فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد شاعر و فیلمساز

فروغ فرخزاد  (تولد۱۳۱۳و درگذشت ۱۳۴۵خورشیدی)

فروغ در خیابان [عین الدوله سابق] در کوچه مهدیه متولد شد . پدرش سرهنگ محمد فرخزاد اهل تفرش و مادرش توران وزیری کاشانی بود . دو خواهر بنامهای پوران و گلوریا و چهار برادر بنامهای مهرداد ، مسعود، مهران و فریدون داشت . نام کاملش فروغ الزمان فرخزاد می باشد .

فروغ در کودکی در میان خانواده

فروغ در کودکی در میان خانواده

خانم فروغ فرخزاد در سال ۱۳۱۳ خورشیدی در تهران از مادر زاده شد . پس از تحصیلات ابتدایی ، دوره متوسطه را تا کلاس سوم در دبیرستان خسرو خاور ادامه داد . از آن پس وارد هنرستان شد و به فراگرفتن نقاشی پرداخت و نزد استاد پتگر ، نقاش معروف به تعلیم نشست و فنون نقاشی را آموخت .

فروغ سیزده ساله بود که به نظم شعر پرداخت ، اما اشعار خود را نپسندید، تا اینکه پس از دو سال مجدداً شاعری را از سر گرفت و در این راه موفقیت فراوانی نصیبش شد و شعرش توجه محافل ادبی را به خود معطوف داشت و نخستین مجموعه شعرش را در سال ۱۳۲۱ ه.ق به نام اسیر ، طبع و نشر کرد . در سال ۱۳۳۶ سومین مجموعۀ شعرش با نام عصیان ، در دسترس قرار گرفت . در بیست و سه سالگی مجموعۀ دیگری از اشعارش به نام دیوار ، چاپ گردید و با سر و صدای زیادی همراه شد .

فروغ و پوران فریدون در میان مادر و خواهر و برادران

فروغ و پوران فریدون در میان مادر و خواهر و برادران

فروغ در سال ۱۳۳۷ در بیست و سه سالگی به کار سینما روی آورد و چون استعداد فوق العاده ای از خود نشان داد ، کارش با موفقیت همراه بود و در سال ۱۳۳۸ به انگلستان سفر کرد تا در زمینۀ تهیۀ فیلم بررسی و مطالعه نماید . در سال ۱۳۳۹ مؤسسۀ فیلم ملی کانادا از گلستان فیلم خواست که فیلم کوتاهی از مراسم خواستگاری و ازدواج در ایران تهیه کند و او اولین بار در این فیلم بازی کرد و پس از آن در تهیه فیلمهای آب و گرما ، موج و مرجان و خارا ، دریا ،خانۀ سیاه و آخری مربوط به زندگی جذامیها بود و نیز در نمایشنامۀ شش شخصیت در جستجوی نویسنده ، اثر پیراندللو نویسندۀ شهیر ایتالیایی بازی کرد و در سال ۱۳۴۳ در تهیۀ فیلم خشت و آئینه با ابراهیم گلستان همکاری نمود و در همان سال سفری به آلمان و ایتالیا و فرانسه کرد و در ضمن به تکمیل زبان انگلیسی و آلمانی و ایتالیایی پرداخت و نمایشنامه های ژان مقدس اثر برنارد شاو ، و سیاحتنامۀ هنری میلر در یونان به نام ستون سنگی ماروسی را به فارسی ترجمه کرد .

فروغ در سال ۱۳۴۳ چهارمین مجموعۀ شعرش به نام تولدی دیگر طبع و نشر شد و در سال ۱۳۴۴ سازمان یونسکو فیلمی نیم ساعته از زندگی او تهیه کرد و سرانجام در زمستان سال ۱۳۴۵ بر اثر سانحۀ اتومبیل در گذشت و در گورستان ظهیرالدوله شمیران مدفون گردید .

فروغ شاعری هنرمند و توانا بود . او در شعر و ادب فارسی جایی برای خود باز کرد و در میان شعرای زن در عصر حاضر ، شعرش جنجال برانگیز بود و در مجامع ادبی ایران مطرح گردید . در شعر سنتی و نو هر دو کار کرد و درخشش یافت . او در شانزده سالگی با پرویز شاهپور ازدواج کرد و ثمرۀ آن یک فرزند پسر بنام کامیار بود . لیکن زناشویی او دیری نپایید و از همسرش جدا گردید و تا پایان عمر مجرد زیست .«سخنوران نامی معاصر ایران ، برقعی ، ص۲۶۸۳و۲۶۸۴»

فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاهپوری

فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاهپوری

غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن درباب اشعار فروغ فرخزاد چنین می نویسد :

تأمّل در شعر فروغ فرخزاد بی اختیار نام ژرژساند ، نویسندۀ فرانسوی را به یاد می آورد . نخستین رمانهای ژرژساند حالتی احساساتی و عاشقانه و رمانتیک داشت ، سپس در آثار بعدی خود به موضوعات جدی زندگی و مسائل و اصلاحات اجتماعی توجه نشان داد . در عین حال انعکاس یک نوع عشق به طبیعت در همۀ آثار او دیده می شود . وی چون برای زنان نیز خواستار همانگونه آزادی بود که مردان آن روزگار از آن بهره مند بودند ، در برخی آثار زنانه اش جسارت و بی پروایی تمام از خود نشان داده است . ارتباط او با ژول ساندو ، رمان نویس فرانسوی ، آلفرد دوموسه ، شاعر فرانسوی و شوپن ، آهنگساز فرانسوی الاصل لهستانی ، نیز شاید در شیوۀ تفکر و نویسندگی او اثر داشته است . نخستین دفترهای شعر فروغ فرخزاد (اسیر، دیوار ، عصیان) نیز شعرهایی بود زنانه و سرکش و رمانتیک و بحث برانگیز ، البته نه به پررنگی نوشته های ژرژساند .

سپس فروغ تحت تأثیر معاشرت با ابراهیم گلستان ، نویسندۀ معاصر و محیط ادبی و فکری دوستان و پیرامونیان او نگرشی دیگر نسبت به هنر و شعر و جامعه پیدا کرد و این تحول قکری به اندازه ای بود که مجموعۀ اخیر شعر خود را تولدی دیگر نامیده است که دارای روح و حالتی است متفاوت ، شعرهایی اجتماعی و انتقادی و بیدارگرانه . در شعر فروغ نیز وصف طبیعت و ستایش زیبائیهای آن جایی خاص و گاه حالت نمادی و مثالی دارد .

تصویر فروغ فرخزاد

تصویر فروغ فرخزاد

آنچه در مجموعۀ آثار فروغ جلب نظر می کند جوهر شعری است و نمودار آن است که وی دارای روح و قریحه ای است شاعرانه . حساسیت وی در برابر مشاهدات و محیط اطراف و تجربه های عاطفی یا اجتماعی همه از چنین خصیصه ای حکایت می کند . این چند نمونه که در زمینه های مختلف است و ذیلاً نقل می کنم برخورد این فطرت لطیف را با محیط و اشیاء و مظاهر گوناگون حیات نشان می دهد .

آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها، بیکدیگر

آن بام‌های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها

آن روزها رفتند

آن روزهائی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم، چون حبابی از هوا لبریز، میجوشید

چشمم به روی هر چه میلغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشید

گوئی میان مردمکهایم

خرگوش ناآرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل‌های تاریکی فرو میرفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه، در اتاق گرم،

هر دم به بیرون خیره میگشتم

پاکیزه برف من، چو کرکی نرم،

آرام میبارید

بر نردبام کهنهٔ چوبی

بر رشتهٔ سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

و فکر میکردم به فردا، آه

فردا –حجم سفید لیز.

با خش و خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد

و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در

– که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا…

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی‌پروا

دور از نگاه مادرم خط‌های باطل را

از مشق‌های کهنهٔ خود پاک میکردم

چون برف میخوابید

در باغچه میگشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک‌های مرده‌ام را خاک میکردم

********

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری.

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبهٔ سر بسته گنجی را نهان میکرد

هر گوشهٔ صندوقخانه، در سکوت ظهر

گوئی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی‌ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه‌های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس‌های صحرائی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار میکردند

آوازهای دوره‌گردان در خیابان دراز لکه‌های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن میشد، کش میآمد، با تمام لحظه‌های راه میآمیخت

و چرخ میزد، در ته چشم عروسکها.

بازار، مادر بود که میرفت، با سرعت بسوی حجم‌های رنگی سیال

و باز میآمد

با بسته‌های هدیه، با زنبیل‌های پر.

بازار، باران بود، که میریخت، که میریخت، که میریخت

*********

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنائی‌های محتاطانه، با زیبائی رگ‌های آبی‌رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا میزد

یک دست دیگر را

و لکه‌های کوچک جوهر، بر این دست مشوش، مضطرب، ترسان

و عشق،

که در سلامی شرم‌آگین خویشتن را بازگو میکرد در ظهرهای گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندیم

ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی‌های معصومانه میبردیم

و به درختان قرض میدادیم

و توپ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت

و عشق بود، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه محصورمان میکرد

و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس‌ها و تپش‌ها و تبسم‌های دزدانه

و………..

دراشعار فوق نحوۀ دید و برداشت و پرش تخیّل و طرز تعبیر شاعرانه است و پیداست نگرنده و گوینده شاعری است که هر چیز را با نظر خاص خود برانداز می کند و حاصل دریافت ماهیت شعری است ، هم از آنِ اوست و با دیگران فرق دارد . بنابراین ما در برخورد با آثار فروغ با شاعری صاحب ذوق سر و کار داریم و شعر او ما را به عوالم تازه ای می برد .

تصویر آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز محلی که فروغ با جذامیان در رابطه ارتباط بود

تصویر آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز محلی که فروغ با جذامیان در ارتباط بود

این ویژگیها در اکثر شعرهای فروغ ، چه در دفترهای پیشین و چه در تولدی دیگر ، محسوس است ؛ اما کسانی که از شعر انتظار تجدّد بیشتر و استقلال سبک و بخصوص طرح مسائل اجتماعی و انسان امروز را دارند . مجموعۀ تولدی دیگر رابیشتر می پسندند و سرایندۀ این دفتر را شاعری می بینند متعهد و متوجه به سرنوشت و آلام مردم . از اینرو شاید یکی از علل عمدۀ آن که تولدی دیگر را بر سایر آثار فروغ ترجیح می دهند بیشتر از این نظرگاه است . در این دفتر شعرهایی آمده که کاملاً صبغۀ اجتماعی و انتقادی دارد و گاه نیز با طنزهای گزنده و تلخ همراه است ، دربارۀ اوضاع زمانه ای که فروغ با آن روبرو بود . از این گونه آثار اجتماعی اوست : آیه های زمینی- عروسک کوکی- در غروبی ابدی- دیدار در شب – تنها صداست که می ماند – ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد … که اکثراً در دفتر تولدی دیگر آمده است و در آنها با تعبیرهای نمادی و رمزآمیز مثلاً سخن می رود از سرد شدن و مردن خورشید ، نوزاد های بی سر ،زنده هایی که «چیزی بجز تفالۀ یک زنده نیستند» …. حتی آثاری نظیر «به علی گفت مادرش روزی…» با زبان شکستۀ گفتاری دارای رنگی اجتماعی و انتقادی است . در تولدی دیگر سردی ، تاریکی شب ، سکوت ، تنهایی ، مرداب ، مردگی و امثال آنها نماد مظاهر نامطلوب و مورد انتقاد است و گرمی ، روشنی ، روز ، فردا ، گفتن و سرود ، عشق ، دریا ، دریچه ، باغ ، چراغ ، آب ، آئینه ، سبزه گل ، باران پرواز و نظایر آنها نمودار امید و شور و نشاط و حرکت و بهبود است . اوصاف یزدان بخش قهرمان ، شاعر توانای معاصر ، در رثای فروغ نیز از همین نظرگاه اجتماعی است .

او ، سوز و عشق بود

او ،  آه و ناله بود

او درد و رنج بود

در این خرابه ناک ،

گرانمایه گنج بود …

حیف از تو ای عزیز

حیف از تو ای فروغ

ای دوستدار خلق،

ای دشمن دروغ ….

محدود کردن توجه به تولدی دیگر و از آثار پیشین فروغ صرف نظر کردن البته سزاوار نیست . خاصه آنکه در آن دفترها شعرهای خوب می توان یافت ، نظیر : در برابر خدا- دیو شب- خانۀ متروک – دختر و بهار از مجموعۀ اسیر – رؤیا از مجموعۀ دیوار- شعری برای تو – بازگشت از مجموعۀ عصیان.

در شعر فروغ یک نکتۀ قابل ملاحظه استقلال دید و تجربۀ شخصی است و کوشش برای دست یابی به زبانی زنده و مناسب با آنچه شاعر در ضمیر دارد .  خود او گفته است : من به دنیای اطرافم ، به اشیاء اطرافم و آدمهای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم ، آن را کشف کردم و وقتی خواستم بگویمش دیدم کامه لازم دارم . کلمه های تازه که مربوط به همان دنیا می شود . اگر می ترسیدم می مردم . اما نترسیدم . کلمه ها را وارد کردم . به من چه که این کلمه هنوز شاعرانه نشده است . جان که دارد . شاعرانه اش می کنیم . کلمه ها که وارد شدند ، در نتیجه احتیاج به تغییر و دستکاری در وزنها پیش آمد . اگر این احتیاج طبیعتاً پیش نمی آمد ، تأثیر نیما نمی توانست کاری بکند . او راهنمای من بود ، اما من سازندۀ خودم بودم . من همیشه به تجربیات خودم متکی بوده ام . من اول باید کشف می کردم که چطور شد که نیما به آن وزن و فُرم رسید . اگر کشف نمی کردم که فایده نداشت . آنوقت یک مقلّد بی وجدانی می شدم . باید آن راه را طی می کردم . یعنی زندگی می کردم ….

کامیار پسر فروغ در کودکی با مادرش و در ۶۶ سالگی عکس از از Rokna.ir

کامیار پسر فروغ در کودکی با مادرش و در ۶۶ سالگی – عکس از Rokna.ir

من فکر می کنم چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه زیاد به ظرافت و زیبایی است . زندگی ما فرق دارد . خشن است . تربیت نشده است . باید این حالتها را وارد شعر کرد . شعر ما اتفاقاً به مقدار زیادی خشونت و کلمات غیر شاعرانه احتیاج دارد تا جان بگیرد و از نو زنده شود …

من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته می شود ، به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده ، بی آنکه دیده شود ، فقط آنها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتد . اگر کلمۀ انفجار در وزن نمی گنجد و مثلاً ایجاد سکته می کند ، بسیار خوب این سکته مثل گرهی است در این نخ با گره های دیگر می شود اصل گره را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گره ها یک جور هم شکلی و هم آهنگی بوجود آورد … وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد و باید اداره کنندۀ وزن باشد ، برعکس گذشته زبان حس است : حس زبان ، غریزۀ کلمات و آهنگ بیان طبیعی آنها … باید واقعی ترین و قابل لمس ترین کلمات را انتخاب کرد حتی اگر شاعرانه نباشد ، باید قالب را در این کلمات ریخت ، نه کلمات را در قالب ….

اینها پاره ای از تجربه ها و آراء و دیدگاههای فروغ است . تردیدی نیست که آثار او آب و رنگی خاص دارد متفاوت با آثار دیگران و این خصیصه نمودار نوعی اصالت است در کار او که زندگی و جهان شعر و شعر گفتن را خود مستقّلاً تجربه کرده ، نه آنکه به تقلید و پیروی از دیگران اکتفا کرده باشد . با توجه به عمر کوتاه او(سی و دوسال) و تحصیلاتی تا پایان دبیرستان که داشته این مایه توفیق وی ، علاوه بر استعداد و قریحۀ شاعری ، حاکی از کوشش و پژوهش و تجربه های شخصی او در کار زبان و شعر است . و می توان اینها را جزء امتیازات هنری او شمرد .

فروغ با استفادۀ آزادانه از کلمات و ترکیبات مورد نیاز در شعر خویش ، و بیش از آن با تصویرهایی که پدیدآورده ، توانسته است بخصوص برخی مظاهر خشن و ناهموار زندگانی مردم را در شعرش نمایش دهد . بدین سبب واژگان شعری او اگر از کلمات کهن سا مصطلحات فصحای پیشین کم بهره تر است از این سو بارور شده و وسعت تعبیر پیدا کرده است . «چشمۀ روشن ، غلامحسین یوسفی ، خلاصۀ صفحات ۴۹۳ الی ۵۰۱»

عبدالحمید خلخالی در تذکرۀ شعرای معاصر ایران می گوید :

فروغ فرخزاد از سخنورانیست که از آغاز شهرت شاعری خود با موافقتها و مخالفتهای پرشوری روبرو بوده است ، زیرا وی زنی از زنان شاعرۀ ایران است که پرده فریب و سالوس شاعرانه را دریده و همگام با مردان از احساس شاعرانۀ جنس زن سخن گفته و فاصلۀ طبقاتی میان زن و مرد را از میان برداشته است . «تذکره شعرای معاصر ایران ، عبدالحمید خلیلی ، ص۲۴۵»

نظریات ابراهیم گلستان در باب فروغ فرخزاد در مصاحبه ای با سعید کمالی دهقان

فروغ با این راه افتاد که شعری می‌گفت که باب طبع حسیات ساده مردم بود. گنه‌ کردم گناهی پر ز لذت. به‌به یک زنی می‌گوید گناه کردم چقدر هم کیف کردم، قفل در را این باز کرده برایشان، ولی از یک پرش رهاشونده و رهاکننده‌ای حکایت می‌کند، ولی آیا این همۀ حرف اوست؟ نه. وقتی می‌آیید جلو، یک مقدار ساده‌ است، خیلی هم ساده‌ است. بعد که به شعرهای بعدی‌اش می‌رسی، می‌بینید که داستان دارد عوض می‌شود. راجع به چیزهای دیگر گفته می‌شود و آن چیزهای دیگر بیشتر در ذهن شما می‌تواند جا بگیرد. ولی خواننده با چیزهای دیگر راه افتاده.

ابراهیم گلستان در میانسالی

ابراهیم گلستان در میانسالی

روز مرگ فروغ فرخزاد در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ چه اتفاقی افتاد؟

خواهر فروغ از پدرش پول گرفته بود که خرج وکیل‌شدن شوهرش بکند. پدر هم که یک مقدار حرص داشت مثل هر کس دیگر، مقدار زیادی پول داده بود که او خرج وکالت بکند. این‌ها هم خرج کرده بودند و وکیل نشده بود. پدر هم پولش را می‌خواست و خواهر می‌خواست خودکشی بکند. و این [فروغ] ناراحت بود. رفته بود سراغ خواهرش، که تو خانه مادرش خوابیده بود، صبح رفته بود آنجا، با اتوموبیل من هم رفته بود،‌ من جیپ داشتم. من داشتم یک فیلم را مونتاژ می‌کردم، تو استودیو کار می‌کردم. در باز شد، فروغ آمد، خیلی پیدا بود که دیدن خواهر و وضع او ناراحتش کرده بود. منم موقعی که داشتم آن فیلم را مونتاژ می‌کردم در حقیقت صدا روی فیلم می‌گذاشتم. نوار صدای من خراب شده بود، بایستی پاکش می‌کردیم، دستگاه پاک‌کننده نوار مغناطیسی بد کار می‌کرد، درست کار نمی‌کرد. یک رفیق داشتم در تهران. استودیو من در دروس بود، دوازده سیزده کیلومتر از تهران دور. تلفن کردم که این دستگاه من خراب است. گفت بفرست. فروغ همان‌وقت داشت می‌شنید. گفت من می‌برم. گفتم ببر. برد. یک نفر هم، بچه مستخدم استودیو من هم همراهش رفت که ببرد، پاک‌کنند و بیاورند. یک ساعت بعد برگشت. وقتی که بر می‌گشته – مثلا صد متری استودیو من – یک اتوموبیلی می‌آید، ترمز می‌کند می‌خورد به رول ماشین و به کلیه و کبدش آسیب می‌رسد. آن نوکری که همراهش بود دوید آمد داخل و گفت تصادف شده. من دویدم بیرون دیدم بله بیهوش است. بلندش کردم، با همان اتوموبیل بردمش بیمارستان هدایت که به فاصله بیست متری استودیو من بود. یک طرف خیابان من بودم، یک طرف آن. در زدم. در بسته بود. یارو که در را باز کرد گفت بروم به مسئول بیمارستان خبر بدهم. یک زنی آمد گفت من نمی‌توانم شما را قبول بکنم. تصادف شده، زخم خورده، هر چی کردم گفت اینجا بیمارستان بیمه کارگران است، شما کارگر نیستید، نمی‌توانم. ای آقا. هر چه گفتم دیدم فایده ندارد، نمی‌گذارد. [فروغ] در اتوموبیل بود. داشت خر خر می‌کرد. اتوموبیل را راندم از دروس رفتم میدان تجریش،‌ بیمارستان رضا پهلوی. آمدند و فوری بردندش تو. من دیگر تحمل عصبی‌ام تمام شده بود. از حال رفتم. نمی‌دانم چقدر بعدش، وقتی که بیدار شدم، در روبروی من باز شد و فروغ را با برانکارد آوردند بیرون که مرده بود. خب هیچی. همین. هیچی. کاری نمی‌توانستم بکنم. مرده را هم که به من نمی‌دادند که. هیچی. آمدم خانه، زنم هم خانه نبود. تلفن کردم به پری صابری که پری فروغ مرد. زنم هم تلفن کرد که ببیند در خانه چه خبر است. خبر نداشت. گفتم فخری، فروغ مرد. هر دو این‌ها هم به سرعت آمدند. هیچی دیگر. تمام شد. «مصاحبه سعید کمالی دهقان خبر نگار گاردین در تاریخ بهمن ماه ۱۳۹۵ خورشیدی»

نبرد میان بایدو و غازان خان

و اینگونه فروغ تولدی دیگر یافت

 فروغ فرخزاد در کارنامه هنری اش مستندی دارد به نام «خانه سیاه است» که با کمک ابراهیم گلستان سال ۱۳۴۲ در  آسایشگاه جذامیان بابا باغی تبریز ساخت.

آن روزگار جذام بیماری خطرناکی بود. صورت فرد، دست و پا و اعصاب و حتی سیستم تنفسی اش تخریب می شد. مردم از جذامی ها وحشت داشتند، کسی با آنها غذا نمی خورد، عفونت چنان صورت شان را می بلعید که به نماد وحشت تبدیل می شدند و آنها را به جذام خانه می فرستادند.

فروغ توانست با جلب اعتماد جذامی ها در طول ۱۲ روز به آنها نزدیک شود و از لحظه های عادی و روزمره تا لحظات استثنایی زندگی آنها مثل عروسی، آرایش کردن، شیر دادن بچه، نماز خواندن و دعا کردن شان فیلم بسازد.

خودش جایی می گوید یک روز زنی جذامی را دیدم که تقریباً چیزی به اسم صورت نداشت. تنها دهانش مثل حفره ای خالی باقی مانده بود. در گوشه ای آینه ای دستش گرفته بود و تلاش می کرد به همان حفره رژ بمالد و خودش را زیباتر کند. (نقل به مضمون)

پوستر نمایشنامه خانه سیاه است به کارگردانی فروغ فرخزاد

پوستر نمایشنامه خانه سیاه است به کارگردانی فروغ فرخزاد

هر وقت مثل این روزها وسط تابستان هم احساس می کنم «زمستان است و سرها در گریبان است»، امیدم به تاراج رفته و آدم ها مدام می گویند:  ما مُرده ایم»، «دیگه امیدی نیست»، « ما بدبخت ترین مردم جهانیم»، «همه چیز داره نابود میشه و تلاش کردن بیخوده» و … ذهنم می رود می نشیند کنار آن زن جذامی، زُل می زند به آینه و تلاشش را برای زیباتر شدن نگاه می کند..

آن زن با آن رُژ لب که لابد لای انگشت های فروریخته اش گرفته، برایم نماد امید است. نماد زندگی. اینکه «همیشه امیدی هست»، اینکه حتی تا آخرین نفس باز هم آدمی امیدوار است به رخ دادن یک اتفاق خوب، اینکه حتی در واژه ناامیدی هم یک  امید زنده است!

با همه اتفاقات تلخ پیرامون مان، بیشتر ما دروغ می گوییم اگر ادعا کنیم از آن زن جذامی روزگار با ما نامهربان تر بوده. به جای تکثیر ناامیدی، به هم امید بدهیم.

ابراهیم گلستان در آن فیلم یک تک گویی فوق العاده دارد. می گوید: دنیا زشتی کم ندارد، زشتی‌های دنیا بیش تر بود، اگر آدمی بر آن‌ها دیده نبسته بود. امّا آدمی چاره ساز است.

ابراهیم گلستان در سن کهولت

ابراهیم گلستان در سن کهولت

آدمی چاره ساز است، آدمی چاره ساز است… تن ندهیم به جُذام ناامیدی، به جُذام سیاهی، به جُذام یاس…  به جای تزریق زهر ناامیدی به روح و جان هم، به فکر چاره باشیم… که آدمی چاره ساز است . «مصاحبه و نوشته های احسان محمدی در سایت صدای معلم»

خاطرات پروین فرخزاد خواهر فروغ در مصاحبه ای با مجله سپید و سیاه در اسفند ۱۳۴۵ خرشیدی :

تابستانها را به خاطر رقتن به پشت بام دوست می داشتیم … شبها روی پشت بام کاه گلی باهم می خوابیدیم . هر دو سرمان را روی یک متکا می گذاشتیم و با چشمهای باز ، چشمهایی که هنوز از نم اشک مرطوب می شد و نه از سوز غم انباشته . به آسمان نگاه می کردیم ، هردو کودک و ساده دل بودیم و هر دو پر شور و احساساتی . به بهانۀ خواب به پشت بام می رفتیم ، ولی به جای خواب دائم با هم پچ پچ می کردیم :

­_ فروغ دلت می خواد دستت آنقدر دراز بشه که به آسمون برسه .

_ آره ، چون اونوقت به آرزوم می رسم و می تونم ستاره ها رو مشت مشت بچینم .

_ میخوای ستاره ها رو چیکار کنی؟

_ هیچی ، شاید از اونا یک گلوبند درست کنم و به گردنم بیاویزم . شاید هم اونا رو خورد کنم تا بفهمم

میان اونا چی وجود داره .

مادرم می رفت و می آمد و غرو لند کنان می گفت : بچه ها چرا اینقدر حرف میزنین ، چرا نمیخوابین؟

و برادر بزرگم با آفتابه پشت بام را خیس می کرد و بوی کاه گل را در می آورد . برادر دیگرم هم در پشه بند مادرم ونگ ونگ می کرد و ما همان طور که به آسمان نگاه می کردیم با هم حرف می زدیم :

_ پوران دلم می خواد بدونم بالای ستاره ها چیه؟

_ من می دونم ، معلممون می گفت که اون بالا جز هوا چیزی نیست .

_ معلمتون بیخودی گفته ، من حتم دارم که اون بالا یه چیزیه ، یه چیزی که نمی دونم چیه !

من یک کمی فکر می کردم و می گفتم :

_ مادر بزرگ می گه که خونۀ خدا بالای ستاره هاس.

و فروغ همانطور که با چشمهای بزرگش ستاره ها را می کاوید می گفت :

_ دلم می خواد به اونجا برم و خدا رو ببینم .

باز مادرم داد می زد :

_ بچه ها چرا نمی خوابین .

ما سرها مون رو زیر لحاف می کردیم و فروغ دومرتبه زیر لب می گفت :

_ خوب شاید بالاخره یک روز به اونجا برم و خدا رو ببینم !

و امروز فروغ به آنجا رفته است ، به بالای ستاره ها… بالای ابرها… به خانۀ خدا……

فروغ در میان خانواده از راست فروغ ، فریدون، ناشناس ، پوران ، مادر فروغ ، و امیر مسعود،

فروغ فرخزاد در میان خانواده از راست فروغ ، فریدون، ناشناس ، پوران ، مادر فروغ ، و امیر مسعود،

**************

از سالها پیش درختان اقاقیا دو طرف جوی آبی که از حیات منزلمان می گذشت ایستاده بودند . زمستانها خشک و بی بار می شدند و هر بهار از خوشه های سپیدشان بوی بهشت برمی خاست .

من و فروغ بعد از ظهر ها پایمان را در جوی آب دراز می کردیم … و خوشه های سپید اقاقیا را پرپر می کردیم و روی آب می ریختیم . گنجشک ها روی شاخه ها جیک جیک می کردند . خواهر کوچکم در تخت خوابش چرت می زد . دوره گرد ها در کوچه داد می زدند . مادرم در آشپزخانه آواز می خواند ، ولی ما همچنان به بازی خود ادامه می دادیم .

فروغ با چشم های بسیار درشت و متفکرش به گلهای پرپر نگاه می کرد و من بدون فکر و اندیشه گلهای پرپر را به آب می دادم .

گاه مادرم سرش را از پنجرۀ آشپزخانه بیرون می آورد و داد می زد :

_ بچه ها چکار می کنین ، مگه صد دفعه نگفتم گل ها رو نکنین .

دستهای ما فوراً از کار می افتاد . من سرم را از مادرم می دزدیدم و فروغ می گفت :

_ مامان ما داریم با گُل ها بازی می کنیم . مادرم باز می گفت :

_ خیلی خوب پس سر و صدا نکنین . به خاکهای باغچه هم دست نزنین .

آنوقت گلهای پرپر شده را روی گلدان بزرگی که برادرم گنجشک مرده ای را در آن چال کرده بود ، می ریختیم و هر دو باهم به عادت بزرگترها روی گور آن گنجشک مرده گریه می کردیم . بعد از مدتی فروغ با پنجه هایش گلهای سپید را لمس می کرد و با آهنگ شیرینی می گفت :

_ انگار گل سپید فقط مال روی قبره.

و بعد باز هر دو ضجه می زدیم …. غافل از اینکه در آینده ای دور یکی از ما روی گلهای سپیدی که گور دیگری را پوشانده ، خواهد گریست . و باز هم خواهد گریست .

منزل پدری فروغ (محمد فرخزاد عراقی ) عکس از سایت سفر نویس

منزل پدری فروغ (محمد فرخزاد ) عکس از سایت سفر نویس

**************

ماه اسفند همیشه برای ما مملو از شادی و سرور بود . مادر هر روز با دستهای خالی به خیابان می رفت و با زنبیلهای پر باز می گشت . پارچه ، تور ، گُل ، خانه غرق می شد از در انواع تارگیها و زیبائیها…. خدمتکاران به اینطرف و آنطرف می دویدند . زن خیاطی که همیشه برای دوخت لباسها به خانه می آمد ، دائماً دستۀ چرخ خیاطی را می چرخاند . مادر آردها را با چابکی خمیرمی کرد و با دستهای ماهر خود آردهای شکر زده را به صورتهای مختلف در می آورد تا شیرینی های عید را تهیه کند .

من و فروغ کنار چرخ خیاطی می نشستیم و خواهر کوچکم که مجبور بود در تختخوابش بماند ، دائماً با چشمان سیاهش ما را می پائید . زن خیاط پارچه های بریده را در اطرافش ولو می کرد و من و فروغ با تکه های کوچک و رنگارنگ برای عروسکمان لباس می دوختیم و زیر لب از عید حرف می زدیم . از دید و بازدیدها ، از عیدی ها ، از دیس های شیرینی و از لباسهای نو و روبانهای رنگارنگ دائماً حرف می زدیم .

… از چند روز مانده به عید ، هنگامی که لباسهایمان حاضر می شد ، شور و التهابمان زیادتر می گردید . لباسهای حاضرمان را بالای تخت آویزان می کردیم و ساعتها با شعف و شادی به آنها خیره می شدیم . روی کفش هایمان دست می کشیدیم و بستۀ روبانهای گیسوانمان را باز و بسته می کردیم .

فروغ که همیشه در عطش تازه جوئی بود ، دائماً نق می زد :

_ بیا یواشکی لباسهایمان را بپوشیم و به مدرسه برویم . و منکه از غضب مامان می ترسیدم ، سعی می کردم او را منصرف کنم .

_ نه فروغ . من از مامان می ترسم ، خیلی هم می ترسم . آنوقت فروغ با مشت به پهلویم می زد و می گفت :

_ از چی می ترسی ؟ حالا خیال کن از مامان یک کتک هم خوردیم ، بازم می ارزه !

ولی مادر که از وسوسه ها و ناآرامی های درونی دخترهایش بخوبی آگاه بود ، به موقع می رسید و با یک تشر لباسها را در گنجه آویزان می کرد و ما را به مدرسه می فرستاد . در آن سالهای نارنجی رنگ ، در آن سالهائی که گوئی خورشید جاودانه بر زندگی ما می تابید ، عید مظهر زیبائی ، جنبش ، و زندگی بود ، من و فروغ شبها در بسترهایمان دعا می کردیم که عید زودتر از راه برسد ، ولی حالا که یکی از ما در گور خفته است ، احساس می کنم که چیزی زشت تر و نفرت انگیزتر و مسخره تر از عید وجود ندارد .

پروین فرخزاد در سن کهولت

پروین فرخزاد در سن کهولت

**************

فروغ که همیشه گوئی از عطر اقاقیا مست بود ، باز پاهایش را در جوی آب منزل دراز می کرد ، گلهای سپید را پرپرمی کرد و می گفت :

_ خواهر می تونی به من بگی که عشق چیست ؟ و منکه مست تر از او بودم می گفتم :

_ عشق؟ عشق باید چیزی باشه مثل بهار ، یا مثل طوفان .

آنوقت فروغ چشمهای براقش را که به نقطۀ دوری خیره بود ، روی هم می گذاشت و زمزمه کنان می گفت :

_ میدونی ؟ من حس می کنم قلبم به اندازۀ تمام دنیاست و به همۀ دینها و همۀ مظاهر زندگی عشق می ورزم .

و امروز این قلب ، این قلب بزرگ و مهربان ، این قلبی که مملو از عشق به تمام مظاهر زندگی بود ، زیر خاک در حال پوسیدن است . درحال پوسیدن است؟

**************

فروغ در دامان طبیعت

فروغ در دامان طبیعت

او را از نخستین سالهای کودکی در منزلمان دیده بودیم . زنی بود زشت رو ، با پوستی سرخ و خشن و موهائی که مثل موی اسب سیاه وکلفت بود ، تندخو و خشن بود و با نیروی ده اسب کارمی کرد .

درخانۀ بزرگ ما ، او از همه محروم تر و بی نصیب تر و بدبخت تر بود . بچه ها دائماً سربه سرش می گذاشتند و بزرگتر ها با چشم تحقیر و نفرت نگاهش می کردند . همیشه یکی از کت های کهنۀ افسری پدرم را می پوشید و با دماغ بزرگ عقابی و چشمهای ریز ، و چانۀ ریش دار خود ، آنچنان مضحک بود که دوستان برادرم همیشه عصرها جلوی در خانه جمع می شدند تا سربه سر او بگذارند و تفریح کنند .

او خیلی صبور و خوددار بود ، فقط وقتی که آزار بچه ها به نهایت می رسید ، مثل حیوانی وحشی به دنبال آنها می دوید و فریادکنان دشنام می داد .

این زن عاشق سیگار بود ، با چنان عشقی به سیگار پک می زد که گوئی عاشقی لب بر لب معشوق خود گذاشته است . اگر یکروز برای خرید سیگار پول نداشت ، مثل ماهی برخاک افتاده دست و پا می زد و حتی گریه می کرد .

من و فروغ فقط روزی یک قِران پول تو جیبی داشتیم . ولی فروغ هر بار که چشمان آن زن را گریان می دید ، پول تو جیبیش را مخفیانه در جیب آن زن می گذاشت و به من می گفت :

_ می دونی ، دلم براش خیلی می سوزه ، اگه سیگار نکشه می میره .

و بعدها ما بزرگتر و بزرگتر می شدیم و او پیرتر و پیرتر ، گونه های ما رنگ می گرفت و پشت او خمیده می شد و کم کم هم آنچنان خمیده می شد که بچه ها او را گوژپشت صدا می زدند .

گوژپشت سالها در خانۀ ما زحمت کشید . آنقدر زحمت کشید که مریض و بستری شد و عاقبت او را به مریضخانه بردند . در آنزمان من و فروغ دیگر از هم جدا شده و هرکدام در یک کانون خانوادگی نفس می کشیدیم .

گوژپشت روزهای زیادی در مریضخانه جان کند . من طاقت دیدنش را نداشتم ، اما فروغ که قلبی به بزرگی آسمان داشت ، هر روز به مریضخانه می رفت و ساعتها در کنار تختخواب می نشست و به خاطر تنهائی او اشک می ریخت…..

روزی که گوژپشت در مریضخانه جان داد ، یکی از روزها بارانی زمستان بود ، آنروز فروغ تنها مشایع جنازۀ زن بدبختی بود که در دنیا هیچکس را نداشت . فروغ با او به غسالخانه رفت و او را به خاک سپرد . و بر مزار محقرش اشکها ریخت و بعد از همانجا به خانۀ من آمد . وقتی به او گفتم :

_ فروغ نترسیدی که با او به قبرستان رفتی ؟ نترسیدی که او را بوسیدی؟ نترسیدی که ….

خندید . به تلخی خندید و گفت :

_ بترسم ! چرا؟ من بین زندگی و مرگ تفاوتی نمی بینم و مرگ هم مثل زندگی یک چیز کاملاً طبیعی است .

…. و چند روز پیش که بر مزار فروغ اشک می ریختم صدایش را می شنیدم که می گفت :

       _ مرگ که ترسی ندارد …. باور کن که مرگ هم مثل زندگی یک چیز کاملاً طبیعی است . «پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست»

…. قمرالملوک وزیری تازه مرده بود . من و فروغ پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم ، مادر داشت غذا می کشید . فروغ مجله ای را که جلوی رویش بود ورق می زد ، مدتی به عکس قمر نگاه کرد ، بعد در حالیکه تبسم تمسخرآمیزی بر لب داشت گفت :

_ می بینی که پیری چقدر وحشتناکه … می بینی قمر را به چه روزی در آورده .

حق با او بود . چون قمر با چشم های فرو رفته و صورت پرچین واقعاً دیگر قمر نبود ، بلکه موجودی ترحم انگیز بود .

فروغ دو مرتبه گفت :

_می دونی ، به عقیدۀ من یک هنرمند باید در اوج بمیره . در اوج جوانی و در اوج هنر .

مادرم سرش را بلند کرد . مدتی خیره خیره فروغ را نگاه کرد و من گفتم :

_ حق با توست ، چون به این ترتیب لااقل خاطرۀ خوش در ذهن مردم باقی میگذاره .

بعد از مدتی راجع به مرگ حرف زدیم . من و فروغ حرف می زدیم و مادرم هر چند دقیقه یک بار با عتاب مادرانه ای صحبتمان را قطع می کرد و انگار می خواست با هزار دست فکر مرگ را از ما دور کند .

و هنگامیکه فروغ با لحن تمسخر آمیزی گفت :

_ مامان چرا می ترسی . بالاخره  هرکدام از ما باید یه روز بمیریم . یکدفعه چشمهای مادر پر از اشک شد و به هق هق افتاد .

آن روز مرتباً من و فروغ به مادر و قلب ساده اش خندیدیم و بعد باز همان حرفها شروع شد و بعد از مدتی فروغ یکدفعه قاشقی را که در دست داشت زمین گذاشت و گفت:

_ بهترین مرگ ، مرگ آنی است . من همیشه از خدا می خواهم که مرا با مرگی آنی و بدون درد از دنیا ببرد .

باز مادر به او حمله کرد و باز ما مدتی خندیدیم .

….. آری سرانجام فروغ به آرزویش رسید . و با مرگی آنی چون تیر شهاب ازدنیا رفت …

حسین منصوری فرزند خوانده فروغ

حسین منصوری فرزند خوانده فروغ

حسین-منصوری-فرزند-خوانده-فروغ-پس-از-گذر-زمان

حسین منصوری فرزند خوانده فروغ فرخزاد پس از گذر زمان

**************

تصادف وحشتناکی بود . وقتی خبر مرگ فروغ را شنیدم حس کردم ستاره ها از آسمان به زمین ریختند و تاریکی عجیبی تمام دنیا را فرا گرفت . فریاد می زدم و می گریستم و به دنبال جسد فروغ می دویدم ، قبرستان مملو از سوگ و غم بود ، چشم ها از اشک و گلوها از ضجه انباشته بود ، اما فروغ آرام خفته بود . چشمهای درشت و غمگین فروغ سرشار از آرامشی عمیق ، به رویم افتاده بود و در آن دستهای پرشور و هنرمند دیگر کوچکترین احساسی وجود نداشت . فروغ رفته بود . از پنجره ای گذشته و به نامعلومی رسیده بود . و ما…. بر مرگ او می گریستیم . افسوس ، افسوس که هنوز هم نمی توانم این واقعیت دردناک را باور کنم . «مصاحبه پروین فرخزاد با مجله سپید و سیاه شمارۀ ۷۰۲جمعه ۱۲ اسفند ماه ۱۳۴۵ خورشیدی ، یک ماه پس از مرگ فروغ فرخزاد» « جاودانه ، در باب فروغ فرخزاد ، امیر اسماعیلی»

سنگ نوشتۀ مزار فروغ فرخزاد در آرامستان ظهیرالدوله

سنگ نوشتۀ مزار فروغ فرخزاد در آرامستان ظهیرالدوله

 

 

منابع :

سخنوران نامی معاصر ایران ، تألیف سید محمد باقر برقعی ، جلد چهارم ، ناشر دارالعلم ، چاپ سال ۱۳۹۱ خورشیدی

چشمۀ روشن ، دیداری با شاعران ، تألیف دکتر غلامحسین یوسفی ، تهران ، علمی ، ۱۳۷۳ خورشیدی ، مبحث فروغ فرخزاد

تذکره شعرای معاصر ایران ، جلد دوم ، تألیف سید عیدالحمید خلخالی ، ناشر کتابخانه ظهوری ، چاپ اول ۱۳۳۷ خورشیدی

جاودانه ، زندگی فروغ فرخزاد ، تهیه و تنظیم : امیر اسماعیلی ، سازمان چاپ و انتشارات مرجان ،چاپ در سالهای ۱۳۴۵ و ۴۶ و ۴۷ خورشیدی

تحقیق و پژوهش : مهدی صبور صادقزاده

 

 

 

 

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *