرد که این نابکار را به کوه دماوند ببر بطریقی یاران عرب او باخبر نشوند .

به بند کشیدن ضحاک توسط فریدون شاهنامه طهماسبی

به بند کشیدن ضحاک توسط فریدون شاهنامه طهماسبی

فریدون ضحاک را با سرعت ، همچون اسب تیزپایی به کوه دماوند برد در آنجا غاری یافت که انتهایش ناپیدا بود آنگاه میخ های محکمی بیاورد و در ورودی غار آنها را برکوه کوبید سپس دستهای آن جادوگر را به میخها بست بطریقی که از بندها آویزان بود . آن نابکار باعث ریختن خونهای زیادی شده بود . هم اکنون از تمامی نزدیکان و کسانش جدا شده و جهان از همه پلیدی هایش پاک گشته بود .

به بند کشیدن ضحاک در کوه دماوند توسط فریدون شاهنامه بایسنقری

به بند کشیدن ضحاک در کوه دماوند توسط فریدون شاهنامه بایسنقری

برگرداندن داستان ضحاک ماردوش از نظم به نثر توسط مهدی صبور صادقزاده

**********

**********

داستان زندگی سیاوش در شاهنامه فردوسی

موبد اظهار می کند که روزی طوس پهلوان صبح زود به هنگام خروس خوان به همراه پهلوانان گیو و گودرز و تعدادی سوار دیگر با باز و یوزپلنگ به نخجیرگاه گوران عازم دشت دغوی (دشتی میان مرز ایران و توران) شدند .

در آن دشت پهناور ناگهان دختری زیبا را مشاهده کردند . با چهره ای خندان هردو بسوی وی تاختند .   از او سئوال کردند تو کیستی و از کجا آمده ای ؟ دختر جواب داد من از سوی پدر از نژاد فریدونم  و نیایم گرسیوز برادر افراسیاب است . شب گذشته پدرم مست به خانه آمد و با خنجری آبگون قصد داشت که سر مرا از تن جدا کند . فقط من توانستم از دستش بگریزم و با اسبی به این سو آمدم تا اینکه اسب از پا درآمد و مرا بر زمین گذاشت . و به محض اینکه مستی از سر پدرم خارج شد ، به دنبال من خواهد فرستاد . پهلوانان دلشان بر او بسوخت و طوس نوذر گفت چون ابتدا من او را دیدم وی متعلق به من است لیکن گیو اظهار کرد که ما همزمان او را یافتیم و تو نیز بی سپاه قدرتی همانند من داری پس او سهم تو نمی باشد . مذاکره آنها به تندی گرایید و به مشاجره تبدیل شد . لذا موافقت کردند جهت حل این موضوع به درگاه شاه ایران کیکاووس روند و از او قضاوت بخواهند .

تصویر خوبرویی (مادر سیاوش)که توس و گیو در بیابان مشاهده کردند

تصویر خوبرویی (مادر سیاوش)که توس و گیو در بیابان مشاهده کردند

کیکاووس چون صورت آن ماهرو بدید ، خنده ای بر لبانش نقش بست و لب خویش را به دندان گرفت و از وی پرسید تو کیستی ؟ جواب داد من از سوی پدر از نژاد فریدونم  و نیایم گرسیوز برادر افراسیاب است . کیکاووس چون بدید نژاد آن دختر اصیل است جواب داد که من تو را برای خویشتن برگزیدم .

کیکاووس با وی ازدواج کرد . و دیری نگذشت که در فصل بهار از آن دختر کودک پسری همچون فرشتگان پا به عرصه وجود گذاشت . کیکاووس او را سیاوخش (سیاوش) نام نهاد و اخترشناسان را خواست تا طالع کودک باز گویند ، لیکن آنها آیندۀ کودک را آشفته و نگران دیدند . شاه در پی رستم تهمتن فرستاد و بدو گفت تمام رموز زندگی را بر وی بیاموز .

تهمتن کودک را به ولایت زابلستان برد و اقامتگاه سیاوش را درباغ گلستانی برگزید و اقدام به آموزش وی به سوارکاری ، تیراندازی ، جنگاوری و هنرهای دیگر نمود . پس از چند سال که سیاوش به سن جوانی رسید ، همتایی در جهان در مقابلش وجود نداشت . آن شاهزاده به نزد رستم رفت و اظهار کرد که خواستار دیدار پدرش کیکاووس است . لذا تهمتن به منظور جلوگیری از هرگونه آسیب بر او بهمراهش راهی دربار شاه شد .

حسین منصوری فرزند خوانده فروغ

تصویر سیاوش در عنفوان جوانی

کاوس شاه چون از خبر رسیدن سیاوش آگاه گشت فرمان داد که همه دلاوران و امرا به پیشواز وی رفتند و از بزرگی هیبت او یزدان را آفرین گفتند . آنگاه در شبستان نیز همه به دیدارش آمده و بساط شادی و جشن و سرور برپا ساختند . سیاوش هنگامی که به تالار پادشاهی رسید ، پادشاه از دیدنش شگفت زده شد و به درگاه ایزد منان شکرو سپاس بجای آورد . آنگاه سیاوش را براریکه سلطنت در جوار خود نشنید .

سیاوش در ایوان شاه تخت زرینی مشاهده کرد که بر روی آن سودابه زیباروی با رنگ و بوی بهشتی تکیه زده بود .  سیاوش به پیش رفت ، سودابه از تخت پایین آمد و او را تنگ در آغوش گرفت و چشم و روی او را سیر غرق در بوسه کرد . سیاوش دانست که آن نوازشها از روی خلوص نیت نیست . سودابه به نزد شاه رفت و از او درخواست کرد که سیاوش را به پس پرده فرستد تا او از میان دختران بانویی را جهت همسری برگزیند .

اولین دیدار سیاوش و سودابه

اولین دیدار سیاوش و سودابه

سیاوش نیز پس از ملاقات شاه و سودابه ،  به پدر نزدیک شد و گفت که اندرونی کاخ شاه را بازدید نمودم  . پدر با پسر گفت که در دل آرزویی دارم و آن به یادگار ماندن نامم توسط پسرم است و دوست دارم که پس از تو ، فرزندت شاه و ولی نعمت این سرزمین شود . بنابراین به سرسرای بانوان برو و همسری مناسب خود برگزین . سیاوش به پدرش گفت من بنده شاه هستم و فرمان و نظر او را اجرا خواهم نمود . و پادشاه اختیار تمامی بندگان را دارد.

آن شب بدینگونه بگذشت و صبح سر رسید . سودابه شاد و خوشحال بر تخت جلوس کرد ، در حالی که تاجی از یاقوت و طلا بر سر نهاده بود . سپس همه دختران را فرا خواند و آنها را آراسته بر تخت نشاند . سیاوش خرامان به آن تالار وارد شد و دختران به پیشواز او رفتند . شاهزاده سودابه  را با آن تاج و افسر نشسته بر تخت زرین بدید. سودابه با موهای آراسته و مزین خود با جواهرات از تخت پایین آمد و به سیاوش نزدیک شد و او را برتخت نشانید و دست بر او انداخت . و به او گفت به این دختران خوبروی بنگر و هرکدام را پسندیدی بر زبان بیاور .

سودابه در جمع دختران

سودابه در جمع دختران

سیاوش چون کمی آنها را بنگریست ، دریافت  که یکی از آن پریرویان بر او خیره شده است . سپس هرکدام از دختران بسوی درگاه خویش رفته و بر تخت خود جلوس نمودند و منتظر شانس و بخت خویش بماندند . چون آنها رفتند ، سودابه اظهار کرد شاهزاده اکنون «چه را در دل داری بر زبان بیاور . زیرا هر کس تو راببیند از خود بیخود شده و تو را برمی گزیند . از من نیز اگر کام خواهی از خواسته تو سرپیچی نخواهم کرد . سودابه بدون کمی شرم و حیا چاک لباس خویش را باز نمود .

سیاوش پاسخ داد . من هرگز به پدر خویش خیانت نخواهم کرد و دست دوستی به شیطان نخواهم داد . هم اینک دخترت مرا کفایت می کند و به جز او کس دیگری را خواستار نیستم . سودابه او را بنگریست و پس از تفکر بسیار چنین گفت : بیا و در این خلوت مرا شاد کن . سیاوش اظهار کرد که من هرگز بهر خوشگذرانی ، سر خود را بر باد نخواهم داد و به پدر خودم خیانت نکرده و از فتوت و جوانمردی دور نخواهم گشت .

     آنگاه سیاوش با خشم و غضب از روی تخت برخاست لیکن بناگاه سودابه بر وی چنگ انداخت و گفت که من راز دل را به تو اظهار کردم و تو حال که آن را می دانی قصد رسوا کردن مرا داری . سپس بر جامه خویش دست برده و آن را دریده ، با ناخن گونه هایش زخمی نمود و اقدام به داد و فریاد کرد که صدایش بر قصر پادشاه طنین انداز شد.

آنچنان هیاهو و سرو صدا در باغ و ایوان سودابه سنگین بود که گویی شب قیامت است . این ماجرا به گوش شاه رسید و او سراسیمه از تخت پایین شد و به ایوان آن زن بیامد . سودابه را با لباس دریده و صورتی خراشیده دید . از هر کس سئوال کرد چیزی عایدش نشد و ندانست که آن زن ابلیس این صحنه را بوجود آورده است که سودابه پیش آمد و گریان موهای خود را از سر بکند و گفت سیاوش بر تخت او وارد شده و قصد بی شرمی داشته و تاجش را از سر انداخته و  جامه وی را اینچنین چاک کرده است  .

شاه از اظهارات سودابه در فکر فرو رفت و با خود گفت اگر این زن راست بگوید ، تنها راه حل این است که بایستی سر سیاوش را از تن جدا کرد .

لذا حقیقت را از سیاوش  جویا شد  و شاهزاده جوان پاسخ داد که سودابه مرا به انتخاب همسر به اندرونی خویش دعوت نمود لیکن آنها را خارج کرد و از من خواستۀ نا مشروع داشت و دریدن لباس و زخمی شدن صورتش کار خود اوست . سودابه گفت چنین نیست و سیاوش قصد تجاوز به من را داشت و واقعیت را هرچه بود بازگو کردم و باید متذکر شوم من هم اکنون فرزندی از شاه در بطن خود دارم که شاید از این عمل سیاوش صدمه دیده باشد .

کاوس شاه با خود اندیشید و در دل گفت که بنا به اظهارات آن دو نمی توان تصمیم گرفت و اقدامی شایسته کرد وی پس از کمی تفکر ابتدا دست ها و بدن سیاوش را و سپس سودابه را بویید و بوی عطر ، مشک ناب و گلاب از آن زن به مشامش رسید ؛ در حالی که سیاوش اگر سودابه را لمس کرده بود می باید بوی عطر و گلاب از او ملاحظه شود .

سودابه که دانست حیله هایش نقش برآب شد چارۀ دیگری اندیشید . زنی باردار با او در اندرونی همنشین بود . راز خویشتن را با آن زن در میان نهاد و از او درخواست کمک کرد و به او قول داد که از مال دنیا بی نیازش خواهد کرد .

چون شب فرا رسید آن زن دارویی خورد که بچه اش سقط گردید . پس از این جریان سودابه فریادی سهمگین برآورد و اظهار داشت که فرزندش از بطن خارج گردیده است . کاووس غمگین شد و آن شب دم برنیاورد صبح روز بعد کاوس که به بالین سودابه آمد در کنار وی طشتی مشاهده کرد که در آن دو جنین نارس افتاده بود و سودابه اشک ریزان گفت در روز روشن آفتابی بنگر که کودکانت سقط گشتند .

شاه مجدد به آن موضوع ظنین گشت لذا خوابگزاران و ستاره شناسان را فرا خواند و ماجرا را برای آنها بازگفت و نظر آنها را جویا شد . خوابگزاران پس از اندکی مشورت و کار با رمل و استرلاب به شاه اظهار کردند که آن کودکان سقط شده نه از کاووس و نه از سودابه می باشند . بنابراین شاه آن زن را مقصر و شایسته مجازات دانست . لیکن به یاد آورد زمانی را که اسیر هاماوران(کشور قدیمی حمیر در یمن امروزی)بود ، سودابه از او پرستاری کرده و از سوی دیگر اگر او را مجازات می نمود ، خطر جنگ با هاماوران را در پی داشت . سوم اینکه سودابه را از صمیم قلب دوست میداشت . لذا مجموعۀ این عوامل سبب انصراف از کشتن سودابه گشت .

شاه موبدان را خواست و در جلسه ای داوری آن معضل پیش آمده را با آنها در میان گذاشت ؛ که آنها پاسخ دادند شاه دستور فرماید کوهی از هیمه (بوته و هیزم) برافراشته و آتش زنند و هر دو متهم از آتش بگذرند هرکه را سلامت از آتش بیرون آمد حقیقت با اوست و دیگری مقصر .

به فرمان شاه چندین کاروان از شتران براه افتادند و هیزم بسیار بر بار شتران گذاشته و بیاوردند . همه شهر برای تماشا به آنجا آمدند . صد کاروان شتر هیمه بسیار آوردند و از آنها دو کوه بلند برافراشته و بر آن نفت سیاه بریختند .

دویست مرد متخصص آمدند و هیزم ها را آتش زدند . پس از برافروختن شعله ها در آن شب گویی روز طلوع کرده ست . سیاوش در حالی که کلاه خودی بر سر نهاده و بر اسب خویش (که سیه نام داشت)  سوار بود به نزد پدر بیامد لیکن رخسار پدر را شرمگین و سخن گفتن او را با خویش بسیار ملایم بدید . سیاوش به پدر گفت ناراحت مباش و چون من بی گناهم از آتش به سلامت خارج خواهم شد .

سیاوش پس از دعا و نیایش به درگاه ایزد منان ، سیه (اسبش) را بسرعت تاخت و داخل آتش گردید . همه نگران بودند که سیاوش چه زمانی از آتش بیرون خواهد آمد و چون او را بدیدند که  تندرست و شادمان از آتش خارج شد ، همگان از بزرگ و کوچک فریاد شادی برآوردند.

عبور سیاوش از آتش شاهنامه طهماسبی

عبور سیاوش از آتش شاهنامه طهماسبی

سودابه که نظاره گر این ماجرا بود اشک بریخت ، موهای خود را بکند و صورت خود را زخمی نمود .  کوچکترین اثری از آتش بر لباس و بدن سیاوش مشاهده نمی شد . کاووس شاه از اسب خود پایین آمد و در پیشاپیش سپاه جلو رفت و سیاوش را سخت در برگرفت و از کردار خویش پوزش خواست . سیاوش نیز در مقابل شاه خاک را سجده کرد . آنگاه  می بیاوردند ، موسیقیدانان بنواختند و کاووس و سیاوش به خوشگذرانی پرداختند .

سپس کاووس به جلاد گفت که سودابه به دار بیاویزد . لیکن سیاوش پاک طینت از شاه خواهش کرد که از گناه سودابه درگذرد و اینچنین ضامن وی گردید . شاه که قلباً خواستار مجازات سودابه نبود فوراً با درخواست سیاوش موافقت نمود . البته سودابه پس از آن باز هم در فکر این بود که ذهن شاه را نسبت به سیاوش تخریب نماید .

*****************************************************************

مدت کوتاهی از واقعۀ فوق گذشت . روزی کاووس شاه برتخت پادشاهی تکیه زده بود که به او خبر دادند افراسیاب پادشاه توران با صدهزار سپاهی متشکل از ترکان سوارکار و پیادگان بسوی ایران در حال پیشروی است .

کاووس با موبدان مشورت کرد و به آنها گفت که قصد رفتن به جنگ و مقابله با افراسیاب را دارد . موبدان بدو اندرز دادند که شاه شخصاً عازم جنگ نشود و پهلوانان و جنگاوران ایران را جهت رویارویی با افراسیاب گسیل دارد . شاه پاسخ داد که از جمع جنگاوران کسی را نمی بینم که توان نبرد با افراسیاب و سپاه او را داشته باشد . سیاوش که در آن جلسه حضور داشت با خود اندیشید که سودابه درصدد آن است که در فرصت مناسب به او صدمه بزند . پس بهترین چاره ، دورشدنش برای مدتی از دربار سلطنت است . پس با خود گفت من این جنگ را ساماندهی خواهم کرد و از شاه درخواست می نمایم که این مسئولیت را به من بسپارد .

بنابراین سیاوش به نزد پادشاه رفت و اظهار کرد من توانایی مقابله با ارتش افراسیاب را دارم و درخواست نمود که وی را جهت رویارویی با پادشاه توران به منطقه گسیل دارد . کاووس شاه از این درخواست مسرور گشت و با آن موافقت نمود . بنابراین گُو پیلتن (پهلوان رستم) را فراخواند و با او فراوان تشریک مساعی نمود و بدو گفت بهمراه سیاوش برای نبرد با افراسیاب عازم شود . رستم پاسخ داد که امر شاه را فرمانبردار است و سیاوش را از جان و دل دوست دارد .

آنگاه پادشاه درب خزانه را گشود و آنچه مورد نیاز سیاوش و سپاه وی بود اهم از شمشیر ، سپر، گرز و سنان در اختیارش قرارداد و دوازده هزار سوار پهلوان و مرد جنگی از بلوچ و گیلک و ….همراهش نمود . به هنگام حرکت پادشاه فرزند را در آغوش گرفت و هردو چون ابر بهاری گریستند . آنها دلشان گواهی می داد که دیگر یکدیگر را نخواهند دید. سپاه حرکت نمود و پادشاه تا یک روز مسافت آنها را همراهی کرد .

سپاه بسوی زابل سرزمین پدری رستم حرکت کرد و پس از وارد شدن به آنجا دستان ماند و رستم به همراه سپاه بطرف بلخ براه افتاد رفتند و رفتند تا پس از یکماه به نزدیکی این شهر رسید . در آنطرف رود جیحون شترسواری از راه رسید و برای افراسیاب خبرآورد که ایرانیان با ارتشی قدرتمند با فرماندهی شاهزاده جوان سیاوش ، رستم پیلتن و دیگر پهلوانان ایرانی درحال پیشروی هستند . بنابراین پادشاه  توران سپاه خویش را با فرماندهی گرسیوز به میدان جنگ روانه کرد ، در حالی که سپهرم و بارمان جلو دار سپاه آنها بودند .

چون گرسیوز سپاه ایران را مشاهده کرد چاره ای جز جنگ ندید. در منطقه دروازه بلخ جنگ سختی درگرفت و سه روز ادامه یافت که  عاقبت برتری از جانب سپاه سیاوش بود .

 

جنگ ایران و توران به فرماندهی سیاوش

جنگ ایران و توران به فرماندهی سیاوش

سیاوش به بلخ آمد و قاصدی نزد پدرش فرستاد و از پیروزی سپاه خویش بر تورانیان یاد کرد و ذکر نمود سپاه من اکنون در بلخ است و تا جیحون تحت سلطه من می باشد . و افراسیاب و لشکرش در سغد و آن طرف آب هستند .

افراسیاب که از شکست خود عصبانی و خشگین شده بود بزرگان و امرا را احضار کرد و از آنها راه چاره خواست و سپس به بستر رفته و به خواب رفت . کمی از شب تیره گذشته بود که دچار کابوس گردید و از تخت به زیر افتاد . خدمتکاران برخاسته و به کمک آمدند . جوش و خروشی در قصر بپا خواست . این خبر به گرسیوز رسید و او سراسیمه خود را به بالین افراسیاب آمد و مشاهده کرد که وی بر زمین افتاده است . جلو رفت و برادر را در برگرفت و  خواست که آن ماجرای خوابش را  بازگو کند .

افراسیاب گفت : چنین کابوسی کسی در خواب ندیده است . به خواب دیدم که در بیابانی پر از مار و آسمان آنجا پر از عقاب بود . خیمۀ من در آن بیابان برافراشته بود و سپاهی از پهلوانان آن را احاطه کرده بودند . باد تندی بیامد و سراپردۀ مرا سرنگون ساخت . سپاهی از ایران با تیر و کمان و نیزه بدست پیش آمدند و دستهایم را بسته و به نزد کاووس شاه ایران بردند .

سپس ادامه داد که در آنجا سیاوش پسر کاووس برتخت خود جلوس کرده بود . او برخاست و شمشیر از نیام برکشید و مرا به دو نیم کرد . از درد فراوان فریاد برآوردم و ناله و درد مرا از خواب بیدار نمود .

گرسیوز بدو گفت خواب شاه تعبیر بدی ندارد سپس معبران و خوابگزاران و هرکه را در این مقوله تبهر داشت را احضار کرد و از آنها تعبیر خواست.

افراسیاب آنچه در خواب دید بازگو کرد . چون موبد سخنهای وی را شنید ، وحشت کرد و از شاه اجازه و امان خواست که تفسیر خواب شاه را بیان کند .

شاه اجازه داد و خوابگزار چنین گفت : سپاهی عظیم از سوی ایران با فرماندهی شاهزاده سیاوش و راهنمای او رستم دستان به این سو در حال آمدن است و اگر شاه با وی نبرد کند ، از ترکان توران کسی جاودان نمی ماند و شاه نیز مغموم و فانی خواهد گشت . و اگر سیاوش به دست افراسیاب کشته شود ، در توران حکومت و تاج و تختی بجای نمی ماند ، زیرا که جهت گرفتن خون سیاوش ایرانیان حمله خواهند کرد و جهان پر از آشوب خواهد گشت .

افراسیاب چون تعبیر موبد را شنید غمگین گشت و برای جنگیدن شتاب نکرد و با گرسیوز به تشریک مساعی نشست . بدو گفت اگر من به جنگ سیاوش نروم ، هیچ کینه جویی جهت انتقام از خون سیاوش به سرزمین ما نخواهد آمد و من بجای جهان را تصرف کردن و جنگ ، صلح را ترجیح می دهم .

پس افراسیاب به گرسیوز گفت : لشکری با دویست نفر سوارکار با اسبان تازی برگزین و با شمشیرهای هندی با نیام زرین  و تاج مزین به جواهر که در خور سیاوش باشد و همچنین صدبار شتر گستردنی  و دویست غلام و کنیز به درگاه آن شاهزاده برو و پس از تقدیم هدایا به عرض برسان که ما با تو در صدد جنگی نبوده و خواهان صلح هستیم . و تاکید کن که ما هیچگاه قصد تعرض به خاک ایران را نداشته ایم و تا رود جیحون خاک ماست و به آنطرف هرچه تصرف کرده اید ، جزء خاک ایران می باشد .

گرسیوز با هدایای افراسیاب حرکت کرد تا به جیحون رسید و در آنجا قاصدی جهت اطلاع و درخواست صلح به نزد سیاوش روانه کرد و خود با کشتی از جیحون عبورکرد و به بلخ رسید . و چون به درگاه شاهزاده رسید راه بر او بگشادند و سیاوش به محض دیدار وی را مورد نوازش قرار داد و در پای اریکه خویش بنشاند . گرسیوز تاچشمش به رستم افتاد گفت : افراسیاب به محض خبر رسیدن شما فرمان داد سریعاً هدایایی تدارک دیده و مرا با آنها به محل اردوگاه شما گسیل داشت . آنگاه بگفت تا سراپرده برافراشتند و همگان بدیدند که هدایای افراسیاب از دروازۀ شهر تا بارگاه سیاوش ادامه دارد . سپس گرسیوز پیام صلح افراسیاب را برای آنها قرائت کرد و منتظر جواب ماند .

رستم به وی گفت یک هفته در اینجا خوش بگذران تا جواب تو را بدهیم  زیرا این موضوع نیازمند اندیشیدن است . گرسیوز چون این جواب را شنید بر زمین بوسه زد و از آنها تشکر نمود . سیاوش و رستم جلسه ای دو نفره ترتیب دادند و در این باره مشورت کردند . تهمتن از این حرکت تورانیان بدگمان بود . لذا قرار بر این شد که افراسیاب گروگانهایی از نزدیکان خود به اردوگاه آنها بفرستند تا بدبینی ایرانیان تا حدی برطرف گردد و دوم اینکه سرزمینهایی که از ایرانیان بوده و اینک در تملک تورانیان است باز گردانده شود . این دو شرط را گرسیوز پذیرفت و مراجعت نمود .

رستم و سیاوش  دبیر را پیش خواندند و سیاوش فرمان داد تا نامه ای جهت کسب تکلیف از شاه کاووس نگاشته شود . آنگاه رستم نامه را برگرفت و رهسپار ایران و قصر کاووس شاه گردید .

گرسیوز به سرزمین توران برگشت و از سیاوش و مردانگی و فتوت او باز گفت و شرایط صلح را برایش توضیح داد که افراسیاب پذیرفت و صد گروگان به در گاه سیاوش فرستاد . از سوی دیگر رستم به درگاه شاه کاووس رسید و اتفاقات رخ داده را برایش توضیح داد و نامه سیاوش را به دست کاووس شاه عرضه کرد .

پس از خواندن نامه سیاوش و توضیحات رستم پهلوان ، کاووس سخت برآشفت و رستم دستان را سرزنشها کرد و به وی گفت که این فکر را تو در سر سیاوش انداخته ای و کینه افراسیاب را از سرش دور کردی . اینک از کرده خود شاد شدی ؟ افسوس که تمام دستاوردهای جنگ برباد رفت . رستم هرچه کرد نتوانست کاووس را خرسند و راضی گرداند . شاه به رستم گفت تو اینجا بمان و من سپهدار طوس را جایگزینت کرده و به بلخ خواهم فرستاد .

رستم غمگین شد و گفت اگر طوس پهلوان از من برتر است ، بدان که وجود من بر عرصۀ جهان بی فایده است . تهمتن این صحبت ها را بر زبان آورد و با چهره ای پر از خشم و عصبانیت از قصر کاووس خارج گردید.

نقاشی قهوه خانه ای از رستم تهمتن و پهلوانانی چون توس ، گیو و گودرز در حضور کیکاوس شاه

نقاشی قهوه خانه ای از رستم تهمتن و پهلوانانی چون توس ، گیو و گودرز در حضور کیکاوس شاه

همزمان کاووس شاه طوس پهلوان را احضار کرد و به او فرمان داد که بسوی بلخ لشکر کشی کند و طوس به محض خروج از کاخ امر کرد تا لشکر را سامان داده و با طبل و شیپور بسوی رزمگاه حرکت کردند .

کاووس کاتب را خواست و بر کرسی زر بنشاندش و براو گفت فرمانش را خطاب به سیاوش بنگارد و چنین گفت که در اندیشه  صلح مباش که افراسیاب به جنگ تو خواهد آمد و حتم بدان که عهد و پیمانی که باتو می بندد زیر پا خواهد گذاشت . گروگانها را به ایران گسیل دار ، سپس سپاه را نیز به طوس تحویل بده و به ایران مراجعت کن . آنگاه نامه را به مهر شاه ممهور کردند و بدست  شترسواری داده و او نیز همانند باد نامه را به اردوی سیاوش رسانید و به شاهزاده تحویل داد .

چون نامه به سیاوش رسید آنرا بخواند و در آن سخنهای ناگوار مشاهده کرد بنابراین فرستاده را خواست و از اوضاع دربارِ ایران پرسید و متوجه خشم پدر بر رستم گردید و دانست که کاووس شاه طوس را فرمانده سپاه کرده است .او اندیشید که اگر گروگانهای بی گناه را به ایران بفرستد . شاه در مورد بی گناهی آنها حتی فکر نخواهد کرد و یکراست آنها را بر دار خواهد آویخت .

شاهزاده نگران و مضطرب با خود گفت از درگاه خداوند چگونه  عذر بخواهم و از کار زشت کاووس بر سرم چه خواهد آمد و اگر هم سپاه را روانه توران کرده و با افراسیاب نبرد کنم از جوانمردی عدول کرده ام ؛ و از سوی دیگر اگر سپاه را به طوس پهلوان تحویل دهم و به ایران باز گردم  دائماً مورد سرزنش کاووس قرار خواهم گرفت و از آنطرف بایستی در انتظار خدعه و نیرنگهای سودابه باشم . لذا دو تن از بزرگان سپاه را که بهرام و زنگۀ شاروان نام داشت بحضور خواند و با آنها این معضل بزرگ را درمیان نهاد و از آنها راه چاره خواست .

به آنها گفت از بخت بد من دائماً برایم وقایع ناگوار اتفاق می افتد مانند آن توطئه که شاه با مهربانی بسیار فریب سودابه را خورد و شبستان او بر من همچون زندان شد و بخت شاد من غمگین گشت .

و مهربانی شاه باعث گردید که من به درون آتش بروم .  و آت اتفاق باعث گشت که تصمیم به آمدن به آوردگاه جنگ با افراسیاب بگیرم . چرا این وقایع شوم و نحس در طول این مدت برایم رخ داد .

و ادامه داد که قصد این دارم کشوری را در جهان بجویم ، به آنجا رفته و حتی نامم را از کاووس شاه مخفی بدارم . ای زنگه شاوران نامدار ، رنج سفر را تحمّل کن و به درگاه افراسیاب برو و در این راه درنگ مکن و حتی خواب را نیز بر خود کم کن و گروگانها و هرچه هست را نیز از گنج و تاج و تخت با خود همراه ببر و به آن شاه تحویل ده و همچنین از آنچه برما رفته است با او سخن بگو .

و بر او بگو از این پیمان صلح چه بر سر من آمده است . من از پیمان خود عدول نکردم گرچه می دانم از تاج و تخت ایران بی نصیب خواهم ماند و دیگر نمی توانم نزد شاه ایران برگردم . راهی را نشانم ده که از آنجا عبور کنم و بجایی که خداوند بر من شایسته می داند ساکن شوم قصد این دارم کشوری را در جهان بجویم و با آنجا روم که حتی نامم از کاووس شاه مخفی بماند .

افراسیاب چون این گفته های سیاوش را برایش قرائت کردند ، دلش پر ز درد گشت و همه چیز دور سرش چرخید . فرمان داد تا جایگاهش را آماده کردند و در آنجا جای گرفت . چون پیران نیکخوی بیامد او را در پیش خویشتن جای داد و با او به مشورت پرداخت و را چاره خواست .

پیران بدو گفت تاروزگار هست بدی نیز هست . شاها تو از ما  بر کارها داناتر و تواناتری ، و میدانی که سیاوش با علم براینکه به تاج و تخت نخواهد رسید بر عهد و پیمان خود وفا کرد . شایسته است که او را در کشورت پناه دهی و با احترام از او پذیرایی کنی . او شاهزاده ایران است و هرگاه کاووس شاه از این دنیا برود پادشاهی ایران از آن سیاوش خواهد بود ؛ پس با اینکار هر دو کشور به تو تعلق خواهد داشت .

افراسیاب چون سخنهای پیران را بشنید آن را عاقلانه و منطقی دید و او را به پیشواز سیاوش روانه کرد . سپس منشی را فراخواند و به وی گفت سخنانم را خطاب به سیاوش کتابت کن :

تو همانند فرزندم و من به مانند پدرت هستم . اگر روزی کاووس شاه از روی محبت با تو قهر نمود ، در گنج و تاج و تخت من بر روی تو باز است

سیاوش نامه برای پدرش نوشت و از تمام مشقّات و سختی هایی که تا آنزمان بر او رفته بود یاد کرد و از وی خداحافظی کرد . و چون شب فرارسید لشکرش را به جیحون برد و از آب که گذشت ، مشاور افراسیاب (پیران) را دید که با تخت فیروزه و درفش پرنیان و سپاه و پیلان انتظار او را می کشد .

پیران ویسه به محض دیدار سیاوش پیش رفت و سر و پای او را غرق بوسه کرد  و گفت آیا در خواب هستم و یا براستی شهریار جوان را در مقابل خویش می بینم . یزدان پاک را شکرگزار هستم که تو را تندرست و شاداب می بینم . بدان چون افراسیاب تو را مانند پسر خویش می داند همه تورانیان در اینطرف رود جیحون بندۀ تو هستیم . آنگاه هر دو با گفتگو به سوی اقامتگاه سیاوش رفتند . در طول راه نوای چنگ و رباب هر خفته ای را از خواب بیدار می نمود . شاهزاده چون این خوش آمدگویی را بدید اشک از چشمانش روان گشت و به یاد وطن و زابلستان و خاطرات آنجا بیفتاد و آهی از تأسف از دل برنهاد .

دیدار سیاوش با پیران ویسه در شاهنامه طهماسبی

دیدار سیاوش با پیران ویسه در شاهنامه طهماسبی

پیران چون سیاوش را غمگین دید به وی گفت که شهریار نامدار از پادشاهان بنام جهان تویی که به یادگار مانده است ، دل خویش را به افرسیاب بگردان و با شتاب عزم به رفتن مکن . درست است که از نام شاه توران در جهان به بدی یاد می شود ، لیکن او مردی راست و درست و مرد خداست . او مردی دانا و با خرد است و همیشه در راه راست گام بر می دارد .

با گفته های پیران سیاوش شاد گشت و هردو شادمان و با لبی خندان بدون توقف راه پیمودند تا به شهر سبز و خرم گنگ رسیدند . افراسیاب چون خبر رسیدن سیاوش را شنید با پای پیاده به پیشواز او رفت . همچنین سیاوش که افراسیاب را پیاده دید از اسب پایین آمد و بسوی او شتافت . آن دو یکدیگر را درآغوش گرفتند و سر و روی هم را بوسیدند و بسوی ایوان شاه عازم شدند . افراسیاب از اینکه سیاوش را با خود همراه کرده بود ، خوشحال و سرمست دیده می شد و می اندیشید که بجز با او با دیگری نمی تواند شاد شود .

دیدار سیاوش با افراسیاب شاهنامه طهماسبی

دیدار سیاوش با افراسیاب شاهنامه طهماسبی

چند روزی از آن واقعه گذشت که شاه به سیاوس پیشنهاد داد که روزی را به اتفاق به شکار بروند و خود را شاد نموده و غم از تن بزدایند . چند روز بعدبا یکدیگر عازم نخجیر گاه شدند ، در حالی که افرسیاب را باز و یوزپلنگ همراهی می کردند . سپاهی از ایران و توران نیز در پی آنها به شکارگاه آمدند . . سیاوش در آن دشت گورخری بدید و همچون باد از سپاه جدا گشت و به دنبال گور بتاخت تا به او رسید آنگاه با شمشیر به دو نیمش کرد . سیاوش در آن دشت گورهای بسیاری را شکار نمود . پس از آن با دلی شاد مراجعت نمودند .

شکار کردن سیاوش در حضور افراسیاب شاهنامه طهماسبی

شکار کردن سیاوش در حضور افراسیاب شاهنامه طهماسبی

بدین منوال یکسال گذشت و روزی سیاوش و پیران ویسه  یکدیگر را ملاقات کرده و به گفتگو پرداختند

پیران به سیاوش گفت که تو بزرگمردی هستی که پدرت کاووس شاه است . پدر تو پیر گشته و تو دوره  جوانی را می گذرانی . نه برادر داری ، نه خواهر و نه همسر . دختری را مناسب خویش انتخاب کن و به همسری برگزین و جهت آرامش خویش فعلاً در اندیشه ایران مباش و بدان پس از مرگ کاووس پیر پادشاهی ایران و تاج و تخت بدست تو خواهد افتاد .

پیران ادامه داد که در اندرونی افراسیاب سه فرزند ماهرو است که از زیبایی نمی توانی از آنها چشم برداری . هچنین گرسیوز نیز دارای سه دختر زیباست

و در سراپرده منزل من نیز چهار دختر از من است که بندۀ تو هستند و بزرگترین آنها جریره نام دارد که از زیبایی همتا ندارد و دختری آراسته چون ماه نورانی است . جریر مناسب همسری و شریک غمها و شادمانی تو است .

چون پیران سیاوش را مسرور دید ، بسوی خانه رفت و به جریره گفت خود را آماده دیدار سیاوش کن و باید خوشحال باشیم که خواستگارت نبیره قباد ایرانی است . دختر خویش را بیاراست و بر سرش افسری زیبا برنهاد . پیران دختر خویش را بیاورد و با سیاوش آشنا ساخت ، سپس او را درمعرض دید شاهزاده ایرانی قرار داد.

سیاوش چون رخسار جریره را مشاهده کرد ، مورد پسندش قرار گرفت و در دل شاد و مسرور گشته ،و اظهار کرد از زیبا رویان جریره مناسب من است . مدتی با آن زیبا روی بود و با وی شب و روز گذراند و از پدرش کاووس شاه حتی یادی نکرد . مدتی بدین منوال گذشت و شاهزاده در کنار جریره کوچکترین ناراحتی در خود احساس نکرد .

 

روزی پیران به سیاوش گفت که ای نامدار میدانی که تمام فکر و ذکر افراسیاب تو هستی . اگر با او پیوستگی خونی پیدا کنی از این هم بیشتر محبتت در دل او افزون خواهد شد . با اینکه دختر من همسر توست ، ولیکن همیشه در فکر این هستم که با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کنی تا در نزد وی تقرّب بیشتر بیابی . فرنگیس از هر لحاظ نسبت به دختران هم سن و سال خود برتری داشته است . وی از لحاظ زیبایی و قامت و هنر بی نظیر است . سیاوش در ابتدا به خاطر جریره سخت مخالفت نمود لیکن با اصرار و پند و اندرز پیران موافقت کرد .

سیاوش در دلش شرم و حیا موج می زد چنانکه چهره اش گویای این واقعیت بود ؛ به پیران اظهار کرد هرچه تو صلاح می دانی همان کن .

پیران پس از موافقت سیاوش ، خوشحال و شاد به درگاه افرسیاب رفت و نگهبانان که  وی را مشاهده کردند  راه را برایش باز نمودند . پس از ملاقات شاه ، پیران موضوع خواستگاری سیاوش را مطرح کرد و از زبان سیاوش چنین گفت که در اندرونی منزل تو دختری است که شایسته درگاه و تخت من است . مادرش او را فرنگیس می خواند . خوشحال می شوم اگر مرا مناسب او بدانید . افراسیاب پس از شنیدن پیغام سیاوش در فکر فرو رفت و با دیده پر اشک عذرهای بسیاری برای پیران آورد .

ولیکن با رهنمود های پیران ویسه آن مرد کارکشته به وی گفت نظر تو همیشه نیک بوده و آن را قبول دارم برو و آنچه صلاح است انجام بده .

پیران پس از موافقت افراسیاب به خانه رفت و کلید خزانه خویش را به گلشهر همسرش داد تا هدایایی مناسب انتخاب کند . او نیز از اندرون گنجینه طبقهای جام فیروزه ، دو تاج پر از گوهر ، و دو دستبند وگردنبند و دو گوشواره ، پوشیدنیها و گستردنیهای زربفت ، سی بار شتر نقره و طلا ، تخت زرین و سه پاپوش زرین ، صد طبق مشک و صد طبق زعفران و سی هزار دینار با عماری زیبا و زرین انتخاب نموده و برای فرنگیس بردند .

فرنگیس دختر افراسیاب و همسر سیاوش

فرنگیس دختر افراسیاب و همسر سیاوش

از سوی دیگر پیران و افراسیاب  سریعاً بدین مناسبت جشن بزرگی ترتیب دادند و با شادمانی به هنرنمایی موسیقیدانان توجه نمودند  . در همان اثناء پیران پیامی برای گلشهر فرستاد و گفت هرچه زودتر فرنگیس را بیارایند و به ایوان سیاوش ببرند . گلشهر نیز چنین کرد و فرنگیس را به نزد سیاوش روانه کرد . پس از ازدواج آندو ،یک هفته جشن و شادی ادامه یافت .

یک سال به همین منوال سپری شد تا اینکه فرستاده ای از سوی افراسیاب به نزد سیاوش آمد و پیغامی آورد که شاه کشور پهناوری را که از آنجا تا به چین شامل می شد ، ختن همان شهر آرامی که سیاوش در آرزویش بود را به او بخشیده است و گقته است برو در آنجا با دلی شاد فرمانروایی کن .

سیاوش از گفتار افراسیاب شاد شد و بار و بنه خود ببست و کلاه بر سرگذاشته و سلاح و سپاه با خود همراه نمود . آنگاه فرنگیس را برعماری (آنچه بر پشت پیل نهند) آراسته نشانده ، عازم مقصد شدند . را ه نسبتاً زیادی را طی کردند تا بجایی آباد رسیدند آن منطقه به جهت اسکان و بنای کاخ مناسب به نظر می رسید ؛ از یک سو رو به دریا و از سوی دیگر کوه آنجا را در برداشت . آن دشت دارای درختان بسیار و آب فراوان بود .

سیاوش به پیران که آنها را همراهی می کرد اظهار کرد این دشت مورد پسندم واقع شد ، و شهربزرگی  در اینجا بوجود می آورم و در آن باغهای بسیار و کاخی شاهانه خواهم ساخت . بنابراین ایجاد شهر جدید موافقت همگان قرار گرفت . پس از مدتی کاخ سیاوش در گنگ دژ بنا گردید . روزی سیاوش و پیران به بازدید کاخ رفتند و آن ساختمان را بسیار زیبا و مناسب دید .

سیاوش که دل نگران بود در مراجعت در پی اخترشناسان فرستاد و از آنها پرسید آیا آینده در این کاخ شاد و وارسته از غم خواهم بود؟ آنها پس از بررسی به او جواب دادند که آینده سیاوش در آن کاخ فرخنده نیست . از گفتار اخترشناسان خشمگین شد و اشک در چشمانش حلقه زد .

پیران که سیاوش را غمگین بدید ، دلیل آن را از وی سئوال کرد و سیاوش این طالع خود را با پیران در میان گذاشت و گفت که اخترشناسان بخت مرا نیکو ندیدند ؛ بنابراین هرچه من در راه بهبود زندگی و تاج وتخت بکوشم ، در نهایت همه به دشمنانم خواهد رسید و مرگ در انتظارم است

پیران بدو گفت اصلا هیچ گونه نگرانی به دل راه مده که افراسیاب پشتیبان و حامی توست و من تا جان در بدن دارم با تو عهد دوستی و مودت نخواهم شکست . سیاوش به او گفت که ای جوانمرد تو بر عهد خویش وفاداری ، ولیکن زمانه و روزگار روش دیگری دارد .

در همان ایام شترسواری از سوی افراسیاب بدانجا رسید و نامه ای از سوی وی به دست سیاوش بداد که مضمون آن چنین بود از زمانی که شما مهاجرت کرده و. از پیش ما رفتید ، دیگر شادمان نبوده و مغموم می باشم و به خاطر نظر وعقیده ات مبنی بر رفتن به منطقه ای دنج و خلوت ، در توران جای تو را خالی میبینم .

دیری نگذشت که پیران قصد توران کرد و پس از رسیدن به آنجا به درگاه افراسیاب برفت . شاه از دیدار او خوشحال شد و از حال سیاوش و دخترش جویا گردید .  پیران پاسخ داد که با دانایی و همت پادشاه از دریای چین تا دریای روم آباد شده است . سپس آنچه از فعالیتهای سیاوش دیده بود بیان کرد و گفت منطقه سیاوش همچون بهشت گردیده است . آنجا شهری بوجود آمده که در توران چین کسی ندیده است از باغهای بسیار و آبهای روان و کاخ زیبای فرنگیس سخن به میان آورد و در پیان گفت به حق که سیاوش داماد برازنده ای از برای توست .

از صحبتهای پیران افراسیاب شادمان گشت و احساس رضایت کرد که دختر برومندش خوشبخت شده است . آنگاه گرسیوز را پیش خواند و همه صحبتهای پیران را بدو بازگفت و به وی پیشنهاد کرد که عازم گنگ دژ شده و آنجا را مشاهده کرده و ببیند سیاوش چگونه از سرزمین ایران دل کنده و به سرزمین توران دل بسته است . بدو گفت : ای گرسیوز پس از بازدید آنجا از زحمات و فعالیتهای آنها تعریف و تمجید بسیار کن . هدیه بسیار با خود همراه کن از دینار و اسبهای اصیل و گوهر و تخت زیبای چین و از گستردنیها و مشک و دیگر ……

هدایا را بر فرنگیس عرضه کن و از زندگی آنها تعریف و تمجید بسیار نما . و اگر میزبان تو را بسیار تحویل گرفت دو هفته ای در آنجا بیاسای و لذت ببر .

گرسیوز پس از تدارکات سفر عازم گنگ دژ گردید و چون به آنجا رسید هزاران سوار ترک را بدید که به پیشوازش رفته بودند . سیاوش که خبر نزدیک شدن آنها را شنید سریعاً به استقبال آنها آمد و گرسیوز را در بر گرفت و از احوالات افراسیاب جویا شد .

روز دیگر به وقت بامداد گرسیوز خلعتی برای سیاوش هدیه آورد . و شاهزاده از آن خلعت شادمان گردید .  در آن هنگام سواری با سرعت باد به درگاه آمد و مژده داد از جریره کودکی بمانند سیاوش متولد شده است و او را فرخ فرود نام نهادند . و همچنین این خبر را شبانه به پیران رساند . پیام آور را چندین درم مژدگانی بدادند .

پس از آن شاد و خوشحال به کاخ فرنگیس رفتند . گرسیوز که فرنگیس رابا تاجی زرین در جمع ندیمه های زرین کلاه مشاهده کرد ، از شدت حسادت خونش بجوش آمد و با خویشتن گفت اگر یکسال دیگر بدین منوال بگذرد ، سیاوش دیگر کسی را به حساب نخواهد آورد ، زیرا او هم دارای تاج و تخت و هم دارای گنج و سپاه قوی است ؛ گرسیوز به روی خود نیاورد لیکن رخسار وی زرد می نمود . پس از آن در کاخ دو تخت زرین نهادند و گرسیوز و سیاوش برآن نشسته و با موسیقی به خوشگذرانی و شادمانی پرداختند .

روز بعد پس از طلوع خورشید ، سیاوش قصد میدان و چوگان نمود . او و میهمانان شروع به بازی کردند . هر بار که گرسیوز گوی می انداخت ، سیاوش آن را می ربود . طولی نکشید که میدان در دست سیاوش و یارانش افتاد . سپس تخت زرین نهادند و آن دو بزرگ بر تختها جلوس کردند . و از هنرنمایی های دو طرف صحبت به میان بیامد . سپس سیاوش در آن میدان با حرکاتی رزمی ازخود با تیروکمان و نیزه و…..  هنرنمایی کردو مجدد برتخت زرین نشست .

آنگاه گرسیوز به سیاوش اظهار کرد که تو را هماوردی در ایران و توران نیست ؛ پیشنهاد می کنم با من به آوردگاه بیایی و باهم بیاویزیم . سیاوش بهانه آورد و نخواست که با او نبرد کند و به نوعی در نظر داشت که احترامش را محفوظ بدارد .

بنابراین از گرسیوز خواست که یکی از پهلوانان همراه خود را گزینش کرده و برای نبرد با سیاوش به میدان راهی کند . گرسیوز بخندید و از گفتار سیاوش ابراز رضایت کرد . سپس گروی زره و دمور را که در پهلوانان و جنگجویان ترکان توران بی همتا بودند به میدان روانه کرد .

سیاوش به میدان رفت و آماده مقابله با آن دو پهلوان شد ، و در یک حرکت شال کمر گروی زره را محکم بگرفت و او را برزمین زد بدون آنکه نیازی به گرز و کمند پیدا کند . سپس رو بسوی دمور کرد و بدن و گردن وی در اختیار گرفت و او را با قدرت از زین بالا کشید و بر میدان نقش بر خاک کرد که لشکر از این حرکت در شگفت شدند . آنگاه از اسب پایین آمد و با آنها دست داد و بسوی گرسیوز آمد و برتخت زرین نشست که گرسیوز از حرکات سیاوش سخت برآشفته و دل نگران گردید .

بدین ترتیب هفت روز خوشگذرانی کرده و از می و موسیقی لذت بسیار بردند . آنگاه در روز هشتم عزم مراجعت کردند . سیاوش نامه ای برای افراسیاب نگارش کرد و هدایایی برای او با گرسیوز همراه کرد .

گرسیوز چون به درگاه افراسیاب رسید به او نزدیک گردید، سپس اقدام به بدگویی و نمّامی سیاوش نمود و اظهار کرد سیاوش کماکان در فکر ایران است و با شاه کاووس ارتباط دارد و من در درگاه او بودم که فرستاده ای از سوی شاه ایران بیامد و در نهان مواردی را با او درمیان گذاشت . با روم و چین رابطه سری دارد و او جام خود را به سلامتی کاووس شاه می نوشد . او سپاه بسیاری گرد آورده و این برای حکومت افراسیاب که شاه توران است ، بی خطر نیست . خاطر افراسیاب از صحبتهای گرسیوز پریشان و دردمند گردید و اظهار کرد سه روز دربارۀ نظرات تو می اندیشم و پاسخ ات را خواهم داد .

روز چهارم گرسیوز را احضار نمود و گفت : سیاوش چون از پدر برتافت و سوی من آمد ، یک بار هم از فرمان من سرپیچی نکرد زیرا از من خوبیهای بسیار دید و به او گنج و کشوری عطا کردم و دختر خود را به همسری وی برگزیدم و پیوستگی خونی ایجاد کردم و دشمنی ام با ایران را از ذهن پاک کردم . من از جنگ منصرف شده و دخترم که نور چشمانم بود را به او سپردم ؛ چگونه ممکن است که سیاوش به فکر خیانت به من باشد. او را احضار می نمایم و به نزد پدرش خواهم فرستاد.

گرسیوز به شاه گفت : شاها این کار خطا است . زیرا اگر او به ایران و نزد پدر برود ، چون از اسرار ما آگاه گشته ، جهت حمله به توران از آنها بهره خواهد برد . زیرا سیاوش از همه کارها و اخلاق و رفتارت باخبر است .

افراسیاب چون به تمامی صحبتهای برادرش گرسیوز گوش فرا داد آنها را درست و عقلانی دانست لذا از این تصمیم خویش منصرف گردید . گرسیوز نابکار و کینه جو باز سخن گشود و گفت ای شاه دانا اگر گمی دیرتر درصدد رفع فتنه سیاوش بیفتی ؛ او با سلاح وشمشیر و گرز و سپاه خویش به در گاه تو خو و مغلوبت خواهد ساخت . سیاوش دیگر آن کسی نیست که افراسیاب در گذشته دیده است و فرنگیس آن دختر چشم و گوش بسته تو نیست و اکنون فکر می کند که از دنیا بی نی نیاز شده است .

افراسیاب ساکت ماند و در فکر فرو رفت و از نگرانی سیاوش وحشت و لرزه بر اندامش افتاد . سپس  خاطره هایی را که از سیاوش داشت با گرسیوز مرور کرد و به وی گفت هم اکنون به درگاه سیاوش رفته ، او و فرنگیس را  به قصر من بیاور . به فرنگیس بگو که شاه توران دلتنگ شما گشته است و نیازمند دیدارتان است . و نخجیر گاه جهت شکار شما آماده است .

گرسیوز با مرور نقشه ای که از حسادت وجودش را فراگرفته بود ، عازم  گردید و چون به نزدیک شهر محل اقامت سیاوش رسید ، از میان سپاهیان خود مردی با بیان و سخن قوی را برگزید و به وی دستور داد تا به نزد سیاوش رفته و پیغام افراسیاب رسانده و بگوید شاه منتظر دیدارتان است . پیغام که به سیاوش رسید شادمان گشت و تدارک سفر دید ؛ لیکن گرسیوز که می اندیشید با آمدن سیاوش به نزد شاه ، سخن چینی و دروغهایش آشکار می گردد ، به او مجدد پیغام رساند که نه به استقبال من و نه به دیدار شاه بیا ، زیرا شاه از تو ناراحت است و این سفر شاید برایت بی ثمر و ناامید کننده باشد . افراسیاب  از جانب تو بسیار عصبانی و پریشان است . سیاوش با خود می اندیشید که نمی دانم گرسیوز درباره من به افراسیاب چه گفته که اینگونه او را مشوّش ساخته است . بنابراین خودم به نزد شاه خواهم رفت و نظرش را جویا خواهم شد .

گرسیوز که چنین دید به فکر چاره افتاد و به سیاوش گفت تو باطن افراسیاب را نشناخته ای . او زمانی بر برادر خونی خود ظنین گردید و او را که گناهکار نبود به قتل رسانید . اهریمن اکنون  در دل شاه رخنه کرده و وی را نسبت به تو بدبین نموده است . من دوستدارت هستم و هر چه پیش آید چه خوب و چه بد در کنارت خواهم بود .

سیاوش به گرسیوز پاسخ داد که خداوند مهربان یار و یاور من است من به نزد افراسیاب رفته ، گذشته را به یادش آورده و او را مجدد با خویش مهربان خواهم ساخت و دل تیره و کدر او را نسبت به خودم همچون ماه روشن می نمایم .

گرسیوز به او گفت این اندازه درباره افرسیاب خوش بین مباش . چاره این است که سواری به نزد تو می فرستم و او فرمان شاه را برایت قرائت می کند و تو نیز نامه ای نگارش کرده و در آن اظهار می نمایی که خواهان دیدار پادشاه هستی ، لیکن به سبب کسالت و بیماری فرنگیس آمدن به درگاه او برایت مقدور نیست و پس از بهبودی او خدمت پادشاه شرفیاب می شوی

. من اگر دل افراسیاب را تهی از کینه و خشم دیدم ، از تو خواهم خواست که به دیدار وی بروی . و اگر هنوز او را غضبناک دیدم چاره دیگری می اندیشیم .

سیاوش نیز طبق گفتار گرسیوز رفتار کرد و پس از ذکر و ستایش یزدان پاک ، پاسخ شاه را طبق توافق با آن نابکار نگارش نموده  و به گرسیوز که در انتظار بود فرستاد .

گرسیوز پس از دریافت نامه سه اسب تندرو در اختیار گرفت و سه شبانه روز بدون استراحت تاخت تا روز چهارم با افکاری اهریمنی به ایوان افراسیاب رسید . شاه که او را شتابان و خسته دید ، سئوالات بسیار پرسید . گرسیوز پاسخ داد که سیاوش حتی به استقبال من نیامد و زمانی که به درگاه وی رسیدم مرا پایین تختش نشاند . او حتی نامه شما را نخواند و سخنهای مرا نشنید. از ایران نامه های بسیار برای او می رسد و ما را دیگر اعتنایی نمی کند . او سپاهی از جنگاوران چین و روم در اختیار دارد که از حرکت آنها زمین به لرزه در می آید . اگر در نبرد با او سُستی به خرج دهی ، او اقدام کرده و هر دو کشور را تصاحب می کند . من تو را از دیار خویش با سیاوش آگاه کردم ، حال تو می دانی و اقدامی که خواهی کرد .

افراسیاب که سخنان گرسیوز را شنید گذشته را به خاطر آورد . جواب گرسیوز را نداد ، لیکن در دل او خشم و غضب اوج گرفت . فرمان داد تا شیپور جنگی را بدمند و با سپاه و جنگاوران بسیاربسوی شهر سیاوش حرکت نمود

یورش افراسیاب بسوی سیاوش و کشتن او

یورش افراسیاب بسوی سیاوش و کشتن او

از سوی دیگر سیاوش ناراحت و خسته و رخساری زرد به اندرونی فرنگیس آمد . دختر شاه از او پرید تو را چه شده که رنگ و رویت پریده است  . سیاوش پاسخ داد که ای زیباروی طبق گفتۀ گرسیوز در سرزمین توران آبرو اعتبار من خدشه دار شده است فرنگیس گیسوانش را در دست گرفت و صورت خویش را زخمی نمود که خون از آن جاری شد . او دائم موهای خویش را از سر کنده و اشک می ریخت . سپس به سیاوش گفت ای شاها اکنون چه تدبیری اندیشیدی ، فوری بازگوی .

پدرم از تو دل خونی دارد پس از ایران هم سخن به میان نیاور . به جانب چین و روم هم نمی توانی نباید بروی که اینکار ننگ است . هم اکنون کجای گیتی می تواند پشت و پناهت باشد ؟ سیاوش او را دلداری داد و گفت امیدت و پناهمان ایزد منان و خورشید و ماه باشد .

سه شب از این گفتگو گذشت و شب چهارم در حالی که سیاوش در کنار فرنگیس خفته بود ، دچار کابوس گردیده و با لرز و وحشت از خواب برخاست و همچون فیل مستی بغرّید . فرنگیس شمعی روش کرد و از او پرسید شاها تو را چه شده است و چه در خواب دیدی ؟ سیاوش گفت خوابم را برایت باز خواهم گفت لیکن با هیچ کس آن را در میان مگذار . در خواب رودی پهناور و طویل را مشاهده کردم که در یک سوی آن کوهی پر از آتش ، که لب آب را نیزه داران صف بسته بودند و در پیشاپیش آنها افراسیاب بر روی پیلی نشسته بود و چون مرا دید افسرده و ناراحت روی برگرداند و گرسیوز آتشی افروخت که از آن تن و بدن من بسوخت .

فرنگیس او را دلداری داد و گفت غم به خود راه مده که آیندۀ شومی انتظارگرسیوز را می کشد و او به دست سردار رومی هلاک خواهد شد . آنگاه سیاوش سپاه را احضار کرده و آن را به حالت آماده باش درآورد . و دیده بانی بر کرانه رود گنگ فرستاد . اما چندی که از شب گذشت ، آن دیده بان از دشت بیامد و خبر آورد که افراسیاب را با سپاه بسیار از دور مشاهده کرده است .

از سوی گرسیوز برای سیاوش خبر آمد که برای جانت چاره ای بیندیش زیرا نصایح من بر پادشاه اثری نکرد . و از آتش بجز دود تیره ندیدم و بیاندیش که چاره چیست . سیاوش ندانست که گفتار گرسیوز نادرست است .

فرنگیس به سیاوش اندرز داد که فکر ما را از سرت خارج کن و هم اکنون بر اسبی نشین و بگریز که در سرزمین توران در امان نیستی . من تو را زنده می خواهم ، بگریز و در فکر کسی مباش . لیکن سیاوش پاسخ داد که خواب من در حال تعبیر شدن است .زندگی من در حال اتمام می باشد و غم و اندوه در حال آمدن است . اگر هزار و دویست سال نیز بگذرد بجز در دل خاک مرا جای نیست . فرنگیس عزیزم تو پنج ماهست که کودکی را در شکم می پرورانی ، اگر طفل بدنیا آمد و پسر بود ، او را کیخسرو نام اختیار کن .

پس از این به فرمان افراسیاب من را که تیره بخت گشتم سر از تنم جداخواهند کرد و خون جگرم تاج مرا گلگون می نماید . آنگاه من نه تابوت ، نه گور و نه کفنی دارم و از انجمن کسی بر من نخواهد گریست . آنگاه روزبانان شاه تو را به خواری و ذلت و سر و تن بدون پوشش براه می اندازند و افراسیاب فرمان می دهد که تو را در تاریکی حبس کنند . همزمان پیران ویسه آن مرد درستکار از راه می رسد و از شاه خواهش می کند که تو را به او بسپارد و جان بی گناهت را امان خواسته و به منزل خویش می برد . دیری نمی گذرد که به فرمان یزدان از ایران شخصی می آید و تو و پسرت را پنهانی بسوی رود جیحون می برد و از خاک ایران عبور داده و پسرت را در ایران برتخت شاهی می نشانند و همه از مرغ و ماهی و… تحت فرمانش درخواهند آمد . آوازه کیسخرو در جهان می پیچد . از ایران لشکری به توران یورش می برد و در آن کشور کسی دیگری را نمی شناسد و همه در حال گریز هستند و انتقام من گرفته خواهد شد . سیاوش چون این سخنها را با همسرش در میان نهاد ، عزم رفتن کرد که فرنگیس او را سخت در برگرفت و ناله و شیون بسیار بکرد .

سیاوش اسبش شبرنگ بهزاد را سوار شد و سراو را در برگرفت و لگام و افسار او را برداشت و در گوش او سخنهایی نجوا کرد  و نیز بگفت چون کیخسرو پسرم جهت انتقام به توران آمد تو بایستی مرکب او باشی .

چون نیم فرسنگ را طی کردند به نزدیکی سپاه توران رسیدند . ایرانیان عزم جنگ کردند ، لیکن از بیم سیاوش آرام گرفتند . آنگاه سیاوش از افراسیاب سئوال کرد که ای شاه پر هنر چرا با اینهمه سپاه برای کشتن من بی گناه آمدی . نفرت و خشم را در دل سپاهیان دو کشور می پراکنی و باعث خواهی شد که زمین و زمان تو را نفرین کنند .

گرسیوز نادان فریاد کشید که اگر بی گناه هستی ، چرا با تیغ و زره به یش شاه آمدی . سیاوش بدانست که تمام ماجرای بوجود آمده و تحریک شاه زیرسر اوست . چون افراسیاب سخنهای گرسیوز را شنید با طلوع آفتاب فرمان جنگ داد و سپاهیان را گفت که آن دشت را پر از خون کنید . مردان جنگی ایران به هزار تن می رسید که همه آنها در علوم رزمی مهارت داشتند که همه آنها همراه سیاوش وارد کارزار گردیدند .سیاوش گفت اگر تقدیر است که بی گناه به دست انسانهای نابکار از دنیا روم ، پس با تقدیر مبارزه نتوان کرد . جنگ در جریان بود که تیرها و زوبین ها سیاوش را از اسب به زیر انداخت . گروی زره به پیش آمده دستهایش را بست . خون از چهرۀ شاهزاده ایرانی جاری بود و چنین روزی را او به چشم ندیده بود . پهلوانان توران نزدیک شده و او را احاطه کردند

شاه تورانیان فرمان داد سیاوش را برزمین کشیده و نزد او بیاورند . آنگاه فرمان داد تا سر از بدنش جدا کرده و در دشت رها کنند ،جایی که حتی گیاه رشد نمی کند و خون گرمش را برخاک بریزید . سپاهیان بر شاه اعتراض کرده و گفتند مگر چه گناهی از او دیدی که خواستار جدا کردن سر از بدنش می باشی . پیلسم برادر پیران ویسه نیز او را اندرز داد که از خون سیاوش درگذرد که شتاب و عجله در کشتن از صفات ابلیس است و من بریدن سر سیاوش را روا نمی دارم . او را در حبس بینداز و پس از مدتی که براعصاب خویش مسلط شدی و تفکر منطقی داشتی ، اگر باز هم خواستار بریدن سر وی شدی دیگر ترا مانعی نیست . دستور بده دستهایش را باز کنند که شتاب و عجله پشیمانی ببار می آورد . اگر سر این بی گناه را از تن جدا کنی . کاووس شاه و رستم تهمتن در صدد انتقام برخواهند خاست . پهلوانانی چون گودرز و گیو و برزین و طوس نوذر و فرامرز قصد خاک توران کنند .

پس از اینکه افراسیاب کمی قانع شد ، گرسیوز مکار به او گفت : شاها اگر سر و دم مار را بکوبیدی ، پوست او برای لباس مناسب است (آنگاه خیالت راحت می شود) اگر او را امان دهی من از خدمت پادشاه مرخص خواهم شد  . دمور و گروی بر شاه گفتند گرسیوز راهنمای دانایی است چون دشمن را اسیر نمودی خونش را بریز . شاه پاسخ داد که من گناهی با چشمان خود از سیاوش ندیدم و اگر اینک خون وی بریزم در ایران غوغایی برعلیه توران برمی خیزد ؛ ولیکن رها کردنش بدتر از کشتنش است

فرنگیس که دربند شدن سیاوش را شنید بسوی آوردگاه پدر بیامد صورت را چنگ همی زد و خاک بر سر ریخت و فغان کرد ای شاه پرهنر چرا می خواهی مرا نگون بخت نمایی چرا فریبکاران تو را فریفتند و چرا حقیقت را نمی بینی . سر بی گناهان را از بدن جدا مکن که یزدان اینکار را نمی پسندد . سیاوش که ایران را رها کرد تو را ستایید و آفرین گفت و آمد پشت و پناه و حامیت گردید و حالا از او چه گناهی سرزده که مستوجب مرگ است ؟ پهلوانانی چون رستم دستان در کنارکاووس شاه به کین  می آید که تمام توران از آمدنش به لرزه در خواهد آمد و پهلوانان دیگری چون بهرام و زنگۀ شاروان و گیو که از ترس او  روباه لباس پلنگ در بر می کند به انتقام برمی خیزند . این را گفت و رو بسوی سیاوش کرد و دو رَخ خود را چنگ بزد . . افراسیاب دلش بر اوبسوخت و اظهار کرد تو نمیدانی که از او بر من چه رفته است . سپس فرمان داد که فرنگیس را در خانه ای محقر وتنگ و تاریک در کاخش محبوس کنند .

افراسیاب سپس فرمان داد که سیاوش را به جایی ببرید که کسی از یاران و نزدیکانش درخواست عفو او را ننمایند . و آنجا سرش را از بدن جدا کنید که تنش خوراک کرکسان گردد و جایی باشد که  خونش بر زمین ریخت ، هیچ گیاهی آنجا نروید او را کشان کشان بر روی زمین ببردند و سیاوش به درگاه جهان آفرین دعا کرد و از او خوست که از نسلش کسی انتقامش  را از این بدکاران بستاند . در پشت سر آنها پیلسم چشمهایش گریان بود و افسوس می خورد . سیاوش به او گفت همیشه جاودان و پاینده باشی ای پیلسم . درود مرا به برادرت پیران ویسه برسان و بگوی که رفتار روزگار ناجوانمردانه گردید .

چون از شهر و لشکر گذشتند او را بسوی دشت برده و گروی خنجری آبدیده از گرسیوز ستاند و بدون هیچ رحمی سیاوش پهلوان را برخاک افکند تشتی به زیر گردن آن شاهزاده ایرانی نگون بخت قرار داده و سرش را از بدن جدا نمود . بادی تند با غبار سیاه وزیدن گرفت و خورشید را پنهان کرد . همگان یکدیگر را نمی دیدند .آنگاه آنان سیاوش را می شناختند ، گروی را نفرین نمودند . از محل قتل سیاوش گیاهی رویید که آن را خون سیاوشان یا لاله واژگون یا اشک سیاوش نامیدند .

بریدن سر سیاوش به دست مردم اهریمنی در شاهنامه باسنقری

بریدن سر سیاوش به دست مردم اهریمنی در شاهنامه باسنقری

با کشتن سیاوش در کاخ سیاوش غوغا به پا شد و جهانی از شیطان صفتی گرسیوز به جوش آمد . زنان گیسوان خویش را گسسته و به صورت همی چنگ زدند همۀ درباریان با مرگ شاهزاده جوان گریان شدند و فرنگیس گیسوان بلند خویش را برید و صورت را زخم می زد . وی سلسله وار سیاوش را فریاد می زد و اشک می ریخت و نفرین می کرد . فریاد و نفرین هایش به گوش پدرش افراسیاب رسید و او فرمان داد تا روزبانان دختر را از اندرونی کاخ خارج ساخته ، چادرش را بدرند و موی او را بکشند . سپس آنقدر با چوب او را بزنند که فرزند داخل شکمش سقط گردد و گفت من نوه ای را که از تخم سیاوش باشد نخواهم خواست .

لاله واژگون که بر اثر ریختن خون سیاوش بر زمین رویی

لاله واژگون که بر اثر ریختن خون سیاوش بر زمین رویید

پیلسم ودو تن از نزدیکان سیاوش و سودابه سه اسب تندرو زین کرده و با سرعت راه را طی نمودن تا به منزل پیران ویسه رسیدند . درحالی که چهرۀ آنها از درد و غصه قرمزهمچون خون و از چشمهایشان اشک جاری بود، آنچه گذشته بود بر پیران ویسه بازگفتند . پیران چون آن ماجرا بشنید از تخت به زیر افتاد و بیهوش گردید . و پس از به هوش آمدن جامه خویش چاک داد و بر سرش خاک ریخت و موهای خود را بکند . پیلسم به پیران گفت : برادر بشتاب که واقعه ای دردناک تر در شرف وقوع است . عنقریب است که فرنگیس را نیز به قتل برسانند که دیگر جبرانش امکان پذیر نیست . روزبانان موهایش گرفته و کشان کشان به محبس بردند .

پیران و گرد رویین و فرشیدرود سوار بر اسبان راهوار شده و در عرض دو شبانه روزخود را به مقر افراسیاب رساندند . پیران فرنگیس را بیهوش دید که نگهبانان او را بر زمین می کشیدند

از اسب  پایین آمد  و جامه خویشتن درید و به نگاهبانان فرمان داد تا قدری صبر کنند و دست از فرنگیس بردارند . پیران گریان و شیون کنان به افراسیاب نزدیک شد و به او گفت ای خوش طینت چه اتفاقی برای تو رخ داد که دست به چنین کاری زدی و چرا اجازه دادی دیو بر تو چیره گردد . سیاوش را بی گناه کشتی و خاک توران را به خطر انداختی اگر این خبر به ایران برسد روزگارمان سیاه خواهد شد .

نفرین برآن شیطانی که در روانت نفوذ کرد . به زودی از کردۀ خود پشیمان خواهی شد . من نمی دانم که این اعمال شرم آور را چه کسی به تو القاء کرد و تصمیم یزدان درباره تو چیست و اینک نیز از فرزند خود گذشتی و احترام پیوند خونی خود را بجای نیاوردی . با فرزندت اینچنین بد روا مدار که تا زنده هستی همگان تو را نفرین کنند و پس از مرگ جایت در دوزخ باشد . این دختر را به درگاه من بفرست . و اگر فکر و ذکر تو کودک درون کالبد اوست ، بگذار زمانه بگذرد و پس از زایمان او را به نزدت بیاورم . شاه گفت هر کا می خواهی بکن ، زیرا من از خون او و فرزندش گذشتم . پیران ویسه از گفتار افراسیاب شادمان و فکر و خیالش بابت فرنگیس و کودکش راحت شد .

پیران بیامد و فرنگیس را با احترام به سوی شهر ختن برد همه اهالی درگاه با هیجان به پیش آمدند و چون به داخل ایوان آمدند به گلشهر همسرش گفت که این زیباروی را باید سخت مراقبت کرد . تو پهلویش بمان واز او پرستاری کن تا زخمهای روحی و جسمی اش بهبود یابد چندی از این واقعه گذشت و وضعیت فرنگیس کمی بهبود یافت . آنگاه گیو پهلوان ایرانی روزی به آنجا رفت و فرنگیس را با خود به ایران آورد .

منابع :

شاهنامه ابوالقاسم فردوسی طوسی

برگرداندن نظم به نثر از مهدی صبور صادقزاده

 

مزار فردوسی و تاریخچۀ بنای آن

قدیمی ترین مأخذی که در مورد آرامگاه فردوسی سخن گفته ، همان چها مقالۀ عروضی سمرقندی است که در اوائل قرن ششم هجری یعنی قرنی پس از وفات فردوسی پای بر خاک مزار حماسه سرای توس گذارده و آن را زیارت کرده و گزارش دیدار خود را در کتاب با ارزش ادبی و تاریخی بنام چهارمقاله به شرحی که گفته شد ، ذکر کرده وگفته است که  درون دروازۀ  باغی بود مِلک فردوسی ؛ او را در آن باغ دفن کردند و امروز هم آنجاست و من در سنۀ عشر و خمسائه (۵۱۰ه. ق مطابق ۱۱۱۶ میلادی ) آن را زیارت کردم .

با توجه به گفتۀ عروضی روایت اصالت محل آرامگاه را که مجاور حصار شهر و نزدیکی دروازه رزان (دروازه رضوان) قرار داشته به اثبات می رساند . در بیرون حصار شهر و بخش شمالی بقایای گورستانی قدیمی موجود است که اهالی معتقدند مقبرۀ امام محمد غزالی در آنجاست و شاید این گورستان کهنه همان گورستانی باشد که مانع تدفین فردوسی در آن گردیده اند  .

صرفنظر از چهار مقالۀ عروضی تا زمان “حمدالله مستوفی” یعنی قرن هشتم هجری از مزار فردوسی کس دیگری سخن به میان نیاورده است . حتی ابن بطوطه که در سال ۷۲۵ ه. ق توس را دیده ، از مسقط الرأس و موطن و مسکن امام ابی حامد غزالی مطلب می نگارد و قبرش را نیز در آنجا ذکر می کند ، لیکن از فردوسی و آرامگاهش هیچ نمی گوید .

ولی در قرن هشتم است که حمدالله مستوفی قزوینی در “نزهه القلوب” می نویسد : در جانب قبلی توس دروازه ایست که سه هزار ابوبکر نام در مزارات این دروازه آسوده اند و در جانب شرقی آنجا قبر امام حجه الاسلام محمد غزالی و مزار فردوسی و معشوق توسی هم آنجاست . “نزهه القلوب ، حمدالله مستوفی قزوینی ، چاپ لیدن ”

می بینیم این قول با گفتۀ نظامی عروضی مطابقت ندارد و بازگوی این نکته است که مزار فردوسی که مورد اشارۀ حمدالله مستوفی بوده ، در جوار دیگر مزارات منجمله مزارغزالی قرارداشته ، نه بصورت منفرد و در باغ مِلکی فردوسی .و ما ناگزیریم قول نظامی را که نزدیکتر به زمان فردوسی است بپذیریم .

در یک نسخۀ خطی نفیس شاهنامه که خود از دیباچۀ بایسنقری کپی و نسخه برداری شده و به قلم قوام بن محمد شیرازی در سنۀ ۱۰۰۰ ه. ق کتابت یافته و در حال حاضر در موزۀ رضا عباسی نگهداری می شود ، در مورد مقبرۀ فردوسی چنین آمده است : ” گویند ارسلان جاذب بر مرقد فردوسی قبّه ساخت و تا زمانی که منگوقاآن ، کورکوز را به حکومت خراسان فرستاد و در توس مقام گرفت ، این قبّه باقی بود و مردمی که از اطراف جهت عمارت قلعه آمده بودند آنرا ویران کردند و آلات به حصار بردند . بعد ازآن در زمان پادشاه غازان ، امیر استسفع که اموال توس به (سورغال) او بود بر سر تربت فردوسی عمارتی اشارت فرمود و گفت تا اول خانقاهی متصل مرقد او بنا کردند . هنوز خانقاه به اتمام نرسیده بود که استسفع وفات یافت و ساخت این عمارت متوقف شد …

مقبره قدیمی ابوالقاسم فردوسی

مقبره قدیمی ابوالقاسم  فردوسی

در کتاب “سفرنامه از خراسان تا بختیاری ” اثر رنه دالمانی ، چنین می خوانیم : تنها اثری که از این شهر قدیمی برجای مانده گنبدی است که شاید متعلق به مسجدی بوده ، ولی اکنون به عمارت نقاره خانه معروف است . پاره ای از مورخین این بنا را مقبرۀ فردوسی متصورشدند ولی اشتباه کرده اند ، زیرا بنا به قول سیّاحانی که در اواسط قرن نوزدهم میلادی به سیاحت این شهر قدیمی رفته اند ، مقبرۀ فردوسی شاعر والامقام در فاصلۀ کمی از سمت جنوب نقاره خانه واقع بوده ، ولی در سال ۱۸۸۰ میلادی (۱۲۵۸ ه. ق) اثری از چنین بنایی در آنجا نبوده است ولی بجای آن گندم کاشته بودند .

در سال ۱۳۰۵ هجری شمسی هیئتی به سرپرستی ارباب کیخسرو شاهرخ یکی از زرتشتیان علاقمند به فردوسی از طرف انجمن آثار ملی (سابق) مأموریت یافت تا برای تعیین مکان واقعی مقبرۀ فردوسی به توس عزیمت و با توجه به روایات تاریخی و بازدیدهای محلی و پرسش از مُعمّرین و اهل بصیرت در مورد محل مزار حکیم توس تحقیق نمایند . ضمن تحقیقات هیئت نامبرده مشخص گردید که باغ مِلکی متعلق به شخصی بنام (حاج قائم مقام التولیه) که متصل به روستای اسلامیه توس بوده همان باغ مِلکی منتسب به فردوسی است که در پاره ای از متون از آن نام برده شده است . در وسط باغ مورد بحث دو اثر به چشم می خورد :

۱- تختگاهی به ابعاد۵x8 متر و به ارتفاع ۴/۱متر که از آجر بنا گردیده و اهالی به عنوان مزار فردوسی از آن نام می برند . و احتمالاً این همانست که مرحوم بهار از آن یاد کرده است .

۲- دو اطاق خشتی مخروبه که در آنزمان فاقد سقف بوده و گویا در زمان آصف الدوله ، برای اقامت کارگران سازندۀ آرامگاه احداث شده بوده است .

هیئت مزبور به مشاهدۀ سطحی اکتفا نکرده و در محل تختگاه مبادرت به خاکبرداری نمود . بعد از یک متر خاکبرداری بقایای مقبره ای مشخص گردید . هیئت یقین کرد که آرامگاه حکیم توس است .

پس از مراجعۀ هیئت و ارائۀ گزارش مطالعات و مشاهدات خود ، انجمن آثار ملی از گروهی اهل فن خواست تا نقشه و طرح وبرنامۀ احداث آرامگاه جدید برای فردوسی را تهیه نماید . سه نفریکه در این زمینه طرح دادند عبارت بودند از:

۱- طاهرزادۀ بهزاد        ۲- آندره گدار       ۲- ارنست هرتسفلد

نقشۀ گدار با اندک تغییراتی مورد تصویب قرار گرفت و از سال ۱۳۰۷ شمسی مقدمات کار برای احداث ساختمان آرامگاه آغاز گردید و نسبت به خاکبرداری و آنگاه اجرای عملیات ساختمانی اقدام شد . ضمن اجرا و پس از زیرزمین مناسبتر تشخیص داده شد تا نقشۀ گدار کنار گذاشته شده و از نقشۀ طاهرزادۀ بهزاد برای آرامگاه استفاده شود . عملیات ساختمانی ۵ سال بطول انجامید و در مهرماه ۱۳۱۳ شمسی مصادف با برگزاری جشن هزارۀ فردوسی و با حضور مستشرقین و مهمانان خارجی و داخلی شرکت کننده در این جشن ، افتتاح گردید .

تندیس فردوسی و آرامگاه او-عکس از محمد رضا پهلوان

تندیس  فردوسی  و آرامگاه او-عکس از محمد رضا پهلوان

مقبره و ایوان آرامگاه از نوعی سنگ مرمر معروف به “سنگ خلج” به همراه سیمان و آهن بنا گردید . مسئولیت مستقیم و نظارت آن به عهدۀ ارباب کیخسرو شاهرخ واگذار شد . مجری کار درودیان و معمار سازندۀ آن معمار حسین لُرزاده بود . بنا ارتفاعی در حدود ۱۸ متر از کف اصلی پیدا کرد و یک ایوان ۴۰ متری از سنگ بنا را احاطه کرده بود . دو دریچه از سمت شرق و غرب به داخل بنا باز می شد . سقف آرامگاه با کاشیهای معرق و مقرنس های کاشی تزیین گردیده بود .

بنای مذکور به دلیل عدم پیش بینی لازم در مورد مقاومت خاک و آب های زیرزمینی و عدم محاسبۀ دقیق ، و دقت در تحکیم و ایستایی بنا از همان سالهای نخست شروع به جذب رطوبت و نشست کرد . تعمیرات مکرر ۳۰ ساله و کانال سازی و زه کشی متعدد نتوانست حاصلی ببار آورد و هر بار بنا بیشتر روبه ویرانی و اضمحلال می رفت تا ناگزیر پس از انجام مشورت ها ، اهل فن و تخصص تصمیم گرفتند طرحی برای بازسازی و تجدید بنای آن تهیه و ارائه نمایند .

محوطۀ ساختمان آرامگاه فردوسی

محوطۀ ساختمان آرامگاه  فردوسی

چارۀ کاردر آن دیده شد که بنای آرامگاه به کلی برچیده شود و آنگاه پس از انجام پیش بینی های لازم در مورد پی بندی و بکار بردن مصالح مقاوم تر با حفظ هیئت و نمای ظاهری قبلی دوباره پا بگیرد . در سال ۱۳۴۳ شمسی طرح بازسازی آرامگاه شروع شد . به همین منظور تمام سنگهای آرامگاه شماره گذاری گردید و پس از تهیۀ عکس و طرح و نقشه از کل و اجزاء ، آنرا پیاده نموده و سپس خاکبرداری به عمق ۵ متر و ابعاد ۳۰ در ۳۰ متر شروع گردیده و پی سازی با بتن انجام شد و سپس بنا با بکارگیری مصالح مقاوم همچون سیمان و سنگ و آهن دگربار شکل گرفت . فضای کوچک قبلی آرامگاه به مساحت ۹۰۰ مترمربع گسترش پیدا کرد که مقبره حکیم توس ، فردوسی در وسط آن قرار گرفت . بنا بر روی بیست ستون به نشانۀ احداث در قرن بیستم قرار گرفت . بخش فوقانی بنا که در بنای قبلی توپُر بود ، این بار بصورت مجوف و توخالی ساخته شد تا تمثیلی باشد از عظمت معنوی کسی که در زیر آن خفته است  . آنگاه زیرزمین ، با کاشیکاری معرق تزیین یافت که بیشتر از عناصر تزیینی دورۀ هخامنشی و قرن چهارم هجری (عصر فردوسی) الهام گرفته بود . دیوارهای زیرزمین با نماسازی سنگی و نصب سنگ نبشته ها و نقش برجسته های بنای قبلی جلوه ای دیگر پیدا کرد . استخوان بندی آن از بتن مصلح و روکارش با همان سنگهای خلج بنای قبلی و با رعایت اسلوب اولیه انجام  یافت . احداث مجدد آرامگاه فردوسی یک کار تلفیقی بود ، از بازسازی و احداث که توسط معمار هنرمند سیحون طراحی و اجرا شد . مجری و سازندۀ این طرح شرکت (کا . ژ . ت) بود . کار بازسازی بنای آرامگاه از سال ۱۳۴۳ شمسی آغاز گردید و مدت چهار سال احداث ساختمان آن بطول انجامید و در اردیبهشت ماه ۱۳۴۷ شمسی رسماً افتتاح گردید .

«توس شهر خفته در تاریخ ، سید محمود موسوی ، ص ۹۳ تا ۹۸»

عکی هوایی از مجموعۀ آرامگاه فردوسی

عکی هوایی از مجموعۀ آرامگاه فردوسی

 

منابع :

شاهنامۀ فردوسی ، مقدمه دکترمحمد جعفر یاحقی ، با همکاری میراث فرهنگی خراسان ، انتشارات سخن گستر، ۱۳۷۷ شمسی

احمدبن عمربن علی نظامی “عروضی سمرقندی” ، چهار مقالۀ ، به تصحیح و اهتمام مرحوم محمد قزوینی ، به کوشش مرحوم دکتر محمد معین ، انتشارات ارمغان ، مبحث فردوسی

توس شهر خفته در تاریخ ، سید محمود موسوی ، مدیر پژوهش های باستان شناسی ، سال ۱۳۷۰ شمسی

فرزند ایران ، برپایۀ سرگذشت فردوسی ، دکتر میرجلال الدین کزازی ، خرداد ۱۳۹۲ خورشیدی

بازنوشت شاهنامه فردوسی ، اثر دکتر میرجلال الدین کزازی

تحقیق و پژوهش : مهدی صبور صادقزاده

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *